اورنگ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
اورنگ. [اَ رَ] (اِ) تخت پادشاهان. (انجمن آرا) (برهان). تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سریر و تخت. (آنندراج): نهادند اورنگ بر پشت پیل کشیدند شمشیر گردش دو میل. نظامی (شرفنامه ص 474). بدو گفت بی تو نخواهم جهان نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان. فردوسی. بر اورنگ زرینش بنشاندند بشاهی بر او آفرین خواندند. فردوسی. برکشد هوش مرد را از چاه گاه بخشدش مسند و اورنگ. ناصرخسرو. چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ سپاه روم زد بر لشکر زنگ. نظامی. زهی دارنده ٔ اورنگ شاهی حوالتگاه تایید الهی. نظامی. خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی. حافظ. - اورنگ آرا، آراینده ٔ تخت شاهی. آرایش کننده ٔ تاج و تخت. - اورنگ پیرای، پیراینده ٔاورنگ یعنی تاج و تخت، کنایه از پادشاه. (آنندراج): به رستم رکابی روان کرده رخش هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش. نظامی (شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی). - اورنگ نشین، پادشاه صاحب تخت وتاج. (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج): اورنگ نشین ملک بی نقل فرمانده بی نقیصه چون عقل. نظامی. اقطاع ده سپاه موران اورنگ نشین بخت کوران. نظامی. - هفت اورنگ، رجوع به هفت اورنگ شود. || فر و زیبایی. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان): فر و اورنگ بتو گیرد دین منبر از خطبه ٔ تو آراید. دقیقی. گر ایدون که آید ز مینو سروش نباشد بدان فر و اورنگ و هوش. فردوسی. بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ جهان را از تو پیرایه است و اورنگ. ویس و رامین. ای ازرخ تو تافته زیبایی و اورنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. شهید. || شادی و خوشحالی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (برهان): جهان آباد گشت و شاد و اورنگ ز داد و دین واز خوبی هوشنگ. (از آنندراج). || زندگانی. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). || آسمان. || آبی رنگ. || آب رنگ. (ناظم الاطباء). || جانورکی چوب خوار که بعربی آنرا ارضه خوانند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). موریانه. || ریسمانی که بر آن چیزی آویزان کنند تا خشک گردد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا).
اورنگ. [اَ رَ] (اِخ) نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا): اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم. حافظ
فرهنگ معین
(~.) (اِ.) فر، شکوه، شأن.
(اُ یا اَ رَ) (اِ.) مکر، فریب، حیله.
(اَ یا اُ رَ) (اِ.) تخت پادشاهی، سریر.
فرهنگ عمید
عقل و دانش، سریر، تخت پادشاهی، [مجاز] فروشکوه و زیبایی، جاه و جلال: جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری: ۳۶۱)،