معنی بازیگوش در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بازیگوش. (ص مرکب) مشغول به بازی. (ناظم الاطباء). طفلی که گوش بر آواز طفلان دیگر دارد. (غیاث اللغات). اطفال هرزه گرد. (انجمن آرای ناصری). طفل بازی دوست، آنچه فارسی زبانان هندوستان به کاف تازی خوانند خطاست. (آنندراج):
چون صدف در بحر طوفان خورده ای هر سالخورد
گشته بازیگوش از اخبار بازیهای ما.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
میکنم بازی به پند ناصحان
عشق طفلانم چه بازیگوش کرد.
ظهوری (از آنندراج و انجمن آرای ناصری).
طفل بازیگوش آرام از معلم می برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما.
صائب.
|| دارای عشوه. شهوتی. (ناظم الاطباء). شوخ. شنگ. (غیاث اللغات). کنایه از شوخ و شنگ باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری):
همچومژگان هر دو عالم را بهم انداخته ست
از اشارتهای پنهان چشم بازیگوش تو.
صائب (از آنندراج).
|| مسرور. شادمان. (ناظم الاطباء).
(ص مر.) بچه ای که بیشتر به فکر بازی باشد.
ویژگی کودک یا کسی که به سرگرمی و کارهای غیرجدی علاقۀ بسیار دارد،
[قدیمی، مجاز] شوخ،
مشغول به بازی، بازی کننده، کسی که پیوسته بفکر بازی است