معنی با در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

با. [بِل ْ لاه] (جمله بحذف فعل) (ب + اﷲ) کلمه ٔ سوگند. (ناظم الاطباء). تاﷲ. واﷲ. قسم بخدا. (آنندراج). سوگند با خدا. بخدا قسم:
باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد.
منوچهری.
نه ازین آمد باﷲ نه از آن آمد
که زفردوس برین و آسمان آمد.
منوچهری.
نیکوتر ازآن باشد باﷲ که تو اندیشی
آسان تر از آن باشد حقا که تو پنداری.
منوچهری.
ازلشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت
مختار تویی باﷲ، باﷲ که تو مختاری.
منوچهری.
ور بری زی او برشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی یاریست باﷲ مار نیست.
ناصرخسرو.
باﷲ که دل از تو باز نستانم
ور در سر کار خود رود جانم.
سعدی.
بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر بر کند
برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند.
سعدی.
باﷲ بگذارید میان من و دوست
نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست.
سعدی.

با. (اِ) ابا. باج (در تعریب) بمعنی آش. این کلمه مضاف باسامی آشها آید مانند: ماست با و زیره با و کدوبا وامثال آن. (برهان) (هفت قلزم). بمعنی آش است بمعنی سکبا و زیربا و شوربا. حکیم سنائی گفته:
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما که هست
مطبخ ما را بجای زیربا تقصیربا.
(از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری).
نان خورشی که در آن شوربا بود از هرچه باشد و در آخر اسم بیارند مثل: دوغبا، زیربا، خیاربا و مثل آن. (شرفنامه ٔ منیری). بمعنی طعام هرچه باشد و معرب آن باج است. (المعرب جوالیقی ص 73): آلوبا. اسپیدبا (سپیدبا، اسفیدبا، سفیدبا). الم با. اناربا، (ناربا). برغست با. پیه با (تربیه). ترش با. ترف با. ترینه با. جغرات با، (ماست با). جوجه با. خیاربا. دوغ با. زرشک با. زیربا (زیره با). سرکه با. سکبا (سکباج). سماق با. شوربا. شیربا. عاشق با. غوره با. کبربا. (کوربا). کدوبا. کرنب با (آش حلیم). کرنج با. کشک با. گندم با. ماست با. ماش با. مچه با. ناربا (اناربا). نسک با. نلک با:
هنوز این زیربای گوشت خام است
هنوز اسباب حلوا ناتمام است.
نظامی.
اگر شوربائی بچنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری.
نظامی.
من سپاناخ توام هر چم پزی
یا ترش با، یا که شیرین می پزی.
مولوی (مثنوی).
من بگویم شُکر، چه خوردی ابا
او بگوید شربتی با ماش با.
مولوی (مثنوی).
دوغ بائی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست.
سعدی (صاحبیه).
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دوتا نانت آرزوست.
سعدی.
خادم او جوجه با بخدمت او برد.
ایرج میرزا.

با. (حرف) باء. بی. (فا. وا. ابا). حرف دوم از حروف تهجی است و در حساب جمل و نیز حساب ترتیبی نماینده ٔ دو (2) باشد. رجوع به «ب » شود.

با. (از ع، اِ) ابا. یکی از اسماء سته است در حالت نصبی برای «ابو». و در متون قدیم فارسی غالباً در اول کنیه ها بجای «ابا...» بتخفیف «با» آورده اند: باحفص، باجعفر، بایعقوب، باکالیجار، باسعید: چون امیر باحفص بیامد عملها برو عرضه کرد. (تاریخ سیستان). و باز خبر آمد که بایزید بنکی و بازکریاء زیدوی... بیرون آمدند به بست. (تاریخ سیستان).

با. (فعل دعایی) مخفف باد باشد. (برهان) (هفت قلزم). در فعل دعائی «بواد» بتخفیف «باد» و مخفف آن «با» آید:
مهمان شاهم هرشبی بر خوان اخوان الصفا
مهمان صاحبدولتی کش دولتی پاینده با.
مولوی. (آنندراج) (شعوری) (انجمن آرا).
جاخالی با (در تداول)، جاخالی باد.

با. (اِ) مخفف بابا آید: با خواجه، یعنی بابا خواجه.

با. (اِ) در فارسی مخفف باز است که طایر شکاری باشد. (غیاث) (آنندراج).

با. (حرف اضافه) ابا. پهلوی، اپاک. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بمعنی مع، است که بجهت مصاحبت باشد. (برهان). مع. (منتهی الارب). بمعنی مع چنانکه گوئی اسپی با زین مکلل خریدم. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). بفتح اول با الف کشیده بمعنی مع است که برای مصاحبت باشد. (هفت قلزم). و بمعانی همراهی، مصاحبت، معیت، بانضمام و بضمیمه آید:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خویشتن تو چشم پنام.
شهید.
از اوبی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندر و مجلس ببانگ و ولوله.
شاکربخاری.
بفشان به تارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغو کدو.
عماره.
با چنگ سغدیانه و با بالغو کتاب
آمد بخان چاکر خود خواجه با صواب.
عماره.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
شب و روز با برزوی شیرگیر
بگرز و به نیزه بشمشیر و تیر.
فردوسی.
ز کار گزارش چو داد آگهی
وزان کینه با تاج شاهنشهی.
فردوسی.
چو گودرز با زنگه ٔ شاوران
چو رهام و گرگین و جنگاوران.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت.
فردوسی.
چو کیخسرو آمد [از توران] بر شهریار
جهان گشت پربوی و رنگ و نگار...
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی.
فردوسی.
برفتند با زیجها در کنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار.
فردوسی.
همیرفت با او [سیاوش] تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.
فردوسی.
به ایرانیان گفت کان پاک زن [کردیه]
مگر نیست با این بزرگ انجمن.
فردوسی.
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی.
فردوسی.
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.
همه جامه ها سرخ و زرد و بنفش
شهنشاه با کاویانی درفش.
فردوسی.
پس آن نامه ٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو دادو بنمود راه.
فردوسی.
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه.
فردوسی.
چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان.
فردوسی.
چو برداشت ز آنجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او براه.
فردوسی.
بیاورد از آن پس نثار گران
هم آن کس که بودند با او سران.
فردوسی.
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی در نبرد.
فردوسی.
از آن حصار سوی شار روی کرد و برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار.
فرخی.
این رقعه بخط بنده با بنده حجت است. (تاریخ بیهقی). با وی کوکبه ای بود... چنانکه بروزگار سلطان جز نوبتیان کسی نماند. (تاریخ بیهقی). استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم. (تاریخ بیهقی). حاجب بکتکین... سوی غزنین رفت... تا ازآنجا سوی بلخ رود با والده ٔ سلطان مسعود. (تاریخ بیهقی). من [عبدالرحمن قوال] نیز با یارم برفتم. (تاریخ بیهقی). مجمزّی دررسید با نامه ای، نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). چون برنشستندی.... محمد و یوسف... در پیش امیرمسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. (تاریخ بیهقی). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). بایتکین...با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود. (تاریخ بیهقی). فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم. (تاریخ بیهقی).امیر مسعود را با خویشتن برده بود. (تاریخ بیهقی). رفت بجانب خراسان... با گروهی که محتشمانند. (تاریخ بیهقی). چون از در کوشک بازگشتی کوکبه ای سخت بزرگ باوی بودی. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانه ٔ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون بشد. (تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... (تاریخ بیهقی). شرط آن است که...دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد [محمود] و ما با وی بودیم... (تاریخ بیهقی). میخواستیم [مسعود] که وی [آلتونتاش]را با خویشتن به بلخ بریم. (تاریخ بیهقی). این سخن از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف از روی دیگر برآمد با لشکر بسیار. (تاریخ بیهقی). قاضی بوطاهر را با خویشتن ببری تا هر دو عقد کرده آید. (تاریخ بیهقی). حسنک از نشابور برفت و کوکبه ٔ بزرگ با وی از قضات. (تاریخ بیهقی). بوالحسن بر هوای زنی با غلامی بنشابور بازآمد. (تاریخ بیهقی). چون یکپاسی از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی). درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). مرا با خویشتن در صدر بنشاند و خوردنی را خوانی نهادند سخت نیکوی. (تاریخ بیهقی). تو پیش ما بکاری با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). مردم غوری... بر سر آن کوه پدید آمدند با سلاح تمام. (تاریخ بیهقی). با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت. (تاریخ بیهقی). بودند پیوسته تا بیرون بودی با ندیمان. (تاریخ بیهقی). بونصر بستی... خواجه را خدمتها کرده است... و با وی ببلخ آمده بود. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روزنامه رسید از... اعیان لشکر که به تکیناباد بودند بابرادر ما. (تاریخ بیهقی). برادر ما را بر آن داشتندکه رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر، ویست. (تاریخ بیهقی). آزادمرد ابواحمد برخاست با خادم رفت. (تاریخ بیهقی). از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند با بیشتر غلام سرائی. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکر. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود اندیشمند. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند. (تاریخ بیهقی). رایش به هرات قرار گرفت که لشکر به مکران فرستد با سالاری محتشم. (تاریخ بیهقی). روز هشتم چاشتگاه فراخ امیرمسعود در صفه ٔسرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. (تاریخ بیهقی). به هشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حجاب و حشم. (تاریخ بیهقی). مهم صاحبدیوانی غزنه بدو داده آمد با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی. (تاریخ بیهقی). افسون این مرد بزرگوار در وی کار کرد و با وی بیامد. (تاریخ بیهقی).خواجه... گفت شنودم که با امیر برفتی سبب بازگشتن چه بود. (تاریخ بیهقی).
با کسان بودنت چه سود کند
که بگور اندرون شدن تنهاست.
(از تاریخ بیهقی).
بیچاره مشکبید شده عریان
با گوشوار و قرطه ٔ دیبا شد.
ناصرخسرو.
گاهی عروس وار به پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.
ناصرخسرو.
آنجا هنر بکار و فضایل نه خواب و خور
پس خواب و خور ترا و خرد با هنر مرا.
ناصرخسرو.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را.
سعدی.
با ام حبیبه حفصه بود و زینب
میمونه صفیه بوده، ام سلمه.
نصاب.
|| فردوسی ترکیب «با می بدست »و «با می بچنگ » و «با جام بچنگ » را بسیار آورده است و از آن حال و حالت استنباط شود:
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می بدست.
فردوسی.
از انده در باردادن ببست
ندیدش کسی نیز با می بدست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست.
فردوسی.
می آورد و میخواره با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین بچنگ.
فردوسی.
ببودند یکهفته با می بدست
گهی خرم و شاددل گاه مست.
فردوسی.
دو روز اندر آن کارها شد درنگ
همی بود بهرام با می بچنگ.
فردوسی.
ببود آن شب تیره با می بدست
همان لنبک آبکش می پرست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراستند بزمگاه نشست.
فردوسی.
بیک هفته با جام می بد بدست
به مازندران کرد جای نشست.
فردوسی.
همی بود یک هفته با می بدست
خوش و خرم آمدش جای نشست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
همه شاد و خرم بجای نشست.
فردوسی.
|| و بمعنی «بَ » بفتح بای ابجد. (برهان) بمعنی «بَ »بیاید چنانکه گویند: با یاد آمد؛ یعنی بیاد آمد. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی «به » بفتح موحده ٔ تحتانی. (هفت قلزم): سرخی که با زردی زند: فانسیه الشیطان، دیو فراموش کرد آن غلام را تا با یاد نیامدش. (ترجمه تفسیر طبری). اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه بآسمان برد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از اوبیرون فکن.
رودکی.
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.
رودکی.
دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هزبر از بر و گور زیر.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشندل و پاکرای.
فردوسی.
یکی شارسان دید و جائی بزرگ
براندند با پویه اسبان چو گرگ.
فردوسی.
دوان کودکان از پس او [گوی] چو شیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر.
فردوسی.
چنین گفت با موبدآن نامدار
که کی برگذشتند آندو سوار؟
فردوسی.
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همه گفت با شهریار.
فردوسی.
چنین گفت با پهلوان پور زال
چو دیدش ابر پیل و باکتف و یال.
فردوسی.
درفش و سپه با برادر سپرد
بجز گستهم نیز کس را نبرد.
فردوسی.
کرا گردش روز با کام نیست
ورا مرگ با زندگانی یکی است.
فردوسی.
چو زو تنگ شد با دل اندیشه کرد
که گر شاه را گویم اندر نبرد.
فردوسی.
راست گفتی بدستش اندر گشت
جام با رنگ شعله ٔ آذر.
فرخی.
با درفش ارتپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.
عنصری.
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم.
منوچهری.
آید بسوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی.
منوچهری.
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی.
منوچهری.
و دو دروازه است شهر را یکی سوی شرق که رو با مکه دارد و دیگری سوی مغرب که رو با دریا دارد. (تاریخ سیستان).
چو مال خویش با دزدان سپاری
از آنان بیش یابی استواری.
(ویس و رامین).
آن نخستین چون گواه عدل است و راستگو که آنچه شنوده بلند با حاکم بگوید. (تاریخ بیهقی). چون خداوند... به بنده مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت با این معتمد. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش با بنده نکته ای چند بگفته است. (تاریخ بیهقی). هرچند رفته بود بامن [بوالحسن] بگفت [مسعود]. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش... عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم با وی گفت و بازگردانید. (تاریخ بیهقی). میخواستیم [مسعود] وی [آلتونتاش] را با خویشتن به بلخ بریم...در مهمات ملکی که در پیش داریم با رای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی). وی [عقل] چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند. (تاریخ بیهقی). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند...ولایتی سخت با نام... بنام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). این حال با نوشتکین خادم بگفت. (تاریخ بیهقی). هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن دادو با آن خرد که دوست حقیقی اوست احوال را عرض کند... بتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی). آنچه برفت و گفت با کسری گفتند. (تاریخ بیهقی). چنین دانم که دیدار با قیامت افتاد. (تاریخ بیهقی). منشور توقیع شد و نامه ها نبشته آمد با احمد عبدالصمد و حشم تا کدخدای باشد. (تاریخ بیهقی). پس براند و با یکدیگر رسیدند. (تاریخ بیهقی). حسنک...جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی). فوج فوج آمدن گرفتند... و هر دو لشکر با هم برآمیخت. (تاریخ بیهقی). خشت بینداخت [مسعود] و شیر خویشتن را دزدید تاخشت با وی نیامد. (تاریخ بیهقی). و علی برخاست ساعتی با جانبی رفت و بنشست تا دیگرباره پیغمبر را غش آمد. (قصص الانبیاء ص 240). چون کاروان روان شدی وی به کاروانگاه میگشتی اگر چیزی فراموش کردندی با کاروان آوردی. (قصص الانبیاء ص 227). اسکندر چون این بشنید درماند و پناه با خدای عز و جل برد. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ نفیسی). اما بعهد سلطان شهید الپ ارسلان... این رودان با کرمان گذاشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 121). و شاپور را خبر داد که حال چگونه است تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 70). و بسیار خزاین و مالها از آن شاپور برداشت و شاپور با میانه ٔ مملکت آمد و لشکرهای جهان بر وی جمع شدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71). رسول با نزدیک منذر آمد. منذر گفت سخن آن است که او میگوید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76). هر چه بظلم یا بطریق اباحت از مردم ستده بودند با ایشان دادند و املاک مردمان که غصب کرده بود جمله با ارباب دادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 91). و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسائی تازه گردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 70). و اپرویز هم از پدر بگریخت و باآذربیجان رفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 99).... و چون خبر این فتح با عمر بن الحظاب رسید خرم گشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 113). بعون اﷲ و حسن توفیقه آمدیم با حدیث پارس. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 113). و خزانه ها را در چهار کشتی بزرگ نهاد تا با اسکندریه برند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104). و شهربراز کلیدهای این شهرها با غنیمتها و مالهای بی اندازه با اپرویز فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104). پس ابن عفان عثمان ولایت بصره با ابوموسی اشعری سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). آمدیم با سر قصه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 10). ناگاه شیری قصد این مرد کرد او هنوز بول تمام نکرده برخاست و با شیر برآویخت و شیر را هلاک کردو با جا نشست که بول تمام کند. (مجمل التواریخ). یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد. (تاریخ بخارا). و سپاه را بدارید و هر که از آنجا با امان آید امان دهید و نیکو دارید. (تاریخ بخارای نرشخی ص 104). و اسماعیل را آنجا رها کرد و او با شام شد و آنجا وفاتش ببود. (تفسیر ابوالفتوح). و بلفتوح اسفرائینی را از حضرت خلافت مهجور کردند و به پیرانه سر با اسفرائین فرستادند. (کتاب النقض، ص 486). اول علوی که با این ناحیت انتقال کرد. (تاریخ بیهق). و از نیشابور با بیهق انتقال کرد. (تاریخ بیهق).
نیکوئی کن، رسم بدعهدی رها کن کز جفا
درد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.
خاقانی.
آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد.
ظهیر فاریابی.
در جواب آن با دارالخلافه فرستاد. (راحه الصدور راوندی). [پادشاه مور گفت]:... آمدم از هفتم طبق زمین تا ایشانرا با جای خود برم. (راحهالصدور راوندی). ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند برسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 446) چون در کشتی نشست با یکی از همگنان با سببی از اسباب خصومت آغاز نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). چند روز مهلت خواست که با غزنه رود و باحتشاد لشکر... قیام نماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). روی از یکدیگر بتافتند و هر یک با ولایت خویش رفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). فلک المعالی او رادیگربار با حضرت فرستاد (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). ضیاع و املاک او در سنه ٔ 409 هَ. ق. با تصرف وکیلان او سپردند تا در مصالح او خرج میرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی) رسول با خدمت سلطان آمد و آن کلمه که مشافهه شنیده بود و معاینه دیده، بازراند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخریدو از عقده ٔ شبهت بیرون آورد و با دیگر ضیاع دیوان سلطنت مضاف شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 331). وشمگیر ولایت با تصرف گرفت. (تاریخ طبرستان). پسر ترسید که اگرگویم که من کیم از او بگریزد، برفت تا مادر تدبیر کند تا طریق چیست او را با دست آوردن. (تذکره الاولیاءعطار). اگر چه بیشتر بتازی بود با زبان پارسی آوردم تا همه را شامل بود. (تذکره الاولیاء عطار). اویس راحرمتی پدید آمد در میان قوم سر آن نمیداشت، از آنجابگریخت و با کوفه رفت بعد از آن کسی او را ندید. (تذکره الاولیاء عطار). پس گفت چون حال میداند چه با یادش دهم او چنین خواهد ما نیز چنان خواهیم کرد که او خواهد. (تذکره الاولیاء عطار).
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد؟
(اسرارنامه).
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید.
کمال اسماعیل (از شرفنامه ٔ منیری)
و خوارزمشاه با خوارزم مراجعت کرد. (جهانگشای جوینی). و شب هنگام هرکس با مقام خود رفتند. (جهانگشای جوینی).با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو.
مولوی.
ای خدا مگذار با من کار من
ورگذاری وای بر کردار من.
مولوی.
گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شدمجنون پریشان و غوی
مولوی.
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن.
سعدی.
شراندیش هم بر سر شر رود
چو کژدم که با خانه کمتر رود.
سعدی.
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری.
سعدی (طیبات).
گر تو شاهد با میان آئی چو شمع
مبلغی پروانه ها گرد آوری.
سعدی (طیبات).
رایت از رنج راه و گرد رکاب
گفت با پرده از طریق عتاب.
سعدی.
جان بشکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آئی.
سعدی (طیبات).
نشانی زآن پری تا در خیالست
نیاید هرگز این دیوانه با هوش.
سعدی (طیبات).
معانی این بیت را بعربی با شامیان همی گفتم. (گلستان).
بعد از آن چون غضب آمد سکون یافت و با قرارآمد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 95). پسر بزرگتر و وزیرو جمعی مقربان بشفاعت بیرون آمدند، فایده نداشت، باشهر رفتند. (رشیدی). یک سال مجدالدین حاضر بود گفت نیک میکنی چو نمی خوانی با خانه خداوندش میفرستی. (منتخب لطائف عبیدزاکانی ص 142 چ برلین). مردک مدتی بر این تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد. (منتخب لطائف عبید زاکانی ایضاً ص 143).
من حوالت میکنم خشم ترا بالطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب ؟
سلمان ساوجی.
آنکه ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد
فرصتت بادا که هفت و نیم را ده میکنی.
حافظ.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.
حافظ.
ساعتی گذشت با این ضعیف فرمودند این زمان در خواب چنین دیدم. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص 138). ایشانرا با همدیگر صفا دهم و این رویمال را با او دهم. (انیس الطالبین ایضاً ص 116). پس اهل قم در صحبت یحیی در رجب هم ازین سال با قم معاودت نمودند. (تاریخ قم ص 105). عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت، با او درنمیگرفت. (تاریخ قم ص 162).
با هر که دوستی خود اظهار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم.
؟
|| و گاه با اسامی ترکیب شود و قید سازد:
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد بآستی و معجر.
ناصرخسرو.
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمر و با شغب عنتر.
ناصرخسرو.
|| و گاه بمعنی «بر» آید: عنان بگردانید و با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی. (راحهالصدور راوندی). || گاه بمعنی در، مشغول به آید. در اصطلاحات بمعنی «در» که ترجمه ٔ فی است آمده. (هفت قلزم) (آنندراج): و این ناحیت با همه ٔ احوال به کیماک ماند. (حدود العالم).
تو دانی که تاراج وخون ریختن
ابا بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چو با شهر ایران چه با شهر روم.
فردوسی.
شب تیره بودند با گفتگوی
چو خورشید بنمود بر چرخ روی.
فردوسی.
جان بیمارم باستقبال آمد تا بلب
قوتی از تو مگر با جان بیمار آمدست.
خواجه جمال الدین (از آنندراج).
با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
درنمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت.
حافظ (از آنندراج).
|| گاه بمعنی در حق، درباره ٔ، نسبت به،... آید:
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
دقیقی (لغت فرس چ اقبال ص 349).
من شاعری سلیمم با کودکان رحیمم
زیرا که جعل ایشان دوغی است بالکانه.
طیان.
و سزای وی [علی حاجب] بدست او [امیر محمد] دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند. (تاریخ بیهقی). چندان نیکوئی که میکرد [امیر محمد] در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیت. (تاریخ بیهقی).
فردات برم به خرفروشان
گویم خرکیست ماده و پیر
وانگه ده به چوب ده بگردن
با تو که کند بچوب تقصیر.
سوزنی (دیوان چ 1 ص 47).
- امثال:
با نغزان نغزی با گوزان گوزی.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که بادوست کارش نکوست.
بوشکور.
بخندید با رستم اسفندیار
چنین گفت کای پورسام سوار.
فردوسی.
اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت و او را گرفته با سلطان الدوله خواهد فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| گاه بمعنی، برابر، مقابل، بر، و تقابل، آید (غیاث) (آنندراج):
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.
فرخی.
با نور آفتاب چه باشد شرار ما.
صائب.
با روی تو آفتاب دیدم
خوبست ولیکن آن ندارد.
؟ (ازغیاث) (از آنندراج).
|| موافق با، دوست، همراه با:هر که با من نباشد برابر من است. (ترجمه ٔ چهار انجیل نسخه ٔ واتیکان ص 122). آنکه با ما نیست برماست. یابا من باش یا بر من باش. رجوع به «ب » شود.
|| گاه بمعنی بعلاوه آید: عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان. (تاریخ بیهقی). دیناری... با ده پیروزه ٔ نگین سخت بزرگ... بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی).
|| و گاه بمعنی نزد و پیش، آید:
شبان نیست از گوهر تو کسی
وزین داستان هست با من بسی.
فردوسی.
باخود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم حق بدست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی).
برد از وی پیام چند با او
زلیخارا دهد پیوند با او.
؟ (از غیاث) (از آنندراج).
|| و گاه استعانت را باشد بمعنی، بوسیله ٔ. بواسطه ٔ. باعانت. بر اثر: با قاشق غذا خوردن. اشارت، با انگشت و چشم ایما کردن (تداول): استطلاع رأی کنی و نامه ها فرستی با قاصدان مسرع. (تاریخ بیهقی). در حال با زن جمام بدو [دوست] پیغام داد [زن کفشگر] که شوی من مهمان رفته است. (کلیله ودمنه).
یکی با چشم دل بنگر درین زندان خاموشان
که اینجا صد هزاران کس ندیمان ندم بینی.
سنائی (از آنندراج).
با صیقل ضمیر تو چون عکس آینه
مرئی شود ز ظل بدن صورت حواس.
عرفی (از غیاث) (آنندراج).
با آستین گرفت نم اشکم از جبین
با آب دیده شست ز رخساره ام غبار.
؟ (از آنندراج).
با یک دست نمیتوان دو هندوانه برداشت. (مثل خراسانی).
|| در تداول فارسی «با» را بر سرمصادر عربی افزایند و از مجموع نعت و صفت سازند: باعظمت، عظیم. باشهامت، شِهم. بامسرت، مسرور. بافضیلت، فاضل. باشجاعت، شجاع. بارأفت، رؤف. بادیانت، متدین. باصلابت، صلب. باشرف، شریف. باخطر، خطیر. باهیبت، مهیب. بافضل، فاضل. باعقل، عاقل. باجلادت، جلد. باالتهاب، ملتهب. باانصاف، منصف. باانکار، نکیر. باامانت، امین. بااعتدال، معتدل. بااعتبار، معتبر. بااطلاع، مطلع. بااصل، اصیل. باکفایت، کافی. باوقار، وقور، موقر. بافراست، متفرس. باسعادت، سعید. باحسب، حسیب. باحرارت، حار. باادب، مؤدب. باابهت. باحیثیت. باشوکت. بااساس. || وگاه بصورت مزید مقدم و ادات صفت باشد بمعنی دارای. صاحب. خداوند. مالک. ذو: باهنر. بااندیشه. بااستخوان. بادوام. بااندازه. بااندام. باآبرو. باگذشت:
شهرهائی اند با چاههای بسیار. (حدود العالم).
چون دل باده خوار گشت جهان
بانشاط و کروز و خوش منشی.
خسروی.
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج...
چنین گفت [ایرانیانرا] کز داور داد پاک
پرامید باشید و باترس و باک.
فردوسی.
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.
فردوسی.
بگیتی ندیدی تو جنگاوران
که بودند با گرزهای گران.
فردوسی.
همه بیم ازین لشکر چاچ بود
ز خاقان که باگنج و باتاج بود.
فردوسی.
گر شوم بودتی بغلامی بنزد خویش
با ریش شوم تر ببر ما هرآینه.
عسجدی.
چون رکاب عالی... به بلخ رسید تدبیر گسیل کردن رسولی با نام... کرده شود. (تاریخ بیهقی). چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت بانام... بنام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارس نامه ٔ ابن البلخی ص 92). و گوهرذات او که با صفات فریشتگان است در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه ص 25).
ما را دگر بسرو بلند التفات نیست
از دوستی قامت بااعتدال دوست.
سعدی (بدایع).
|| و گاه زائد باشد، نظیر ب زائد:
وز آنروی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو.
فردوسی.
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست.
فردوسی.
|| و گاه برای معاوضه باشد:
فرهاد کوه غم را با جان نمی فروشد.
(غیاث) (آنندراج).
|| گاه بمعنی با وجود، چنانکه، علاوه بر، آید: حسن سهل با بزرگی که او را بود در روزگارخویش مر اشناس [افشین] را پیاده شد. (تاریخ بیهقی). جدّه ای بود مرا... تفسیر قرآن... بسیار یاد داشت و با این چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). وی [عبدالرحمن قوال] گفت با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی. (تاریخ بیهقی). استادم در چنین ابواب یگانه ٔ روزگار بود با انقباض تمام که داشت. (تاریخ بیهقی).
|| گاه به معنی «را» آید:
سنجاب ده ز میغ با کوه [یعنی کوه را].
(غیاث) (آنندراج).
|| گاه برای عطف آید و بجای «واو» نشیند:
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست ؟
گفتا که لمس و ذوق و شم، سمع با بصر.
ناصرخسرو (دیوان ص 189).
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در.
؟ (غیاث) (آنندراج).
|| گاه بمعنی بر سرِ... آید:
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیر است.
انوری.
|| و گاه بمعنی «از» که بجای «من » صله و من تفضیلیه نشیند:
بشاهی بدو آفرین گسترید
وزین پند با مهر من مگذرید.
فردوسی.
حُسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق میشود دیوانه است.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
پیچان تر است زلف تو باگفتهای من
شیرین تر است لعل تو با قند عسکری.
باقر کاشی (از آنندراج).

فرهنگ معین

در اول اسم می آید و صفت می سازد: باهنر، باصفا، در اول مصدرهای عربی می آید و صفت می سازد: بااطلاع، بامعرفت،

(اِ.) آش: شوربا.

همراه، در مقابل، در ازا، بعلاوه، برای عطف می آید و به جای «و» می نشیند، درباره، نسبت به. [خوانش: [په.] (حراض.)]

فرهنگ عمید

همراهی و مصاحبت را می‌رساند: فریدون با بهرام آمد،
در هنگام مقابله و مقایسه به کار می‌رود: این کاغذ با آن کاغذ فرق دارد،
به: با یاد آمد،
دارندۀ، صاحبِ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): باآبرو، باادب، باخرد، باهنر، باهوش،
با وجودِ: با این همه کار چگونه درس بخوانیم؟

آش: جوجه‌با، ماست‌با، زیره‌با، شوربا: کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست / مطبخ ما را به‌جای زیربا تقصیربا (سنائی۲: ۵۶)،

بواد، باشد: زنده با، پاینده با: مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا / مهمان صاحب‌دولتم که دولتش پاینده با (مولوی۲: ۶۷)،

در اول کنیه‌ها می‌آمد: باجعفر، باسعید، باکالیجار، بایعقوب، بایزید،

حل جدول

آش

حرف همراهی

آش جدول نشین

آش، آش جدول نشین، حرف همراهی

مترادف و متضاد زبان فارسی

به‌وسیله، توسط، به، مع، همراه،
(متضاد) بی، آش

گویش مازندرانی

از اصوات در تعجب

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری