معنی اکنون در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
اکنون. [اَ] (ق) الحال و این زمان. (برهان). حالا و کنون و الحال و در این وقت و این زمان. (ناظم الاطباء). به معنی الحال و این زمان است و ایدر و الحال و فی الحال ودمان و الان و بالفعل و اینک و همینک از مترادفات آن است. (از آنندراج). این وقت. (از انجمن آرا). تلان. (منتهی الارب). این دم. همین زمان. حال. حالا. اینک. نک. نون. کنون. ایدر. ایدون. الحال. فعلاً. بالفعل. نقداً. الساعه. آنفاً. این کلمه گاهی بصورت کنون و گاهی بصورت نون مخفف شود. (یادداشت مؤلف):
چون برگ لاله بودمی و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
هزارآوا به بستان در کند اکنون هزار آوا.
رودکی.
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
ابوالعباس.
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
بونصر.
ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
شاکر بخاری.
من اکنون شوم سوی خرگاه خویش
یکی بازجویم سر راه خویش.
فردوسی.
که اکنون نداند کسی نام تو
ز رفتن برآید مگر کام تو.
فردوسی.
تو اکنون ره خانه ٔ دیو گیر
به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر.
فردوسی.
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری.
منوچهری.
گفتم:... این کار را درمان چیست ؟ گفت: جز آن نشناسم که تو اکنون به نزدیک افشین روی. (تاریخ بیهقی). تا مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. (تاریخ بیهقی). اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم...بر تخت نشست. (تاریخ بیهقی). اکنون گفتگو می کنند و سوار و پیاده بر تعبیه می باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). اکنون حکم مروت آن است که بردن مرا وجهی اندیشید. (کلیله و دمنه). ای خاکسار اکنون باری تدبیری اندیش. (کلیله و دمنه).
دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست
الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب.
خاقانی.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
گریزانم از کاینات اینت همت
نه اکنون که عمری است تا می گریزم.
خاقانی.
پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشه ٔ فردای خود اکنون فرست.
نظامی.
تا ظن نبری که بود مجنون
زین شیفتگان که بینی اکنون.
نظامی.
- هم اکنون، فوراً.بی درنگ. درزمان:
و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست.
فردوسی.
هم اکنون ببرم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با رهنمای
که او را هم اکنون ز تن دست و پای...
فردوسی.
هم اکنون بازگرد و ویس را گوی
زنان را نیست چیزی بهتر از شوی.
(ویس و رامین).
|| بنا بر این. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || زیرا. || هنوز. (ناظم الاطباء). || آنگاه. (فرهنگ فارسی معین). || اما. || معهذا. (ناظم الاطباء).
این دم، بنابراین. [خوانش: (اَ) (ق.)]
زمان یا لحظهای که در آن هستیم،
(قید) حالا، اینزمان، اینهنگام،
اینک
حال
حال، حالا
همیدون
الحال، ایندم، اینک، حالا، عجالتاً، فعلاً، کنون
حالا، این زمان
همین حالا، همین الان
ایدون، اینک
کنون