معنی انس در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
انس. [اَ ن َ] (اِخ) ابن زنیم بن عمرو کنانی دئلی شاعر عرب، در جاهلیت نشأت کردو در ظهور اسلام پیغمبر را هجو کرد و از طرف پیغمبر مهدور الدم شناخته شد آنگاه مسلمان شد و پیغمبر را مدح کرد. انس تا روزگار عبیداﷲ بن زیاد فرمانروای عراق زندگی کرد و در 60 هَ.ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به الاصابه فی تمییزالصحابه ج 1 ص 69 شود.
انس. [اَ ن ِ] (ع ص) انس گیرنده و انیس. (ناظم الاطباء).
انس. [اَن َ] (اِخ) لال چند. از شاعران فارسی گوی هند و از لکهنوست و به سال 1267 هَ.ق. درگذشته است. از اوست:
روح جمشید برد رشک بمی نوشی ما
که لب یار بود مایه ٔ بیهوشی ما.
(از تذکره صبح گلشن ص 43).
و رجوع به همان متن شود.
انس. [اَ ن َ] (اِخ) ابوسفیان. انس بن مدرک بن کعب کلبی. شاعر و فارس عرب بود اسلام را درک کرد و مسلمان شد. رجوع به الاصابه فی تمییزالصحابه ج 1 ص 73 شود.
انس. [اَ ن َ] (اِخ) ابوثمامه، انس بن مالک بن نضربن ضمضم نجاری انصاری. از صحابه و خادم پیغمبر اسلام بود ده سال قبل از هجرت در مدینه بدنیا آمد و در کودکی مسلمان شد و بخدمت پیغمبر درآمد و تا ارتحال پیغمبر خدمتکار وی بود. پس به دمشق و بصره آمد و عمر درازی یافت و در 93 هَ.ق. درگذشت. مسلم و بخاری 2286 حدیث از وی روایت کرده اند. (از اعلام زرکلی). و رجوع به الاصابهفی تمییزالصحابه ج 1 ص 71 و قاموس الاعلام ترکی شود.
انس. [اُ] (فرانسوی، اِ) واحد وزن معادل 28/35 گرم. (از لاروس).
انس. [] (اِ) بعربی اسطوخودوس است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اسطوخودوس شود.
انس. [اُ ن ُ] (ع اِ) ج ِ انوس. (منتهی الارب). و رجوع به انوس شود.
انس. [اَ ن َ] (ع مص) خو گرفتن و آرام یافتن بچیزی ونرمیدن از آن. (از اقرب الموارد). آرام یافتن بچیزی و بی پژمان شدن. (از ناظم الاطباء). || (اِمص) بی پژمانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) جماعت کثیر و قبیله ای که مقیم باشند بجایی. || مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
انس. [اِ] (ع اِ) مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشر غیر جن و فرشته. (از اقرب الموارد). واحد آن اِنسی ّ و اَنَسی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اُناس و اَناسی ّ. (از اقرب الموارد). ج، اَناسی و اناسی و اَناسیَّه و اناس. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، آناس و واحد اِنسی ّ برای مذکر و اِنسیَّه برای مؤنث است ودر محیط المحیط و اقرب الموارد و المنجد جمع آن بخطا اَناس و اناسی آمده. (از المرجع): کان رجال من الانس. (قرآن 6/72). || مونس و دوست گزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی، این مونس و هم سخن و گزیده و هم نشین من است. (از ناظم الاطباء).
- ابن انس، مونس ودوست گزیده. (ناظم الاطباء). صفی. الیف. حلیف. (از اقرب الموارد). گویند فلان ابن انس فلان و کیف ابن انسک و انسک، ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند فلان ابن انس فلان و هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی کلها بالکسر یعنی مونس و هم سخن و گزیده و همنشین من است. (منتهی الارب). || آدمیان. (غیاث اللغات). مرمدان. (ترجمان القرآن جرجانی). آدمی. بشر. مردم. انسان مقابل جن، پری. (یادداشت مؤلف):
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم.
خاقانی.
مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ اِنس مرا.
خاقانی.
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان اِنس مپوی.
خاقانی.
انس و پریش چون ملک زله ربای مائده
دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت.
خاقانی.
با یکدیگر می گفتند این طایفه نه از جنس انس و زمره ٔ بشرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 412).
غنی ملکش از طاعت جن و انس.
(بوستان).
- انس و جان، مردمان و پریان. انس و جن:
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده ست.
خاقانی.
در جانی وز انس و جانت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم.
خاقانی.
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم.
نظامی.
- انس و جن، مردمان و پریان و دیوان. (ناظم الاطباء). مردمان و پریان. آدمیان و پریان. (از فرهنگ فارسی معین). ثقلان. (یادداشت لغت نامه):
قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس وجان را.
ناصرخسرو.
انس.[اُ] (ع مص) آرام یافتن به چیزی و بی پژمان شدن. (منتهی الارب). خو گرفتن و آرام گرفتن بچیزی و الفت گرفتن. (غیاث اللغات). خوگر شدن. (یادداشت مؤلف). || (اِ) خرمی و بی پژمانی ضد وحشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضد وحشت. (از اقرب الموارد). استئناس. تأنس. (یادداشت مؤلف). یقال: کیف ابن انسک، یعنی نفسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (ناظم الاطباء). || (اِمص) خوگرفتگی و مؤانست و الفت و همدمی و مصاحبت و دوستی و مودت و رفاقت و خرمی و بی پژمانی. (از ناظم الاطباء). خوگری. آموختگی. (یادداشت مؤلف):
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همه جای تودر حجر.
مسعودسعد.
هم بر در مصطفی نکوتر
انس انس و سلو سلمان.
خاقانی.
انس هر کس در این جهان چیزی است
انس خاقانی از جهان خلوت.
خاقانی.
ای سایه نور چشمی و ای ناله انس دل
کاندر یگانگی چو شمایی نیافتم.
خاقانی.
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود.
خاقانی.
در مجالس انس بمرتبت معاشرت و مؤانست مخصوص شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 291).
در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر
تو یقین دانی که آن گنجیست بی ویرانه ای.
عطار.
جوانی بره پیش بازآمدش
کزو بوی انسی فراز آمدش.
(بوستان).
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید.
حافظ.
- انس جستن، تفرج. (مصادر زوزنی).
و رجوع به انس گرفتن شود.
- مجلس انس، محفل دوستانه. مجلس عشق و دوستی. بزم شادی:
فلک ز مجلس انس تو پر ز هایا هوی
زمین ز گریه ٔ خصم تو پر ز هایا های.
انوری.
|| دراصطلاح متصوفه اثر مشاهده ٔ جمال حق در قلب و آن جمال جلال است. (از اصطلاحات صوفیه ضمیمه ٔ تعریفات جرجانی.بدان... کی انس و هیبت دو حالت است از احوال صعالیک طریق حق و آن آن است کی چون حق تعالی بدل بنده تجلی کند بشاهد جلال نصیب وی اندر آن هیبت بود و باز چون بدل بنده تجلی کند بشاهد جمال نصیب اندر آن انس باشدتا اهل هیبت از جلالش بر تعب باشند و اهل انس از جمالش بر طرب... گروهی از مشایخ گفته اند که هیبت درجه ٔ عارفان است و انس درجه ٔ مریدان... و از شبلی حکایت آرند که گفت چندین گاه می پنداشتم که طرب اندر محبت حق می کنم و انس با مشاهدات وی میکنم اکنون دانستم که اِنس را انس جز با جنس نباشد گروهی گفتند که هیبت قرینه ٔ عذاب و فراق و عقوبت بود و انس نتیجه ٔ وصل و رحمت باشد تا دوستان از اخوات هیبت محفوظ باشند و با انس قرین کی لامحاله محبت انس اقتضا کند و چنانک محبت را مجانست محال است مر انس را هم محال باشد. (کشف المحجوب هجویری چ لنینگراد صص 490- 492). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و رساله ٔ قشیریه ص 32 و شرح تعرف ج 3 ص 163 شود.
(اِ) [ع.] (اِج.) مردم، آدمیان.
کسی که بدو انس گیرند، گروهی که در یک جا مقیم باشند؛ جمع آناس. [خوانش: (اَ نَ) [ع.] (ص.)]
(مص ل.) خو گرفتن، (اِ مص.) عادت، آرامش. [خوانش: (اُ) [ع.]]
کسی که به او انس گرفته شود،
(اسم) گروه بسیار،
(اسم) مردم و قبیله که در یک جا مقیم باشند،
مردم، بشر، انسان،
* انس و جان: آدمی و پری،
خو گرفتن به همنشینی با کسی، خوگرفتگی، همخویی، همدمی،
الفت
الفت، خوگرفتن
الفت، خو گرفتن
خو گیری
خو، عادت، آمیزش، الفت، حشر، رابطه، موالفت، موانست، معاشرت، دوستی، محبت، وابستگی
اِنْس، انسان (جمع: اُناس)،
اَنَس، کسیکه باو الفت گیرند، اهل خانه، جمعی از مردم (جمع: آناس)،
اُنْس، بهجت، فرح، الفت، همدمی، طُمَأنِیْنَه، آرامش و قرار،
اُنْس، اَنْس، (اَنِسَ، یَأنَسُ و اَنُسَ، یَأنُسُ و اَنَسَ، یَأنِسُ) اُنْس گرفتن، اُلْفَت یافتن،