معنی اگر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
اگر. [اَ گ َ] (حرف ربط) اِن ْ و لو عربی. و مخفف آن «گر» و «ار» آید. به معنی هرگاه. چنانچه. بشرطی که. (یادداشت مؤلف). کلمه ٔ شرط. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا). شرط را می رساند. (فرهنگ فارسی معین). معنی اما ان که عرب گاه اما را حذف کند و اِن گوید: و قالوا الیه ان نزلت و الا فعلناک انت و من معک بالجوع. (ابن خلکان). ترجمه ٔ «لو» و «اِن ْ» تازی که کلمه ٔ شرط است. (آنندراج):
اگر بگروی تو به روز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
شهید بلخی.
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
رودکی.
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و باغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
اگر بازی اندر چکک کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
ابوشکور بلخی.
پس زن اسماعیل گفت که اگر فرونمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک از سر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمه ٔتفسیر طبری).
چنان بگریم اگر دوست داد من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ وز رنگ زگال.
منجیک.
ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
منجیک.
اگر کشته آییم در کارزار
سپهبد بود چون بود شهریار.
فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر جویم از کوه کین.
فردوسی.
با نیکوان برزن اگر برزند به حسن
هرچند برزنند هم او میر برزن است.
یوسف عروضی.
اگر غافل چری غافل خوری تیر.
باباطاهر عریان.
اگر دردم یکی بودی چه بودی
اگر غم اندکی بودی چه بودی.
باباطاهر عریان.
اگر جنگ آوری کیفر بری تو
اگر کاسه دهی کوزه خوری تو.
(ویس و رامین).
اگر رای عالی بیند باید که هیچ کس را زهره نباشد... (تاریخ بیهقی). اگر محابایی کند جانش برفت. (تاریخ بیهقی). اگر... تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت وشفقت بجای آرم. (تاریخ بیهقی).
اگر اسب تازی است یک تازیانه.
ناصرخسرو.
اگر سر بایدت سر را نگهدار.
ناصرخسرو.
گفتم محاط باشد معقول عین او
گفتا بر او محیط نباشد عقول اگر.
ناصرخسرو.
اگر کاسنی تلخ است از بوستان است. (خواجه عبداﷲ انصاری).
گفت یا رسول اﷲ مرا دو زن است... اگر خواهی تا یک را طلاق دهم تا تو بخواهی ؟ (کیمیای سعادت).
اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی
به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب.
مسعودسعد.
در فصل بهار اگر بتی حورسرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عام بد باشد این
از سگ بترم اگر کنم یاد بهشت.
(منسوب به خیام).
ز جمله ٔ ثنوی زادگانش می شمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود.
سوزنی.
اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود.
سعدی.
اگر بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی گناه است.
سعدی.
اگر دو گاو بدست آوری و مزرعه ای
یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی...
هزار مرتبه بهتر به پیش ابن یمین
کمر ببندی و بر چون خودی سلام کنی.
ابن یمین.
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.
حافظ.
اگر آیی به جانت وانوازم
وگر نایی ز هجرانت گدازم.
؟
- امثال:
اگر بر آسمان رفته است از او این کار نمی آید، یعنی اگر هزار بلندپروازی کند و سعی فوق مقدور را بجای آرد این کار از دستش نیاید. (آنندراج):
اگر بر آسمان رفتست ماه نو ز یکتایی
به نون قوسی ابروی یار من نمی آید.
اثر (از آنندراج).
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بر آسمان رفته.
حکیم کاشی (از آنندراج).
اگر بگویی ماست سفید است باور نمی کنم، در مبالغه ٔ تکذیب کسی گویند. (آنندراج).
اگر جراحی روده های خودت را جا کن.
کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی.
اگر چنین شده است او می کند، چون امر مکروهی سر زند از هر که گمان خصمی داشته باشند گویند هرچه می شود او می کند. (آنندراج):
رشته ٔ جان گر گسست آن تار گیسو می کند
خانه ٔ دل گر شکست آن طاق ابرو می کند.
اشرف (از آنندراج).
اگر دانی که نان دادن ثواب است
خودت می خور که بغدادت خراب است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
اگر لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد. (امثال و حکم دهخدا).
اگر دنیا را آب ببرد او را خواب برده است. (یادداشت مؤلف).
در خانه اگر کس است یک حرف بس است. (امثال و حکم دهخدا).
اگرفلان کار واقع شد (یا) اگر فلان کار اتفاق نیفتاد من اسمم را برمی گردانم. (امثال و حکم دهخدا).
اگر گل در دست داری مبوی. (امثال و حکم دهخدا).
اگر ریگی به کفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
اگر صد تا پسر بزایی یکی آقا رضا نمی شه. (امثال و حکم دهخدا).
اگر گویی که بتوانم قدم درنه که بتوانی
وگر گویی که نتوانم برو بنشین که نتوانی.
(از جامعالتمثیل).
اگر سلطان دور است خدا نزدیک است. (امثال و حکم و دهخدا).
اگر مردی سریانه را بشکن. (امثال و حکم دهخدا).
اگر شما به خانه ٔ من نیایید آسمان به زمین نمی آید. (امثال و حکم دهخدا).
اگر برای هوس بود همین بس بود (بیشتر در مورد زن گرفتن گویند). (یادداشت مؤلف).
اگر نخورده ایم نان گندم دیده ایم در دستهای مردم، در موردی گویند که مثلا اگر به آقایی و بزرگی نرسیدم زحمتهای آنرا دیدم. (یادداشت مؤلف).
- ار، مخفف اگر. رجوع به ار شود.
- اگر چنانچه، اگر. ولو. بعضی استعمال ترکیب فوق را صحیح ندانسته اند ولی بطوری که ملاحظه می شود در کتب قدما نیز بندرت این ترکیب دیده می شود. (فرهنگ فارسی معین): پس اگر چنانچه وصیت کرد به ثلث اموال خود برای قومی مخصوص. (از رساله ٔ فقه فارسی از فرهنگ فارسی معین).
- اگر چنانکه، حرف ربط شرط مرکب. اگر. (فرهنگ فارسی معین):
اگر چنانکه درستی و راستی نکند
خدای باد به محشر میان ما داور.
انوری (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به اگر چنانچه شود.
- اگر زانک، اگر زانکه. گر زانکه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب اگر زانکه و گرزانک شود.
- اگر زانکه، گر زانکه، ار زانکه، مزید علیه حرف شرط است. (آنندراج).اگرچنانکه. (یادداشت مؤلف):
اگرزانکه پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجویید سامان جنگ.
فردوسی.
خورشید بدر کرد مه ناتمام را
با ناقصان بساز اگر زانکه کاملی.
صائب (از آنندراج).
شعله گر زانکه درین فصل میان بگشاید
دستهای گل نوریش درافتد ز بغل.
طالب آملی (از آنندراج).
ساقی جانها شراب ار زانکه زین دستان دهد
منت عالم به هر جامی به مستان می نهد.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
و رجوع به گر زانک شود.
- اگر گفتن، جمله های شرطی بازگفتن. کارها را مشروط بشرطی کردن. بهانه گیری کردن:
از اگر گفتن رسول باوفاق
منع کرد و گفت هست آن از نفاق.
مولوی.
- ور، مخفف واگر.
- وگر، مخفف و اگر. ور. (یادداشت مؤلف).
- || و یا. (یادداشت مؤلف):
شوم گفت و برم سرش را ز تن
وگر بسته آرم برین انجمن.
فردوسی.
اگر بر نهم ساو و باژ گران
وگر کس نمانم به مازندران.
فردوسی.
کنون تا ببینم که با جام می
همی سست باشی وگر سخت پی ؟
فردوسی.
چو دشمن همی جان ستاند نه چیز
بکوشیم ناچار یکبار نیز
اگر سر بسر تن به کشتن دهیم
وگر تاج شاهی به سر برنهیم.
فردوسی.
درنگ آوریدی نه از کاهلی
سبب پیری آمد وگربددلی.
فردوسی.
|| آیا. (یادداشت مؤلف):
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که هی کهتری.
نجیبی.
|| به معنی «یا». بدین معنی به قول شمس قیس از مختصات مردم ابیورد و سرخس بوده، و گوید که انوری این کلمه را آورده است ولی باید دانست فردوسی «اگر» و «ور» و «ار» را به « معنی «یا» و «ویا» بسیار استعمال کرده است. (فرهنگ فارسی معین). اگر و مخفف آن (گر، ار) به معنی، یا، یا که، ویا که آید. (از یادداشت مؤلف). در حدائق العجم آمده که: سرخسیان بجای یای تردید استعمال کنند. ولی حق آن است که استعمال اگر بجای یای تردید خصوصیتی به اهل سرخس ندارد بلکه قدما عموماً و اهل خراسان خصوصاً در این معنی بکار برده اند. (از آنندراج):
تلی هرسویی مرغ نخجیر بود
اگر کشته گر خسته ٔ تیر بود.
فردوسی.
هر آن کس که بود اندر آن بارگاه
گنه کار بودند اگر بیگناه.
فردوسی.
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست اگر تندباد.
فردوسی.
گوزن است اگر آهوی دلبر است
شکار چنین درخور مهتر است.
فردوسی.
بباشید تا من بدین رزمگاه
اگر سردهم گر ستانم کلاه.
فردوسی.
ازین دو برون نیستش سرنوشت
اگر دوزخ جاودان گر بهشت.
اسدی.
کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر
اگر بندگی کردن ار داروگیر.
اسدی.
همه جان به یک ره به کف برنهیم
اگر کام یابیم اگر سر دهیم.
اسدی.
بزرگی یکی گوهر پربهاست
ورا جای در کام نر اژدهاست
چو خواهی سوی آن گهر دست برد
اگر مه شوی گر نه خایدت خرد.
اسدی.
نظم و امثال... کمتر نوشتیم مگربیتی که... دلاویز باشد اگر استشهادی درخور آید. (مجمل التواریخ والقصص). هرچند از آن شراب و اگر آب فروکردندی هیچ کم نیامدی. (مجمل التواریخ والقصص). ضحاک بن سفیان... گفت مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه... عایشه گفت ایشان نیکوتر اگر تو؟ گفت: من. (کیمیای سعادت).
این طرفه تر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژن است.
انوری.
|| در صورتی که «اگر» ومخفف آن «ار» پس از سوگند آید، جمله معنی منفی دهد. (فرهنگ فارسی معین):
به خدای اربه حق جواب دهند
یا به کس نور آفتاب دهند.
سنایی (حدیقه ٔ ص 691 از فرهنگ فارسی معین).
|| چون. وقتی که. (یادداشت مؤلف):
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسایی.
|| گاهی به معنی اگرچه آید. (از آنندراج). ولو. هرچند. حالا که. (یادداشت مؤلف):
به صدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر به یک لب نان باشد و به یک دم آب.
سوزنی.
جمله سخن ایشان شرح احادیث و قرآن دیدم و خود را در این شغل افکندم تا اگر از ایشان نیستم باری خود را با ایشان تشبه کرده باشم. (تذکرهالاولیاء عطار).
روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است
ناف هفته است اگر غره ٔ ماه رجب است.
؟ (از آنندراج).
- امثال:
اگر دیر گفتی گل گفتی. (امثال و حکم دهخدا).
|| متقدمان در شواهد ذیل اگر و مخففهای آن را آن چنان به کار برده اند که گویی جواب شرط (فبها) همیشه محذوف باشد: اگرفلان کار بکنی (فبها) وگرنه کیفر آن را خواهی دید. با این فرض که جواب شرط محذوف است اگر معنی شرط را رساند و همواره پس از چنین جمله «وگرنه » یا «اگرنه » یا«و الا» آید. و در صورتی که این فرض را فروگذاریم اگر در این گونه شواهد به معانی باید، مگر و جز اینکه به نظر می آید. (از یادداشت مؤلف با تصرف): ملک گفت اگر فرمان من کنی واگرنه دربانان را برخوانم تا سرت را برگیرند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
اگر دخت مرا با من سپاری
وگرنه خون کنم دریا به زاری.
(ویس و رامین).
اگر ویس مرا با من نمایی
وگرنه زین شهنشاهی برآیی.
(ویس و رامین).
و چون زردشت بیامد وشتاسف را فرمود که آن صلح نقض کن و او را به کیش مجوسی خوان اگر اجابت کند و الا با او جنگ کن. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 51).
شاه اگر جفت داد گشت و سداد
ورنه ملکش بود چو ملکت عاد.
سنایی.
رای آن است که رسول فرستیم، اگر ما را به صلح اجابت می کند و اگر نه در شهرها بپراکنیم. (کلیله و دمنه). زکریا بگریخت... در عقبش بیامدند درختی را دیدند ابلیس ایشان را گفت این درخت را ببرید اگر در میان کشته شود وگرنه زیانی ندارد. (مجمل التواریخ والقصص). یک روز به جمل از اهل علم بگذشت [حاتم اصم] و گفت اگر سه چیز در شماست و اگر نه دوزخ شما را واجب است. (تذکرهالاولیاء عطار). بلیناس گفت اگر همین ساعت بیرون روی واگرنه فسونی کنم تا که ناچیز گردی. (مجمل التواریخ والقصص). یا باید دست به قبضه ٔ شمشیر زد و گفت به روان داراب و فیلقوس که اگر راست بگویی و الا بدین شمشیر گردنت بزنم. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی). برو این پادشاه را بگوی که اگر بگذری و بروی و الا همین ساعت فرودآیم و ترا و لشکر ترا در زیر پی بسپرم. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
برادر چنین داد وی را جواب
که راییست این سخت نغز و صواب
اگر چاره سازی وگرنه کنون
بخواهندم از مصر بردن برون.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| خواه. چه. اعم از. اعم از اینکه. (یادداشت مؤلف): این تبع و هرچه اندرملک بودند بیشتر از فرزندان او بودند و آن ملکان بودند ایشان را همه تبابعه خواندندی. اگرتبع نام بودندی و اگرنه... (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). چون پادشاه دادگر بود ملک بتواند نگاه داشتن اگر مرد بود [پادشاه] و اگر زن بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
خنک آنک ازو نیکویی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار.
فردوسی.
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز به خواب
اگر کشته گر زنده آید به دست
ببیند سر تیغ یزدان پرست.
فردوسی.
که تا من به گیتی بدم زنده را
ز ترکان اگر شاه و گر بنده را
هر آن کس که یابم سرش را ز تن
ببرم از آن مرز و آن انجمن.
فردوسی.
بر آنم که با او شوم هم نبرد
اگر کام دل یابم ار مرگ و درد.
فردوسی.
بدو گفت هرکس که فرزانه بود
اگر خویش بودار ز بیگانه بود.
فردوسی.
نشان جست باید ز هر کشوری
اگر مهتری باشد ار کهتری.
فردوسی.
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
از اوبرنگردد به هنگام جنگ.
فردوسی.
قلاع ایراهستان بیش از آن است که بر توان شمردن کنی. به هر دیهی حصاری است اگر بر سنگ و اگر سر تل و اگر بر زمین و همه گرمسیر بغایت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 160). || کاش. کاشکی:
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر آن کردمی یا آن دگر.
مولوی.
- اگر و مگر، اگر مگر. شک. تردید:
معطیان را اگر است و مگر اندر سخنان
سخنان تو همه بی اگر و بی مگر است.
امیرمعزی.
اگر را با مگر تزویج کردند
از ایشان بچه ای شد کاشکی نام.
؟.
و رجوع به ماده ٔ اگر مگر شود.
اگر. [اَ گ َ] (اِ) (اصطلاح گیاه شناسی) اگر ترکی. اگیر ترکی. عودالوج. وج. (فرهنگ فارسی معین). نام دوایی که آنرا وج خوانند و آن سفید و خوشبوی و گره دار می باشد. (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم). ریشه ٔ خوشبوی و معطر که به تازی وُج گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به وج شود. || چوب عود را نیز گویند. (آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از هفت قلزم) (از خرده اوستا ص 146).
اگر. [اَ گ َ] (اِ) سرین و کفل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم).
شرط را می رساند، که، همانا، یا. [خوانش: (اَ گَ) (حر.)]
حرف شرط، گر، ار،
وج
حرف شرط
ار، چنانچه، درصورتیکه، گر، ولو، یا
هم خو شدن، اخت شدن، مانوس گشتن
انس گرفتن و عادت کردن به چیزی و کسی، علاقمند
حرف شرط