معنی بجان آمدن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بجان آمدن. [ب ِ م َ دَ] (مص مرکب) زله شدن. سته شدن. مانده شدن. (ناظم الاطباء). به تنگ آمدن. به ستوه آمدن: قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده. (گلستان سعدی).
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی.
حافظ.
|| آزرده و ناخوش گشتن. بیزار شدن. (ناظم الاطباء). بی دماغ شدن. (آنندراج):
از آنم کس نمی پرسد اگر پرسد کسی حالم
به او گویم غم خود آنقدر کز من بجان آید.
وحشی.
|| عاجز کردن و کشتن (ناظم الاطباء). کنایه از کشتن و به قتل آوردن. (آنندراج). اما این دو معنی بی وجه می نماید. || آماده شدن برای مردن. در حال مرگ بودن. (ناظم الاطباء). قریب مرگ شدن. (آنندراج):
ناله ام راه گلو بسته به حدی که نفس
تا برون میرود از سینه بجان می آید.
شاهی.
و رجوع به جان و نیز به آمدن شود.
(بِ. مَ دَ) (مص ل.) به تنگ آمدن.
کنایه از خسته شدن
(مصدر) بستوه آمدن بتنگ آمدن بیزار شدن از زندگانی.