معنی باز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
باز. (اِخ) باژ. معرب آن فاز است. قریه ای است بین طوس و نیشابور که گروهی از نام آوران از آن برخاستند. (از تاج العروس). قریه ای است میان طوس و نیشابور. (مرآت البلدان ج 1 ص 160). این قریه مهد شاعر بنام ایران فردوسی میباشد: استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود از دیهی که آن دیه را باز خوانند. (چهارمقاله). و رجوع به فاز و باژ شود.
باز. [زِ] (حرف اضافه) سوی و طرف و جانب. (برهان) (دِمزن) (جهانگیری). جانب. (غیاث). سوی و جانب باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). جانب. (رشیدی) (التفهیم). رشیدی آرد: سامانی مرادف «با» گفته که بمعنی بای جاره است که برای الصاق آید و صحیح آن است که در شعر سوزنی:
آن حسام بن حسامی که حسام ظفرش
هرگز از خصم به الزام نشد باز نیام.
به همین معنی است یعنی به نیام نرفت چه بمعنی سوی در هیچ نسخه ٔ دیگر به نظر نرسیده و بمعنی بای الصاق بسیار آمده چنانچه گویند باز او گفتم یعنی به او گفتم و باز خانه شد یعنی به خانه شد و از این جاست که اهل خراسان گویند بزو گفت یعنی به او گفت... مؤلف انجمن آرا و آنندراج پس از نقل عبارت رشیدی اضافه کنند: و صاحب تاریخ کرمان نوشته که فلان امیر کرمان را باز حضرت به یزد فرستاد. بازو گفتم و بزو گفتم یعنی به او گفتم - انتهی. سوی و جانب. (شعوری ج 1 ورق 165):
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازدبنانج باز بنانج.
شهید (از فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
آفت چهاردهم دورویی کردن است میان دو دشمن چنانک با هر کسی سخن چنان گویند وی را خوش آید و بود سخن این باز آن نقل کند و سخن آن باز این. (کیمیای سعادت).
ملک چمن که زاغ خزانی گرفته بود
بستد بهار و داد همه بازعندلیب
گر مدح صدر موسویان عندلیب کرد
اینک درین سخن منم انباز عندلیب.
ادیب صابر.
آن حسام بن حسامی که حسام ظفرش
هرگز از خصم به الزام نشدباز نیام.
سوزنی (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند.
مولوی.
و لشکر او چون صولت ترک و شوکت ملک قاورد شنیده بودند هم از آن منزل روی باز فارس نهادند. (تاریخ سلاجقه ٔ محمدبن ابراهیم). و پنداشتند که تورانشاه تیغ طلب ملک باز نیام کرد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم). و ملک در ظل دولت و کنف سلامت باز گرمسیر شد. (ایضاً). قاعده ٔ ملوک کرمان چنان بود که در ماه آذر از دارالملک بردسیر انتقال باز دولت خانه ٔ جیرفت کردندی. (ایضاً). و خاطر باز آن سخن دادن و تازه روی بودن. (راحهالصدور راوندی). رخصت انصرافش باز کرمان حاصل کند. (سمطالعلی ص 35). بعد از دو سال... باز کرمان مراجعت نمود. (سمطالعلی ص 35).
- بازِ جایی آمدن، به سوی آن آمدن:
همی تا باز مرو آیی همه راه
نیاسائی ز رفتن گاه و بیگاه.
(ویس و رامین).
چو از خاوربرآمد ماه تابان
شهنشه باز مرو آمد شتابان.
(ویس و رامین).
- بازِ جائی فرستادن، اعزام داشتن. عزیمت دادن به جایی: جمعی سوار و پیاده از آن امیرقطب الدین مبارز که در حصار بودند بیرون آوردند و برهنه کردند و باز ایگ فرستادند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 47). عدلی که از سهم شحنه ٔ انصاف او کهرباخاصیت باز عدم فرستاد و تعرض کاه در باقی نهاد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 26). و بنی اسرائیل را نیکو داری و باز بیت المقدس فرستی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 54).
- بازِ چیزی یا کسی آوردن، برگرداندن چیزی یا کسی به جای اول خود: پس مادر پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم کس فرستاد که کودک را باز من آر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || خو گرفتن. عادت کردن: و اندر میان رهبانان هستند که روزی یک درم طعام بیش نخورند و خویشتن بتدریج باز آن آورده اند. (کیمیای سعادت). و بریاضت خشم را باز این درجه توان آورد. (کیمیای سعادت).
- بازِ کسی یا جایی رسیدن، به سوی آن رفتن:
مرا عم من پهلوان داد پند
که چون باز خانه رسی بی گزند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 323).
و بسلامت باز روم رسید... و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسایی تازه گردانید و از آن وقت باز کیش ترسایی در دیار روم بماند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71). در شعبان آن سال باز کرمان رسید. (سمطالعلی ص 35).
- بازِ کسی یا چیزی رساندن،به سوی کسی بردن. کسی تحویل دادن:
همه چیز هستت ز چیز کسان
چو بیرون روی، باز ایشان رسان.
ابوشکور.
تو این بنده ٔ مرغ پرورده را
به خواری و زاری برآورده را
رسان باز من، یا مرا راه کن
سوی او و این رنج کوتاه کن.
فردوسی.
لیکن چاره ای بکنم تا باز تو رسانمش. (تاریخ بیهقی).
- بازِ کسی یا چیزی شدن، بسوی کسی رفتن، به جانب کسی بازگشتن:
بر (بار) هر سخن باز گویا شود
چنان کآب دریا به دریا شود.
ابوشکور.
بدان آمدم تادرم مرا زود بدهند تا باز خیبر شوم و از آن غنیمتهاکه ایشان یافتند چیزی بخرم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
باز پدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.
آغاجی.
بزرگان زگفته پشیمان شدند
به نوی دگر باز پیمان شدند.
فردوسی.
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که نازد به پوشش بسی
از ایدر برهنه شود باز خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک.
فردوسی.
چون مرغش از هوا بسوی ورده
از معده باز تاوه شود نانت.
منجیک.
اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم. (تاریخ بیهقی).
یل نیو را کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه.
(گرشاسب نامه ص 168)
چنین هر شب تیره پیدا شوند
سپیده دمان باز دریا شوند.
(گرشاسب نامه).
گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود
آب بازِ آب شود خاک بازِ خاک شود
جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود
تن سوی پلید شود، پاک باز پاک شود.
ناصرخسرو.
عهد چنان شد که درین تنگنای
تنگدل آیی و شوی باز جای.
نظامی.
زمین جسمی است یکسان و جایگاه وی فرود همه است [همه ٔ عناصر دیگر] و آنجا آرام دارد بطبع. اگر پاره ای از وی از جایگاه خویش بزور بیرون آرند بطبع باز جای شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت... مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم. (تاریخ بخارا). خواجه اثیر سمنانی از کرمان باز حضرت شیراز شد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 15). چون لشکر باز فارس میشد حسام الدین ایبک را تکلیف رفتن بحضرت شیراز نکردند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 46). امیر زنگی و رسولان باز شهر شدند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41).
باز. (اِخ) ابوعلی حسین بن نصربن حسن بن سعدبن عبداﷲبن باز موصلی. از محدثان بود. (از تاج العروس).
باز. (اِخ) ابراهیم باز. محدث بود. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: ابراهیم بن محمدبن باز اندلسی. از اصحاب سحنون و از محدثان بود و بسال 273 هَ. ق. درگذشت. رجوع به تاج العروس شود.
باز. (اِخ) (ملک...) فرمانفرمای دیار مغرب. مؤلف حبیب السیر ضمن شرح حال جالینوس آرد: در روضهالصفا مسطور است که جالینوس در وقتی که در بلده ٔ مقدونیه از بلاد یونان اقامت داشت یکی از جواری ملک باز را که فرمانفرمای دیار مغرب بود و جمیع ملوک آن نواحی اطاعت او مینمودند علت برص عارض شد... و باز فی الحال قاصدی جهت آوردن جالینوس نزد نیقاس فرستاد چون نیقاس مخالفت امر ملک باز نمیتوانست نمود جالینوس را رخصت فرمود و حکیم... بعد از انقضای یک ماه در مجلس ملک باز بار یافت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 صص 168-170 شود.
باز. [بازز] (ع ص) اسم فاعل از بَزّ. رجوع به بَزّ شود.
باز. (ع اِ) مبنیاً علی الکسر، همواره با خاز بصورت خازباز آید و خازباز مگسی است که در مرغزارها میباشد. (ازتاج العروس). رجوع به خازباز شود. (ناظم الاطباء).
باز. (اِ) باج و خراج را نیز گویند و به این معنی با زای فارسی هم درست است. (برهان).باج و خراج. (غیاث) (ناظم الاطباء). خراج که آنرا باج و باژ گویند. (شرفنامه ٔ منیری). و باژ به زای فارسی نیز آمده. (فرهنگ سروری). باژ. باج. (رشیدی). باج. (دِمزن). || بمعنی گذرگاه سیل هم آمده است. (برهان) (دِمزن). گذرگاه. (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 165):
گر این باز بندم بزابلستان
بگیرم شهی تا به کابلستان.
اسدی.
|| شراب را میگویند که بعربی خمر خوانند. (برهان). شراب. (غیاث). خمر. (دِمزن). شراب و می. (ناظم الاطباء). || بحساب جمل ده است. (شرفنامه ٔ منیری). بحسب ابجد لفظ آن ده است. (از جهانگیری). || ورد و دعای فیض و برکت. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق). سکوت عبادت کنندگان آتش هنگام شست و شو وغذا خوردن. (دمزن). خاموشی باشد که مغان در وقت شستن بدن و چیزی خوردن بعد از زمزمه آغاز کنند. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 353 شود. || عکس و قلب. (برهان) (دِمزن) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || گدار و پایاب. || آغوش. || دست. || دسته. (ناظم الاطباء). || دوش. || بازو. (برهان) (دِمزن) (ناظم الاطباء). || بسته. (ناظم الاطباء).
باز. (فعل امر) امر به بازی کردن، یعنی بباز و بازی کن. (برهان) (دِمزن). صیغه ٔ امر از باختن و بازیدن. (غیاث). امر به باختن. (رشیدی). امر از بازیدن است. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 165). || (نف مرخم) مخفف بازنده. بازی کننده. که دوست گیرد. عامل. فاعل. بازنده را نیز گویند و این معنی بدون ترکیب گفته نمیشودمانند شطرنج باز و قمارباز و شب باز و امثال آن. (جهانگیری). حرف لعَب چنانکه حقه باز و عمودباز و زنگ باز و جامه باز. (المعجم چ 1 مدرس رضوی ص 165):
زرستان، مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صیدشکر، چوگان باز.
منوچهری.
بازنده و بازی کننده را نیز گویند همچو قمارباز و ریسمان باز و شب باز و امثال آن. (برهان) (دِمزن). بازنده نیز گویند و این بی ترکیب گفته نمیشود مانند شطرنج باز و قمارباز. (انجمن آرا) (فرهنگ سروری). بازنده. (رشیدی). در بعضی تراکیب صفت واقع میشود مثل شعبده باز. لعبت باز. دوالباز. حیله باز (مکار). (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). بمعنی بازنده و در این صورت همیشه بطور ترکیب استعمال میشود مانند: حقه باز و شطرنج باز و قمارباز و جان باز، کسی که با جان خود بازی میکند و خود را در مخاطرات میاندازد. (ناظم الاطباء). آب باز. آس باز. اسب باز. اشکباز. امردباز. بامبول باز. بچه باز. بی ریش باز. پاکباز. پای باز (رقاص). تازباز (غلام باره). جام باز. جان باز. جانغولک باز. جانقولک باز. جنده باز. جنغولک باز. جنقولک باز. چاچولباز. چترباز. چوگان باز. حریف باز. حزب باز. حقه باز. حیله باز. خانم باز. خرس باز. خروس باز. خیالباز. دست باز (رقاص). دغل باز. دگل باز. دنیاباز. دوالک باز. دوست باز. دین باز. رسن باز. رفیق باز. ریسمان باز. زبان باز. زن باز. سازوباز. سپدباز. سرباز. سرفال باز. سعترباز. سفته باز. سهره باز. سیره باز. شاهدباز. شطرنج باز. شعبده باز. شیرباز. شیشه باز. شیوه باز. عشق باز. علم باز. عنترباز. قرقی باز. قلندرباز. قمارباز. قناری باز. قوچ باز (قوش باز). کبوترباز (کفترباز). کتاب باز. کرک باز. کلک باز. کمان باز. گاوباز. گجه باز. گشادباز. گل باز. گوزن باز. لج باز. لعبت باز. مرغ باز. مریدباز. معشوق باز. مهره باز. میمون باز. نردباز. نظرباز. نیزه باز. یارم باز:
خار یابد همی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.
ناصرخسرو.
که در مهر او کینه ٔ تست ازیرا
که بستست چشم دل این مهره بازش.
ناصرخسرو.
مهره و حقه است ماه و سپهر
که بشاگرد حقه باز رسد.
انوری.
آنجا خراباتیان دوالک بازان در خاکند. (تذکرهالاولیاء ج 2 ص 339).
بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز.
مولوی.
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان).
جوانی پاکباز و پاکرو بود.
سعدی (گلستان).
تمنا کند عارف پاکباز
بدریوزه از خویشتن ترک آز.
سعدی (بوستان).
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحبنظر.
سعدی (بوستان).
غلام همت رندان و پاکبازانم
که از محبت با دوست دشمن خویشند.
سعدی (طیبات).
عاشقان دین و دنیا باز را خاصیتی است
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را.
سعدی.
محتسب در قفای رندانست
غافل از صوفیان شاهدباز.
سعدی (طیبات).
نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار
چیست تا در نظر عاشق جان باز آید.
سعدی (طیبات).
مضرب و شطرنج باز و... راه ندهد. (مجالس سعدی ص 21).
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست ؟
بر بساط نرد در اول نظر جان باختن.
سعدی (بدایع کلیات چ فروغی ص 752).
به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید
امید نیست که هرگز بعقل بازآید.
سعدی (غزلیات).
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغزن باشی.
سعدی (گلستان).
صوفی نهاد دام و درحقه باز کرد
پیوند مکر با فلک حقه باز کرد.
حافظ.
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده ٔ معشوق باز من.
حافظ.
همه غافل ز لعبت باز گردون
چه بازی آورد از پرده بیرون.
نوعی خبوشانی (از شعوری ج 1 ورق 165).
- سخن باز، زبان آور. سخن گوی.
- همباز، انباز. شریک.
باز. (ص) گشاده که در مقابل بسته باشد. (برهان) (دِمزن). گشاده. (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج) (سروری) (رشیدی) (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 181). گشوده. مفتوح. (جهانگیری). گشاده چنانکه فلان در باز است. (معیار جمالی). گشاده و واکرده. (ناظم الاطباء). مفتوح. مقابل بسته و فراز:
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
برجاس او [هدهد] بسر بر گه باز و گه فراز
چون چاکری که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
گل سر پستان بنموده در آن پستان چیست ؟
این نواها بگل از بلبل پردستان چیست ؟
در سروستان باز است بسروستان چیست ؟
منوچهری.
از آن به داستانی زد فلک ناز
که ما را بود یک چشم از جهان باز.
نظامی.
چوپسته با همه کس خونمودگی است ترا
از آن بود همه سالت ز خنده لبها باز.
کمال اسماعیل (از ارمغان آصفی).
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که در گوشه ها دام باز است و بند.
سعدی (بوستان).
نبود از ندیمان گردنفراز
بجز نرگس آنجا کسی دیده باز.
سعدی (بوستان).
ای بخلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز.
سعدی (طیبات).
- درِ خانه باز داشتن یا در باز داشتن، کنایه از همواره در خانه ٔ او مهمان بسیاربودن. به سخا معروف بودن. همیشه مهمان ناخوانده و بسیار داشتن:
به نیک نامی مشهور گشتی و معروف
ازآنکه با کف رادی و با در بازی.
سوزنی.
- روباز، بی حجاب وبدون روپوش: دیشب بچه ها از شدت گرما همه روباز خوابیدند. رجوع به همین ترکیب شود.
- سرباز، سربرهنه. سرگشاده. مقابل بسته شده. رجوع به همین ترکیب شود.
- غدد باز، غددی که مواد خود را مستقیماً و یا بوسیله ٔ لوله هایی به بیرون می فرستند. رجوع به جانورشناسی عمومی ج 1 ص 191 شود.
|| شکافته: زخمش باز شد.
|| بمجاز دست و دل باز؛ خراج. بذال. || بمجاز بمعنی فرح انگیز و بانشاط آید چنانکه گویند: قیافه ٔ فلان باز است یعنی گرفته و غمگین نیست.
- خانه ٔ دل باز، روشن. بانشاط. فرح انگیز.
|| پسندیده و تمیز. (ناظم الاطباء). || ممتاز. (رشیدی). || بمعنی جدا هم هست که بعربی فصل گویند. (برهان) (دِمزن). جدا. (غیاث) (رشیدی). جداشده را گویند. (جهانگیری) (انجمن آرا). جداشده. (آنندراج). تفرقه و جدایی و فصل. (ناظم الاطباء). || مقابل تیره (در رنگ).روشن. (دِمزن) (شعوری ج 1 ورق 165): نارنجی باز؛ نارنجی روشن. اطاق را رنگ آبی باز زده بودند. || صاف. بی ابر: روز باز؛ روزی روشن. (از دِمزن).
- باز بودن از، دست کشیدن از. صرف نظر کردن از:
من ز هجای تو باز بود نخواهم
تات فلک جان و خواسته نکند لوغ.
منجیک.
|| نشیب را نیز گویند که نقیض فراز باشد. (برهان). نشیب. (غیاث) (دِمزن). بمعنی ضد فراز است، که آن را نشیب خوانند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی نشیب، ضد فراز. (رشیدی). زیر. ته. فرود. پایین. پست:
نصرت از کوهه ٔ زینت نه فرود است و نه بر
دولت از گوشه ٔ تاجت نه فراز است و نه باز.
منوچهری.
همچنان سنگی که سیل او را بگرداند ز کوه
گاه زین سو گاه زانسو گه فراز و گاه باز.
منوچهری.
و بدین معنی محل تأمل است بلکه باز بمعنی دیگر است یعنی گاه فراز وگاه دیگرگون چنانکه بازگونه گویند یعنی دیگرگون. (رشیدی): اندر آماسها که آن را بتازی خنازیر گویند این علت را به فارسی خوک گویند و این آماس بود کوچک و صلب بر جایگاه خویش سخت شده چنانکه از جای نجنبد و فرازتر و بازتر نشود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و فرق میان سلعه و خوک آنست که سلعه چنان بود و آن را در زیر پوست بدست فرازتر و بازتر توان برد و خنازیر را نه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و آنچه تعلق به وقت نوبت دارد آنست که بنگرند اگر نوبتها بر یک نظام همی آید و فراز و باز نمی افتد... غذا نشاید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || دور. مقابل فراز، نزدیک: اما حاجت احتیاط اندر استواری کردن و استواری این بند گشادها از بهر آنست تا قاعده ٔ دماغ بر جای خویش باشد و بسبب سستی، بندها فرازتر و بازتر نشود و برتر و فرودتر نیاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
باز. (اِخ) سلیم افندی بن رستم (1275- 1338 هَ. ق. / 1859- 1920 م.). دادستان ایالت جبل لبنان سابق بود. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 516). و زرکلی آرد: سلیم بن رستم بن الیاس بن طنوس باز از علمای حقوق بود، در بیروت متولد شد و در مدارس لبنان تعلیم گرفت و به پیشه ٔ وکالت پرداخت و بسیاری از مناصب قضا را عهده دار شد. حکومت عثمانی وی را به قیر شهر (در خلال جنگ جهانی نخستین) تبعید کرد و پیش از پایان جنگ به میهن خویش بازگشت و آنگاه در بیروت درگذشت. وی 39 تألیف دارد که بیشتر آن ها قوانینی است که از ترکی بعربی ترجمه کرده است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 382). او راست:
1- شرح قانون المحاکمات الحقوقیه، چ بیروت 1895 م. در 699 صفحه. 2- شرح قانون المحاکمات الجزائیه الموقت، چ بیروت 1905 م. 3- شرح المجله، چ بیروت 1895 م. 4- مناجاه البلغاء فی مسامرات الببغا. معرب از لغت ترکی جدید در پند و اندرز، چ 1907 م. (لبنان) در 256 صفحه. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 516). 5- مرقاهالحقوق که بچاپ رسیده است. (اعلام زرکلی ج 1 ص 382).
باز. (ق) تکرار و معاودت چنانکه گویند باز بگو یعنی مکرر بگو و باز چه میگوید یعنی دیگرچه میگوید. (برهان). تکرار و معاودت کاری. (غیاث). دیگر. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). رجعت. (شرفنامه ٔ منیری). معاودت. (فرهنگ سروری) (رشیدی). بازگشت و تکرار و معاودت و اعاده. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 165). تکرار. (شعوری). بار دیگر. (شعوری). برگشتن. (غیاث). دوباره. مکرر. (التفهیم). دگر. چنانکه گفته اند: باز آوردی حکایت پیچاپیچ. (معیار جمالی). کرّت دیگر. دوباره. کرت دوم. وا. نیز. هم. ایضاً. بار دوم. مرهً اخری. ثم. دیگرباره. ثانیاً. بار دیگر. واپس. دیگربار. از نو. از سر نو. (ناظم الاطباء). مکرر. دیگر: دو دفعه بتو گفتم باز هم میگویم. (فرهنگ نظام):
باز تو بی رنج باش و جان تو خُرم
با نی و با رود و با نبیذ فناروز.
رودکی.
امروز باز پوژت ایدون بتافته ست
گویی همی بدندان خواهی گرفت پوژ.
منجیک.
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا.
بوالعباس عباسی.
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفترد.
خسروی.
اگر ز آهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن باز ننوازدت.
فردوسی.
بفرمود تا در گشادند باز
بدان تا شود کاروان بر فراز.
فردوسی.
سر بدره ٔ ما گشاده ست باز
نباید که ماند کس اندر نیاز.
فردوسی.
چه فسون ساختند و باز چه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ (؟).
فرخی.
چو روزی که باشد [ظ: آرد] بخاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
عنصری.
آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز
کامگارا کار گیتی تازه از سر گیر باز.
منوچهری.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زرّ خجسته بعبیر آگندند.
منوچهری.
هر کس که او بشناخت که... آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار... از گور برخیزد، او آفریدگار خویش را بدانست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی).
شوند از برون گرسنه با نیاز
چو شب شد همه سیر گردند باز.
اسدی (گرشاسب نامه).
اما با این همه امنی بود و عمارتی میکردند، باز بروزگار فتور در سالی دوبار تاختن شبانکاره بودی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 133). خواهد که بهرام باز نزدیک منذر رود دستوری بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری یافت و نزدیک منذر رفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 75). و گفته اند کی اگر دستار شبانکاره بسیاست برداری و باز به وی دهی منت بیشتر از آن دارد که به روی خندان دستاری دیگر بدو دهی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 169).
باز دیگر ره جوان شد طبع این مدّاح پیر
از ره مدح جوانبخت جوان دولت وزیر.
سوزنی.
باز این چه گلیم و این چه رنگست
بویی نبرم همی ز شادی.
انوری.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
لعبتان آمدند عشرت ساز
آسمان باز گشت لعبت باز.
نظامی.
پس مرا خون دوباره می ریزی
من بخونابه باز می غلطم.
خاقانی.
باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز بدرید بند اشتر کین دار من.
مولوی.
ایزدتعالی در وی نظر نکند. بازش بخواند. (گلستان).
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد.
سعدی (بدایع).
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن.
سعدی (طیبات).
گردن و ریش و قدو پای دراز
از حماقت حدیث گوید باز.
اوحدی.
پناه ملک سلیمان جمال دنیی و دین
که سد ملک نبیند چو تو سکندر باز.
شمس فخری (از شعوری ج 1 ورق 165).
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که بچوگان تو بازم ؟!
حافظ.
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود.
حافظ.
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره ٔ تو به مضراب میزدم.
حافظ.
|| (حرف ربط) اما. لیکن. ولی: چنانک هم سهل است و هم جبل و هم برّ و هم بحر و باز هرچه در سردسیرها و گرمسیرها باشد جمله در پارس یابند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 4).
گفت این اسلام اگر هست ای مرید
آنکه داردشیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن، تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان
باز ایمان گر خود ایمان شماست
نی بدان میلستم و نی اشتهاست.
مولوی.
ولکن. و. ولی. اما. معهذا. با نظر ثانوی. همچنین سپس:
روز شدن را نشان دهند بخورشید
باز مر او را بتو دهند نشانی.
رودکی.
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز چو غلبه بشدستم دو رنگ.
منجیک.
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفته ٔ آسیاست.
کسایی.
از همه ٔ خوردنیها که در جهانست از چرب و شیرین و خوش و ترش بیش از یک سیری نتوان خورد و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد و باز مر شراب را هرچند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد. (نوروزنامه). نتایج بدخویی من این بود باز نتایج و ثمرات اندیشه ٔ تو ضعف حاسه ٔ بصر است و نقصان جوهر دماغ. (سندبادنامه ص 292). عمر در جهل و غفلت میگذاری و روزگار درحماقت و ضلالت بسر میبری و هرچه زودتر ریع و نزل این کشت برداری... و باز من اگر در گرنج خواستن الحاح کردم، گرنج زیادت یافتم و شکر و روغن بیشتر گرفتم. (سندبادنامه ص 291). بارها در دلم آید که به اقلیمی دیگر نقل کرده شود تا در هر صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد حال من اطلاع نباشد، باز از شماتت اعدا می اندیشم. (گلستان). || باز تو؛ یعنی نسبت بدیگران تو بهتر بودی. بهتر کردی. بهتر دادی. هم باز خطش. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. باز فلان کس. باز فلان چیز. باز او. باز تو. باز خودم. || پساوند بمعنی به این طرف. بدین سوی. به بعد. مذ. منذ. (نصاب). از ابتدای آن. صاحب غیاث اللغات آرد: وقت. هرچند که لفظ باز بمعنی وقت و هنگام در کتب لغت نیامده مگر در کتب درسی فارسی مثل ظهوری و ابوالفضل و غیره چند جا واقع شده چنانچه بر متتبع متأمل پوشیده نیست. (غیاث). و نیز باز بمعنی وقت و زمان: از آن باز. (آنندراج):
کمال دولت عالی ستوده بورضا کو را
نبود اندر هنر ممتاز آدم باز تا اکنون.
امیر معزی (از آنندراج).
از آن زمان باز. از امروز باز. از دی باز. از قدیم باز. از دو سال باز. از چندین گاه باز.از دیروز باز. از دیر سال باز. از روزگار مسلمانی باز. از کی باز؟ از دیر باز. از آن سال باز. از رزم منوچهر باز. از گاه تور باز. زان زمان باز. از روزگارآدم باز. از چند سال باز. از گاه آدم باز. از گاه کودکی باز. از چهارده سالگی باز. از آن وقت باز. از زمان قیصر باز. از آن روز باز. از آن روزگار باز. از سالها باز. از مدتی باز. از آنگاه باز. از دیرگاه باز. از بامداد باز. از آن عهد باز. از قدیم الایام باز. از دویست و چند سال باز: و ایشان خبر شنیده بودند که خذیمه را خواهرزاده از دو سال باز گم شده است نام وی عمروبن عدی و دیوان او را ببردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس چون این حدیث همی کردند مهران شاه اندر محفه جان بداد و هرمز را از آن عجب آمد و موبدموبدان گفت این همچنان است که کسی را از آسمان وحی آید که خدای تعالی از چندین گاه باز این مرد را زنده همیداشت تا این سخن ترا شنواند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). بند وی در صومعه بگشاد و بیرون آمد و گفت اینجا منم شاه پرویز از دی روز باز رفته است و من خواستم تا یک شبانه روز شما را بدارم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و رسم ملوک عجم که پیش از پرویز بودند از وقت انوشیروان باز، همچنین بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). چون بابک او را بدید سهل را گفت این کیست گفت طبّاخ است از دیر سال باز و خراسانی است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و از روزگار مسلمانی باز، پادشائی این ناحیت [کوه قارن] اندر فرزندان به او است. (حدود العالم).
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران بتوران دراز.
فردوسی.
همان گنجها کز گه تور باز
پدر بر پسر بر همی داشت راز.
فردوسی.
از زمانه ٔ اغسطس قیصر ملک روم باز. (التفهیم چ طهران ص 221).
پیش من یکبار او شعر یکی دوست بخواند
زان زمان باز هنوز این دل من پرحسر است.
لبیبی.
بزرگواری کز روزگار آدم باز
چو او و چون پدر او ملک نبود دگر.
فرخی.
بجایگاهی کز روزگار آدم باز
بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر.
فرخی.
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من در این عناست.
فرخی.
از چند سال باز تو امروز یافتی
آن مرتبت کز آن نبود مر ترا گزیر.
فرخی.
باده ای چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز.
فرخی.
دل رامین ز گاه کودکی باز
هوای ویس را میداشتی راز.
(ویس و رامین).
و هرگز از آن روز باز خبر ابراهیم کسی نگفت. (تاریخ سیستان). [و اخبار مسعود] پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید. (تاریخ بیهقی). رایش... قرار گرفت که لشکر به مکران فرستد... تا ابوالعسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز گریخته از برادر، به مکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی). این خواجه ادام اﷲ نعمته از چهارده سالگی باز بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 104).ترا مقرر است که از دی باز امیرالمؤمنین بنشاط مشغول و جای تو نیست. (تاریخ بیهقی). که فریضه بود یاد کردن اخبار... پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که به هراه رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47).
زآن روز باز دیو بدیشان علم زده ست
وز دیو اهل دین بفغانند و در هرب.
ناصرخسرو.
از آن هنگام باز، در این شهر ما، دین پاک است. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). گفت این رسول از دیرگاه باز دوست من بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). گفت این جایی ؟ گفتم آری یا سیدی. گفت از کی باز؟ گفتم از دیر باز. (کیمیای سعادت). و از آن سال باز دیبل و مکران با اعمال کرمان میرود کی ملک هند هر دو اعمال را ببهرام داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 82). بند را مجرد از قدیم باز بوده ست و نواحی قریه را مجرد آب از آن میخورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 151). و از آن وقت باز از دست ایشان برفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104). و از آن عهد باز اقطاع پدید آمد کی مالکان املاک باز گذاشتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 172). و از آن سال باز نوروز آیین شد و آن روز هرمز ازماه فروردین بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 33).
تو آن امیری کز روزگار آدم باز
همی بخواست زمانه ترا بجهد و دعا.
مسعودسعد.
و از آن گه باز، اندر ملوک عجم بماند که هر سال جو بنوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که دروست. (نوروزنامه منسوب به خیام). گفتند این همه شهرها آنست که از یأجوج و مأجوج خراب گشته است از سالها باز. (مجمل التواریخ و القصص). از آنگاه باز که این کاخ را بنا کردند هیچ پادشاهی از این کاخ در وی بهزیمت نشده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 29). و کاخ جای نشست پادشاهان بوده است از قدیم باز. (تاریخ بخارای نرشخی ص 30).
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم و گشتم تهکمی.
سوزنی.
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطعسان دیده اند.
خاقانی.
از ابتدای آن وقت و از آن عهد باز سنجر سلطان اعظم شد و خطبه ٔ او از حدّ کاشغر تا اقصی بلاد یمن و مکه و طایف و مکران و عمان و آذربیجان تا حد روم برسید. (راحهالصدور راوندی).
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده اند از دیرگه باز.
نظامی.
آن مرد گفت ای امام روشنایی چشم از تو کی بازگرفتند؟ گفت از آنگه باز که ستر از تو برداشتند. (تذکرهالاولیاء عطار).
یکروز جماعتی پیش شیخ درآمدند شیخ سر فرودبرده بود برآورد و گفت از بامداد باز دانه ٔ پوسیده طلب میکنم تا بشما دهم تا خود طاقت کشش آن دارید درنمی یابم. (تذکرهالاولیاء عطار). وکنشتهای تفلیس که از قدیم الایام باز ذخایر نفایس در عمارت آن صرف کرده بودند ویران کرد. (جهانگشای جوینی). و از قدیم باز [بخارا] در هر قرنی مجمع نحاریر علماء هر دین آن روزگار بوده است. (جهانگشای جوینی).از آنوقت باز عمارت شهر و ناحیت آغاز افتاد. (جهانگشای جوینی). هر کس حکمها کرده بودند و بیکی از آنگاه باز الغ نوین گذشته شد. (جهانگشای جوینی). از آنگاه باز که ابوعبداﷲ حمزهبن حسن اصفهانی کتاب اصفهان تصنیف کرد. (تاریخ قم ص 11). و تا غایت از آن روزگار باز تا بدین ایام حمد او میگویند. (تاریخ قم ص 144). واز آن روز باز آن آتش و آتشکده باطل گشت. (تاریخ قم ص 89). و حال آنک از آن سال باز که کبیسه ای در آن ترک کرده بودند تا اثنتین و ثمانین و مائه ٔ هجریه 240 سال گذشته بود. (تاریخ قم ص 146). این حال از دویست و چند سال باز واقع بوده است. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 23).
- بازپس، بسوی عقب. به پشت:
بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش بازپس بست.
(ویس و رامین).
باز. (پیشوند) بر سر افعال می آید و همان معانی یا مفاهیم دیگری را به فعل می بخشد. ناظم الاطباء نویسد: چون این کلمه را بر سر فعل درآورند معنی تکرار صدور به آن میدهد و یا در معانی آن تغییری وارد میکند - انتهی. و گاه نیز زاید بنظر میرسد: بازآزردن. بازآمدن. بازآوردن. بازافتادن. بازبردن. بازبستن. بازبودن. بازبوییدن. بازپراندن. بازپرسیدن. بازپس رفتن. بازجستن. بازچیدن. بازخریدن. بازخواندن. بازخوردن. بازدادن. بازداشتن. بازدانستن. بازدویدن. بازدیدن. بازراندن. بازرساندن. بازرستن. بازرسیدن. بازرفتن. بازروییدن. باززدن. باززدودن. باززنده کردن. بازسپاردن. بازسپردن. بازستادن. بازستدن. بازشدن. بازشستن. بازشنیدن. بازطلبیدن. بازغریدن. بازفرستادن. بازکردن. بازکشیدن. بازگذشتن. بازگرداندن. بازگردانیدن. بازگرفتن. بازگشادن. بازگشتن. بازگشودن. بازگفتن. بازماندن. بازنشاندن. بازنشسته بودن. بازنگریستن. بازنمودن. بازنهادن. بازیافتن. رجوع به هر یک ازین کلمات در جای خود شود. || بمعنی تمییز کردن و تفرقه نمودن میان دو چیز باشد. (برهان) (جهانگیری). تمییز و تفرقه. (غیاث) (جهانگیری) (دِمزن). بمعنی تفرقه کردن میان دو چیز. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی تمییز و تفرقه در نسخه ٔ دیگر دیده نشده. (انجمن آرا). فرق کردن. (سروری). و در جهانگیری به معنی تمیز و تفرقه گفته چنانکه گذشت در نسخه ٔ دیگر دیده نشده. (رشیدی). فرق و تمیز. (شعوری ج 1 ورق 165). فرق کردن باشد چنانکه کمال الدین اسماعیل گفته است:
کسی که دست چپ از دست راست داند باز
به اختیار ز مقصود خود نماند باز.
(از انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی).
|| بمعنی بازماندن وواماندن. بمعنی نارسیده هم هست. (برهان) (آنندراج) (دِمزن). واماندن و نارسیدن. (سروری) (شعوری ج 1 ورق 165).
باز. (اِ) گشادگی میان هر دو دست را گویند چون از هم بگشایند و آنرا نیز بترکی قلاج خوانند و بعربی باع گویند. و به این معنی بازای فارسی هم آمده است. (برهان) (دِمزن). باع یعنی ارش باشد و آن از بن دست بود تا سر انگشت. (صحاح الفرس). بتازی باع گویند. (جهانگیری). گز و ارش که به وی جامه پیمایند. از بن بغل تا سر انگشت دست. (حاشیه ٔفرهنگ خطی اسدی نخجوانی). ارش بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 173). باع. (مهذب الاسماء) (شعوری ج 1 ورق 165). باژ. (برهان). باج. بازوست که بتازی باع گویند. (معیار جمالی چ کیا). گشادگی مقدار دو دست از سر انگشتی تا سر انگشت دیگر که بعربی باع و بترکی قلاج گویند. و بعضی یاز (بیای حطی) گویند و بجای بای موحده و این معنی از باز بمعنی گشاده مأخوذ است چه از گشادگی دستها بهم رسد. ناصرخسرو گوید:
اگر به الفغدن دانش بکوشی
برآیی زین چه هفتادبازی.
(رشیدی).
گشادگی از سر انگشت دست راست تا سر انگشت دست چپ که آن را یک بغل گویند. (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو چ 1ص 204). از سر انگشتان یک دست تا سر انگشتان دست دیگر را یک باز گویند. (ناسخ التواریخ چ امیرکبیر ج قاجاریه ص 46). مسافت هر دو دست فراخ کرده از سر انگشت دستی تا سر انگشت دست دیگر که بترکی آنرا قلاج گویند. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). و آنرا بازه نیز نامند. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). و مسافت دو دست چون فراز کنی و آن را ارش و رش نیز گویند، بتازی باع خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). بمعنی باع نیز آمده و بعربی باع گشادگی میان دو دست باشد از سر انگشتی تا سر انگشت دیگر چون از هم بگشایند. (سروری): و نشان او دو ستاره ٔ روشن بر پهنا نهاده از شمال سوی جنوب، میان ایشان دوری چند بازی است. (التفهیم چ همایی ص 108) (شعوری ج 1 ورق 165). اندازه ای است از سر انگشت میانین یک دست تا سر انگشت دست دیگر در صورتی که دستها بازباشد. (این اندازه را یاز هم گفته اند و دور نیست بقرینه ٔ یازیدن و قریب المخرج و قابل قلب بودن باز و گزلغت یاز صحیح تر باشد). (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق). مسافت و فاصله ٔ میان دو دست انسان از سر انگشت یک دست تا سر انگشت دست دیگر در صورتی که هر دو دست را باز کنند که نام عربیش باع است. لفظ باژ (با زای فارسی) و یاز (با یاء) هم بهمین معنی می آید. (فرهنگ نظام). در بعضی لغت نامه ها و از جمله برهان قاطع این کلمه را با یاء نیز آورده اند و آن غلط و تصحیفی است، چه آوردن دو صورت دیگر از این کلمه یعنی باژ و باج بهمین معنی دلیل است که کلمه ٔ یاز با یا نیست بلکه باز با باء موحده ٔ تحتانی است. و دیگر آنکه سوزنی که برای نمودن قوت طبع عادهً معانی مختلف کلمه را در قصیده و قطعه در پی یکدیگر قافیه می آورد این کلمه را بدین معنی در باء موحده ٔ تحتانی آورده نه یاز با یاء (حرف آخرحروف). آقای همایی در مقدمه ٔ التفهیم (ص قلد) نوشته اند: «باز (یاز ؟) ذراع ». مؤید صحت «باز» ببای موحده کلمات «بازه » و «باژ» و «باج » است بهمین معنی. (رک: فرهنگها). در لهجه ٔ کردی نیز «باوشک » از همین ریشه و بهمین معنی است (ژابا. فرهنگ کردی به فرانسوی ص 37). (از تعلیقات چهارمقاله چ معین ص 191):
دم منازعت تو شها که یارد زد؟
در مخالفت تو که کرد یارد باز؟
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز؟
که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز؟
همای عدل تو چو پرّ و بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
و سوزنی درقصیده ٔ دگر آرد:
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
چوزکان دانه چین از بیضه ٔ شاهین و باز
بی بدل صدری و رای تو بدل داند زدن
تخت پنجه پایه بر اعدا بچاه شست باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز
پیرپرور دایه ٔ لطف تو است آنکو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا به پیری شیر باز
کرد ره گم کرده بودم در فراق صدر تو
کرد ره گم کرده را جاهت براه آورده باز.
و هم سوزنی در قصیده ٔ دیگر آرد:
به نیک نامی مشهور گشتی و معروف
از آنکه با کف رادی و با در بازی
سخای حاتم پیش سخای تو زفتی است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی
همیشه غالب و قاهر بوی به اعدا بر
مگر که اعدا کبکند و تو مگر بازی
بمدح تو سخن من بهفتمین گردون
رسید بی رسن از چاه هفتصدبازی.
(یادداشت مؤلف).
بچاه سیصدباز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 173) (از صحاح الفرس) (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
گرازه بیامد بسان گراز
درفشی برافراخته هشت باز.
فردوسی.
برآمد بر آن بام کاخ بلند
بدست اندرون شست بازی کمند.
فردوسی.
فلک برشده زانجای کجا همت اوست
همچنان باشد کآب از بن صدبازی چاه.
فرخی.
هر کرا اندر کمند شست بازی درفکند
گشت نامش بر سرین و گردن و رویش نگار.
فرخی.
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب
بانگ پای مورچه از زیر چاه شست باز.
منوچهری.
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز.
منوچهری.
چهی ژرف دیدند صد باز راه
یکی چرخ گردنده بد در بچاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
بلندیش با چرخ همباز بود
سطبریش بیش از چهل باز بود.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو سه باز یک مرد پهنای اوست
چهل رش درازای بالای اوست.
اسدی (گرشاسب نامه).
بازی ز کجات می فراز آید
ای مانده بقعر چاه صدبازی.
ناصرخسرو.
برکشم مر ترا بحبل خدای
به ثریا ز چاه سیصدباز.
ناصرخسرو.
که خود زود بندازد این شوم کرّه
چراگاه در چاه هفتادبازش.
ناصرخسرو.
زلف چو شست بر دل مسکین من فکند
تا بر دلم جهان چو چه شست باز کرد.
معزی.
یوسفی کو بهفده قلب ارزید
باز با چاه هفده باز فرست.
خاقانی.
ز چاه فکر دهم تشنگان معنی را
زلال جان ز زبانی بقدر سیصد باز.
شمس فخری (از شعوری ج 1 ورق 165).
بر سر این شست بازی برج دولت
نگذری جز با کمند شست بازی.
ملک الشعرای بهار.
|| شبر. وجب. و آن مقداری باشد از دست، مابین سر انگشت کوچک و انگشت شست. (برهان) (آنندراج). شبر و وجب. (ناظم الاطباء). || یک بند انگشت. (برهان) (ناظم الاطباء). || جزء بالائین بازو. (ناظم الاطباء).
باز. (اِ) پرنده ای است مشهور و معروف که سلاطین و اکابر شکار فرمایند. (برهان). نام طایر شکاری. (غیاث). شهباز. (دِمزن). بمعنی باز شکاری مشهور است. (انجمن آرا). بمعنی باز شکاری مشهور است و آن را بتازی بازی گویند. (آنندراج). مرغ معروف شکاری. (رشیدی). جانور درنده ٔ مشهور است که بکار پادشاهان بازی است (؟) (از نسخه ٔ خطی شرفنامه ٔ منیری متعلق بکتابخانه ٔلغت نامه). مرغ شکاری معروف و باز هم بتازی بازی است. (رشیدی). نام جانوری است شکاری مشهور. (جهانگیری).پرنده ای است شکاری که آن را در سابق برای شکار پرندگان تربیت میکردند. از وقتی که تفنگ اختراع شد نگاه داشتن باز موقوف گشت. (فرهنگ نظام). مرغ شکاری. (شعوری ج 1 ورق 165). باز و باشه دو مرغ شکاری هستند و تمیز آنها بس مشکل است و در برهان جامع گوید: باشه زردچشم است. (کازیمیرسکی). رجوع به دزی ج 1 ص 48 شود. نام مرغی است که آن را ملوک دارند. (اوبهی) (معیار جمالی). یکی از جوارح طیور: شهباز، شاهباز نوعی از آنست. مرغیست شکاری. ج، ابواز و بیزان... و یقال بازُ و بازان و ابوازُ و باز و بازیان ِ و بواز. (قطر المحیط). باز و بازی معروف است. ج، بیزان و ابواز و بُزاه. (السامی فی الاسامی). حُرّ. (منتهی الارب) (دِمزن).اسم فارسی بازی است. (فهرست مخزن الادویه). بعربی بازی گویند. گوشت آن بطی ءالهضم و ردی الغذا و جاذب سموم است. (منتخب الخواص). ابوالاشعث. ابوالبهلول. ابوالسقر. ابوالاحمق. (المرصع).
یکی از پرندگان و از جنس صقر و شاهین میباشد. (سفر لاویان 11: 16) (سفر تثنیه 14: 15). مصریان و یونانیان این مرغ را مقدس میدانستند بحدی که اگر کسی سهواً او رامیکشت خطای عظیمی نموده بود لکن قوم یهود بموافق شریعت او را یکی از حیوانات نجسه میدانستند. (قاموس کتاب مقدس):
منم خوکرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته.
رودکی.
اگر بازی اندر چغو کم نگر
وگر باشه ای سوی بطّان مپر.
ابوشکور.
تو مرگویی بشعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرگو؟
دقیقی.
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جایی که باز باشد پرید ماغ را.
دقیقی.
ز شاهین و از باز و پران عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند فرمان اوی [خسروپرویز]
چو خورشید روشن شدی جان اوی.
فردوسی.
ز مرغان همان آنکه بد نیک ساز
چو باز و چو شاهین گردنفراز
بیاورد [تهمورس] و آموختنشان گرفت...
فردوسی.
همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد بر این روزگار دراز.
فردوسی.
همه خواهند که باشند چو او و نبوند
نیست ممکن که بود هرگز چون باز غراب.
فرخی.
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.
عنصری.
بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل جنس یکدیگر.
عنصری.
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
برِ آهو بچه یوز و برتیهو بچه باز.
منوچهری.
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
منوچهری (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
جغدکه با باز و با کلنگ بکوشد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.
عسجدی.
بگاه ربودن چون شاهین و بازی.
؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
چون بهر صید راست خواهی کرد (کذا)
باز را مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
باز ملک که بر دیوار سرای پیرزنی نشیند پر و بالش ببرّند. (کشف المحجوب).
باز را در قفس چه کار بود
جای اودست شهریار بود.
سنایی.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه را
بوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین.
سنایی.
باز را دست ملوک از همت عالیست جای
جغد را بوم خراب از طبعدون شد مستکن.
سنایی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
ز گرد راه چو عنقا به آشیانه ٔ باز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز.
سوزنی.
از شمس دین چه آید جز افتخار دین
لابد که باز بازپراندز آشیان.
سوزنی.
در دور تو باز اگرچه بیمار بود
از بیم تو آرزوی تیهو نکند.
(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کند همجنس با همجنس پرواز
کبوتر با کبوتر باز با باز.
نظامی.
در چمن باغ چو گلبن شگفت
بلبل با باز درآمد بگفت.
نظامی.
ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر
که زاغی کرد بازش را گروگیر.
نظامی.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود؟
سعدی (گلستان).
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی (طیبات).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
- امثال:
باز کز آشیان برون نپرد
بر شکاری ظفر کجا یابد؟
ابن یمین.
رجوع به سفر مربی مرد است... شود. (امثال و حکم دهخدا).
باز هم باز بود ورچه که او بسته بود.
(... صولت بازی از باز فکندن نتوان).
فرخی (امثال و حکم دهخدا).
گنجشک در دست به از باز در هواست. (فرهنگ نظام).
هر مرغی که منقارش کج است باز نیست. (فرهنگ نظام).
- باز از آشیانه ٔ بلبل پراندن، کنایه از با وصف استعداد نیکی بدی و دشمنی کردن.
واله هروی گوید:
از آن دهان چو جان جانگزا حدیث بگو
ز آشیانه ٔبلبل چرا پرانی باز.
(آنندراج).
- جره باز، باز نر باشد. (از برهان) (آنندراج). بعضی باز سپید راگفته اند خواه نر خواه ماده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء):
کسی چون بدست آورد جره باز
فروبرده چون موش دندان آز.
سعدی (بوستان).
بر اوج فلک چون پرد جره باز
که بر شهپرش بسته ای سنگ آز.
سعدی (بوستان).
بقید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.
سعدی (بوستان).
رجوع به جره شود.
- طبل باز و طبلک باز، طبل کوچکی بوده است که از نواختن آن بازهای شکاری بسوی شکار خود حرکت میکردند. رجوع به حاشیه ٔ خسرو و شیرین چ 1 وحید ص 41 شود.
باز. (اِخ) موضعی در سیستان. مرحوم ملک الشعراء بهار در تاریخ سیستان حاشیه ٔ ص 187 احتمال داده اند که محلی بوده است در سیستان. رجوع به تاریخ سیستان حاشیه ٔ ص 187 شود.
باز. (اِخ) قریه ای است به شش فرسخی مرو که گروهی از محدثان معروف به بازیون بدان منسوبند. (از تاج العروس) (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 160) (مراصد الاطلاع). نام قریه ای به هفت فرسنگی مرو. (دِمزن).
باز. (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش شهرستان یزد که در 46 هزارگزی جنوب باختر نیر و 13 هزارگزی راه فرعی نیر به ابرقو در کوهستان واقع است. سرزمینی است گرم با 198 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، اشجار، انار، سردرختی وشغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی کرباس بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
باز. (اِخ) (رود...) (در فارس). آبش مایل بشوری همان رودخانه ٔ افزر است که از سه جانب قلعه ٔ شهریاری گذشته بچم کپکاب خنج رسیده رودخانه ٔ باز شود. (فارسنامه ٔ ناصری).
باز. (اِخ) (جرجی افندی) (نقولا یا نیکولا) صاحب مجله ٔ الحسناء در بیروت بود. او راست: 1- آثار التهذیب: و آن عبارتست از خطابه ها وقصایدی که آنها را در جلسات جمعیت تهذیب دختران سوریه ایراد کرده است. و خطب مزبور را جرجی باز در بیروت بسال 1913 م. در 402 صفحه گرد آورده است. 2- الانسان ابن التربیه، چ بیروت 1907 م. 3- الروضه البدیعه فی تاریخ الطبیعه (معرب)، چ بیروت 1881 م. در 402 صفحه.4- الیاس طراد: خاندان، سیرت، مآثر وی، چ جدعون 1914 م. در 198 صفحه. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 516).
[فر.] (اِ.) اجسامی جامد و سفیدرنگ و بسیار نمگیر که در آب بسیار حل می شوند و در اثر گرما خیلی زود گداخته می گردند.
(حر اض.) به سوی، به طرف.
[په.] (ص.) گشاد، گشوده.
پسوندی که به آخر برخی واژه ها افزوده می شود و معنای «تا این زمان » را می دهد مانند: از دیرباز، بر سر افعال درآید به معنی دوباره، از نو: بازگشتن، بازیافتن. [خوانش: [په.]]
[په.] (اِ.) پرنده ای شکاری با چنگال های قوی و منقاری کوتاه و محکم.
از سرِ انگشتان تا آرنج، فاصله دو دست موقعی که از طرفین گشوده شود،
باختن
بازیکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبباز، چترباز، شطرنجباز، گاوباز، قمارباز،
علاقهمند به (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خروسباز، کبوترباز، گُلباز، رفیقباز،
دارای مهارت در چیزی و عملکننده به آن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حقهباز، کلکباز،
بازنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جانباز،
واحد اندازهگیری طول برابر با اندازۀ سرانگشتان تا آرنج،
واحد اندازهگیری طول برابر با امتداد دو دست درحالیکه دستها بهصورت افقی از هم بازشده، ارش، ارج: شده به چشم من از شادی زیارت تو / دو سال همچو دو روز و دو میل همچو دو باز (لامعی: ۵۶)،
هر مادۀ حاصل از ترکیب اکسیدها با آب که در ترکیب با اسیدها، نمک و آب ایجاد میکند و رنگ کاغذ تورنسل در تماس با محلول آن آبی شود،
مکرراً، ازنو، دوباره (در ترکیب با افعال): بازآوردن، بازایستادن، بازپرسیدن، بازدادن، بازگرفتن، بازگفتن، بازیافتن، پس بر سر این دوراههٴ آز و نیاز / تا هیچ نمانی که نمیآیی باز (خیام: ۹۲)،
پرندهای شکاری، با منقار خمیده، چنگالهای قوی، و پرهای قهوهای سیر که بیشتر در کوهها به سر میبرد و در قدیم آن را برای شکار کردن جانوران تربیت میکردند: کند همجنس با همجنس پرواز / کبوتر با کبوتر باز با باز (نظامی۲: ۲۰۹)،
* باز خشین: (زیستشناسی) [قدیمی] نوعی باز تیرهرنگ با چشمهای سرخ که پرهای پشتش سیاه است، خشینه: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید / تا نیامیزد با باز خشین کبک دری (فرخی: ۳۷۸)،
دوباره، ازنو، دیگرباره: باز پیدات شد؟
نیز، هم: اگر حتی یک ذره ملاحظه میکردی، باز غنیمت بود،
[مقابلِ بسته] ویژگی پنجره، در، روزنه، و مانندِ آن که امکان ورود و خروج از آن وجود داشته باشد، گشوده،
بدون پوشش: زخم باز،
[مجاز] در حال کار و فعالیت: مغازهها باز بود،
گسترده، بدون مانع: دشتهای باز،
با فاصلۀ زیاد از هم: دستهای باز،
[مجاز] ویژگی ذهن خلاق، پویا، و دارای قدرت درک بالا: ذهن باز،
بدون عامل بازدارنده، آزاد: فضای باز مطبوعاتی،
[مجاز] ویژگی چهرۀ بدون اخم و شاد: چهرۀ باز، با روی باز از ما استقبال کرد،
* باز شدن: (مصدر لازم)
گشاده شدن، گشوده شدن، وا شدن،
[مجاز] آمادۀ کار شدن، دایر شدن،
[قدیمی] بازگشتن: به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد / هم این حدیث مسلّم هم این مثل مضروب (ادیب صابر: ۲۱)،
کنار رفتن،
گشوده شدن گره،
* باز کردن: (مصدر متعدی)
[مقابلِ بستن] گشودن، وا کردن،
[مجاز] آمادۀ کار کردن، دایر کردن،
کنار رفتن،
گشودن گره،
[مجاز] بهروشنی بیان کردن یک مطلب پیچیده،
روشن کردن رادیو یا تلویزیون،
گشودن راه،
[قدیمی] اصلاح موی سر یا صورت،
عزل کردن،
[قدیمی] منهدم کردن،
۱۱. [قدیمی] جدا کردن چیزی از چیز دیگر،
* باز گذاشتن: (مصدر متعدی) ‹باز گذاردن› گشاده گذاشتن، گشوده گذاشتن، واگذاشتن،
مفتوح
مقابل اسید
مقابل بسته
بار دیگر
پرنده شکاری
پرنده شکاری، مقابل اسید، مفتوح، مقابل بسته، بار دیگر
نیز، هم، همچنین، گشاده، منبسط، گشوده، مفتوح، وا، ازنو، دوباره، دایر، برقرار، برپا، سنقر، قوش، قلیا، باج، باژ، خراج، جدا، روشن، منفصل، روباز، بیمانع، آزاد، فاصلهدار، چا،
(متضاد) بسته، اسید،
نوعی پرنده شکاری، سنجاقک، صدای جیرجیرک
پرنده ایست مشهور و معروف که سلاطین و اکابر آنرا شکار میکردند گشاده، گشوده، جدا گشاده، گشوده، جدا
دوباره، قرقی