معنی باجی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

باجی. (اِخ) محمدبن ابی معتوج، از مردم باجهالزیت در ساحل و از خره ٔ رصفه است. در آن نشو و نما کرده و از شاگردان محمدبن سعید ابروطی بوده است. حاضرجواب و بدیهه گو و شجاع بود و در حق ابوحاتم زینی و هجاء او گفته است:
ابا حاتم سدّ من اسفلک
بشی ٔ هو الشطر من منزلک.
(از معجم البلدان).

باجی. (اِخ) ابوحفص عمربن محمودبن غلاب مقری باجی. ابوطاهر سلفی گوید: از باجه ٔ افریقا و اهل قرآن و صالح بود. مولدش را پرسیدم گفت رجب 434 هَ. ق. بباجهالقمح بود نه در باجه ٔ اندلس، و در صفر 520 درگذشت. (از معجم البلدان).

باجی. (ترکی، اِ) در ترکی بمعنی خواهر و همشیره. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواهر (خراسان). از ثقات ایران مسموع شده که این لفظ مخصوص خطاب بخواهر است نه مرادف آن، چنانکه بعضی گمان برده اند. اشرف گوید:
بر تو زیبد که خراج از همه خوبان گیری
شاه حسنی ّ و ترا لیلی و شیرین باجی.
نواب که باشد بجهان تاراجی
چسپان شده اختلاط او با باجی
زرها گیرد ز وجه فرج لولی
هستنداین قوم ازبرایش باجی.
(از آنندراج).
|| زنی ناشناس. (خطاب): باجی از جلو دکان رد شو! باجی خیرم ده ! || خادمه نزد اروپائیان مقیم ایران. خادمه ٔ مسلم نزد غیرمسلم.

باجی. (هندی، اِ) لفظ هندی بمعنی حصه ٔ طعام که بتقریب شادی یا ماتم بخانه ٔ مردم میفرستند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شوره. (ناظم الاطباء). القرف، شوره. (الفاظ الادویه ٔ هندی).

باجی. [جی ی] (ص نسبی) منسوبست به باجه که جایگاهی است از نواحی افریقا در دومنزلی تونس. (سمعانی). منسوبست به باجه که نام دو قصبه واقع در افریقاست. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). || منسوبست به باجه که از شهرهای اندلس است. || منسوبست به باجه که قریه ایست از قریه های اصفهان. (سمعانی).

باجی. (اِخ) (الباجی) (القاضی) (403- 474 هَ. ق.) ابوالولید سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث التجیبی المالکی الاندلسی الباجی.وی از علما و حفاظ اندلس بود و در مشرق اندلس ساکن میبود و در حدود سال 426 هَ. ق. بمشرق سفر کرد و باابوذر هروی در مکه سه سال بماند و چهار بار اعمال حج را بجای آورد. آنگاه ببغداد شد و در آنجا سه سال بماند و بتدریس فقه و قرائت حدیث پرداخت. در آنجا گروهی از بزرگان علما مانند ابوطیب طبری و شیخ ابواسحاق شیرازی را ملاقات کرد و یک سال در موصل با ابوجعفر سمنانی اقامت گزید و فقه را بدو می آموخت و رویهمرفته وی در مشرق 13 سال بماند و کتابهای بسیار تصنیف کرد، از آنجمله اند: کتاب المنتقی، احکام الفصول، التعدیل والتجریح، سنن المنهاج و غیره. وی یکی از پیشوایان مسلمین است. زادگاهش بشهر بطلیوس است و در المریه بمرد و در رباط که بر ساحل دریاست مدفون گردید. کتاب المنتقی وی، شرحی است بر موطاء امام مالک که در آن احادیث موطاء را شرح کرده و بر آن فروع نیکو افزوده است. جزئی از این کتاب به اهتمام ابن شقرون در مصر در هفت جزء بسال 1914 م. چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 511- 512). و رجوع به ابوالولید سلیمان شود.

باجی. [جی ی] (اِخ) علی بن محمدبن عبدالرحمان باجی ملقب به علاءالدین (631- 714 هَ. ق./ 1234- 1315م.). عالم علم اصول ومنطق و از مردم مصر. وی در عصر خود در فن مناظره قویترین افراد بود و در هیچ بحثی فرونمی ماند. او راست مختصراتی در علوم متعدد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 695).

باجی. [جی ی] (اِخ) ابومروان محمدبن احمدبن عبدالملک لخمی باجی. رجوع به ابومروان محمد در همین لغت نامه و رجوع به عیون الانباء ج 2 صص 67- 68 شود.

باجی. [جی ی] (اِخ) عبدالعزیز مسلمهبن الباجی. اصل وی از مردم باجه ٔ مغرب و از بزرگان و اعیان اندلس بشمار و معروف به ابن الحفیداست. وی در طب و ادب شهرتی بسزا داشت و او را شعری نیکو بود و شاگرد مصدوم و طبیب بارگاه مستنصر بود و در خدمت دولت وی در مراکش درگذشت. (عیون الانباء ج 2 صص 79- 80). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.

باجی. (اِخ) ابومحمد، محمدبن عبداﷲبن محمدبن علی باجی اندلسی. اصلش از باجه ٔ افریقاست. در اشبیلیه سکونت گزید. ابوموسی محمدبن عمر حافظ اصفهانی وابوبکر حازمی در «فیصل » فرزند او ابوعمر احمدبن عبداﷲ را باین شهر نسبت داده است. اما ابوالفضل محمدبن طاهر او را به شهر «باجه ٔ» اندلس نسبت داده و سپس ابومحمد عبداﷲبن عیسی حافظ اشبیلی آنرا رد کرده گوید ازباجه ٔ افریقاست و حافظ عبدالغنی بن سعید او را در حرف «ن » در کلمه ٔ «ناجی » ثبت کرده است و گوید اندلسی ازاهل علم بود و از وی حدیث نوشتم و او نیز از من بگرفت و نوشت. وی ساکن اشبیلیه بود. و دیگری گفته است ابوعمربن عبدالبر، و جز وی از او روایت کرده اند و در حدود سال 400 هَ. ق. درگذشته است. (معجم البلدان).

باجی. (ص نسبی) لفظ فارسی است بمعنی خراجی و باج دهنده. (غیاث). باجگزار. (آنندراج). || (اِ) باج و خراج نامعین. (ناظم الاطباء).

باجی. (اِخ) ابوالولیدبن فرضی. رجوع به ابوفرضی و عبداﷲبن یوسف بن نصر، معجم البلدان و فهرست الحلل السندسیه ج 2 و سمعانی ورق 57 الف شود.

باجی. (اِخ) مسعودی. رجوع به مسعود البیجی شود.

فرهنگ معین

خواهر، همشیره، زنی ناشناس، خادمه. [خوانش: [تر.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

خواهر، همشیره،

حل جدول

خواهر آذری

خواهر

مترادف و متضاد زبان فارسی

آبجی، اخت، خواهر، دده، شاباجی، همشیره،
(متضاد) برادر، داداش

گویش مازندرانی

خواهر

فرهنگ فارسی هوشیار

در ترکی به معنی خواهر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری