معنی بر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بر. [ب ُ] (اِ) گروه. طایفه. دسته. (در لهجه ٔ بختیاری).
- یک بر، در تداول یک گروه کثیر. یک دسته ٔ بزرگ و در آن نفرت و کراهت هست و چون دشنام و نفرینی است. (یادداشت مؤلف).
بر. [ب َ] (نف مرخم) مخفف برنده. (از آنندراج). بَرَنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- انده بر. بادبر. باربر. پیامبر. پیغامبر. پیغمبر. تیماربر. دلبر. راهبر. رهبر. رنج بر. ستم بر. عروس حمام بر. فرمانبر، نامه بر. هوش بر. و رجوع به همین ترکیب ها شود.
بر. [ب َرر] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
بر. [ب ُرر] (ع اِ) گندم. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بره یکی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، ابرار. (منتهی الارب):
به بر و شات مرا بر و مکرمت فرمای
که این ز حیوان نیکوترین و آن ز نبات.
سوزنی.
منازعان تو بادند یک یک و جمله
شکم شکافته چون بر و سربریده چو شات.
سوزنی.
گر از این انبار خواهی بر و بر
نیمساعت روز همراهان مبر.
مولوی.
بر. [ب ِرر] (ع مص) راست گفتن. (اقرب الموارد). براره. (اقرب الموارد). || راستگو شدن در سوگند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برور. (اقرب الموارد). || راست شدن سوگند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گرامی داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فرمان بردن خدا را. (منتهی الارب). فرمانبرداری کردن از خدا. (از اقرب الموارد). اطاعت کردن از خدای تعالی. (از اقرب الموارد). || فرمان بردن مطلق و فرمان بردن پدر و مادر بالخصوص. (ناظم الاطباء). ضد عقوق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مبرت. (اقرب الموارد). بخوشنودی و رضامندی مادر و پدر زندگانی کردن. (غیاث اللغات). || قبول شدن حج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || قبول کردن حج را (لازم و متعدی بکار رود). (اقرب الموارد). || راندن گوسفند و خواندن آن بسوی علف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوق الغنم. (اقرب الموارد). || آواز کردن گوسفند. || مغلوب کردن بقول و بفعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سود بردن. (از اقرب الموارد). بر بی السلعه، نفقت و ربحت فیها. (اقرب الموارد). || (اِمص) راستی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ضد دروغ. || راستی سوگند. || فراخی. || احسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || صله ٔ رحم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || طاعت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || نیکوکاری. (مهذب الاسماء). خیر. || نیکویی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیکی و بخشش. (غیاث اللغات): لیس البر ان تولوا وجوهکم قبل المشرق و المغرب و لکن البر... (قرآن 177/2).
کردار و بر او بگذشت از حد صفت
احسان و فضل او بگذشت ازحد شمار.
فرخی.
مایه ٔ بری تو و ابرار اولاد تواند
بر چون یابد کسی چون شیعت ابرار نیست.
ناصرخسرو.
منقطع شد چنان ز من برش
که از آن نزد من نماند آثار.
مسعود.
شاعری ام که هیچ برش را
هیچوقتی نکرده ام انکار.
مسعود.
ای کریمی که خوی و عادت تو
خالص بر و محض احسان است.
مسعود.
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بدست بر تو باشد مبرتی مرسوم.
سوزنی.
نجم دین ای من و هزار چو من
غرقه در بحر بر منت تو.
سوزنی.
صد هزار آثار غیبی منتظر
کز عدم بیرون جهد با لطف و بر.
مولوی.
|| (اِ) آنچه نزد کسی فرستند از هدیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه بکسی فرستند. (مهذب الاسماء). || حج. || دل. || روباه بچه. || موش. || کلاکموش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- هر را ازبر نشناختن و ندانستن و تشخیص ندادن، بکلی عامی بودن. هیچ ندانستن. در منتهی الارب آرد: در مثل است، هولا یعرف البر من الهر؛ او بر را از هر نمی شناسد.هر را از بر نشناختن و ندانستن یعنی ندانستن رنج رسان را از راحت رسان یا گربه را از موش یا راندن گوسفند را از خواندن آن یا نخواندن آن را بسوی آب از خواندن آن بسوی علف یا عقوق را از لطف یا کراهیت را از اکرام یا نافرمانبرداری را از فرمانبرداری یا رنجش را از اکرام یا هرهره یعنی آواز میش را از بربره یعنی آواز بز یا روباه بچه را از بچه گربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فلان هر را از بر نمی شناسدیعنی خواندن گوسفند را از راندن آن نمی داند و یونس گوید هر راندن گوسفند است و بر خواندن آن. (از اقرب الموارد).
بر. [ب َرر] (ع اِ) دشت. مقابل بحر. (منتهی الارب). زمین خشک. (از اقرب الموارد). زمین خشک و بیابان. ج، بُرور. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). خشکی:
نشان تو نایافته شهریارا
نه ماهیست در بحر و نه مرغ در بر.
فرخی.
از برکت این نور بر او خواند قران را
بنوشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش.
ناصرخسرو.
وز نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض
وز باختر بخاور و از بحر تابه بر.
ناصرخسرو.
بر. [ب َرر] (ع مص) راستگو شدن در سوگند. || (اِ مص) راستی. سوگند. (منتهی الارب). || (ص) مهربان. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (اقرب الموارد)... || راستگوی. || بسیارخیر. ج، ابرار. || فرمانبردار مادر و پدر. (منتهی الارب). || نیکوکار. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات). بارّ. (اقرب الموارد).
بر. [ب ُ] (نف مرخم) بُرنده و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود مانندچوب بر و ناخن بر. (ناظم الاطباء). در آخر بعضی اسماء درآید صفت مرکب سازد. و رجوع به ترکیبهای زیر شود:
- آهن بر، برنده ٔ آهن. قطعکننده ٔ آهن خواه انسان یا آلتی چون اره ٔ آهن بری.
- آهون بر، نقب زننده.
- بخوبر، برنده ٔ بخو.
- بغل بر، جیب بر.
- تب بر، قطعکننده ٔ تب و نوبه. چون داروهای قطع کننده ٔ تب.
- تربر، نوعی اره.
- جامه بر، خیاط.
- جیب بر، قطعکننده ٔ جیب. دزدی که جیب و بغل و کیسه زند.
- چله بر. رجوع به چله شود.
- چوب بر، قطعکننده ٔ چوب.
- داربر، دارکوب. (یادداشت بخط مؤلف).
- راه بر، قاطع راه. قطاع الطریق. دزد. راهزن.
- رشته بر، برنده ٔ رشته.
- زبان بر. رجوع به همین کلمه شود.
- صفرابر، قطعکننده ٔ صفرا، چون داروهای صفرابر.
- علف بر، نوعی داس دندانه دار.
- کاربر، فعال. کارگشا.
- کاغذبر، برش دهنده ٔ کاغذ. قطع کننده ٔ کاغذ چون ماشین کاغذبر.
- کمربر، کوه بر.
- کوه بر،قطعکننده ٔ کوه. رونده بر کوه.
- کیسه بر، جیب بر. دزد.
- گردبر، افزار نجاری. اسکنه.
- گوش بر، به مجاز کسی که رندانه پولی یا چیزی را از کسی گیرد و آن را بازندهد.
- میان بر، از وسط و بخط مستقیم. اقصر فاصله.
- || میان بر زدن راه، بریدن (طی کردن) فاصله ای بی رعایت مسیری که مردم بر عادت یا سهولت طی کنند کوتاهی راه را. طی کردن اقصر فاصله.
- ناخن بر، آلتی که بدان ناخن را کوتاه کنند.
- نرمه بر، نوعی اره.
|| بریده.
- بیخ بر، از ریشه بریده. ریشه کن. ته بر.
- تربر، تربریده. سبزبر.
- ته بر، بیخ بر.
- روده بر (در ترکیب) روده بر شدن، خندیدن فراوان تا حد پارگی روده.
- سبزبر، سبز بریده چون گندم و جو و جز اینها.
- کف بر، بیخ بر. ته بر.
|| با فعل زدن و خوردن در تداول آید و معنی در هم کردن و درهم شدن (لازم و متعدی) را افاده کند چنانکه گویند: ورق های بازی را بر زد. ورقهای آس بر خورد یا فلانی در جمع ادبا بر خورد. یا فلانی خود را در میان شعرا بر زده است و رجوع به این دو ترکیب شود.
بر. [ب َ] (حروف اضافه، اِ) بلندی. (ناظم الاطباء). بالا. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). بالای. زبر. روی. سر. (ناظم الاطباء). مقابل فرود. مقابل پایین. (برهان). مقابل زیر. بر برای استعلاست و بر زبر و بر بالای و بر روی و امثال آن غلط نباشد و قدما بسیار معمول داشته اند. (یادداشت مؤلف):
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای.
رودکی.
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
یخچه میبارید از ابر سیاه
چون ستاره بر زمین از آسمان.
رودکی.
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
رودکی.
خداوند ما کاین جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
ابوشکور.
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 417).
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
ما ناکه برزدند بقرقوب و شوشتر.
کسایی.
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه.
فردوسی.
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ.
فردوسی.
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای ژیان.
فردوسی.
بدرگاهی رسیدم کز بر او
نیارد درگذشتن خط محور.
لبیبی (گنج بازیافته ص 14).
هر زمان نعره برآید که فلان بنده ٔ او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر.
فرخی.
رسید پرکلاهش بلی به چه بفلک
گذشت همت او از چه از بر کیوان.
فرخی.
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔاو خلیفه ٔ بغداد.
فرخی.
زمین آنکه از بر بد از زیر شد
جهان را دل از خویشتن سیر شد.
(گرشاسب نامه).
چو دیوار فرسوده شد زیر و بر
سرانجام روزی برآید بسر.
(گرشاسب نامه).
همه چیز زیر و خرد از برست
جز ایزد که او از خرد برترست.
(گرشاسب نامه).
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور.
ناصرخسرو.
چون قطره چکیده ز پی نرگس و شمشاد
چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر.
ناصرخسرو.
بر تا فرود عالم پر شاعر است و من
از چند کس فرودم و از چند کس برم.
سوزنی.
شرح آن دیگران همی ندهم
گر فرودند گر بر از خورشید.
انوری.
در بیت ذیل از سعدی بر بمعنی باز و بالا است، بر بودن، باز و بالا بودن معنی می دهد:
برهت نشسته بودم که نظر کنی بحالم
نکنی که چشم مستت ز خمار بر نباشد.
سعدی.
- بر آب نهادن، بر باد نهادن، کنایه از بی ثبات و ناپایدار کردن و آفریدن چیزی را. (آنندراج):
جهان بر آب نهاده ست و زندگی بر باد
غلام خاطر آنم که دل بر او ننهاد.
سعدی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب بعد وبر باد نهاده شود.
- بر آب نهاده، متزلزل. ناپایدار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- بر آب و آتش زدن، سعی بی فایده کردن. (بهار عجم) (آنندراج). به آب و آتش زدن. با تحمل خطرها نهایت سعی کردن. بی پروا از خطر کوشیدن:
فکر شبگیر بلندی دارم از خود همرهان
میزنم بر آب و آتش خویش را شبها چو شمع.
تنها (آنندراج).
عبث آن جنگجو بر آب و آتش میزندخود را
برات خط چو حکم آسمانی برنمیگردد.
صائب (آنندراج).
- برآمدن، بالا آمدن.
- || رها شدن. رستن: جأش، برآمدن دل از اندوه یا از ترس. (منتهی الارب). رجوع به برآمدن شود.
- برآمدن از کار، از عهده ٔ انجام آن برآمدن:
کارفرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی آید بر.
فرخی.
- بر آن دل، یعنی بر آن عزم و بر آن اراده. (غیاث اللغات از بهار عجم):
بر آن دل شد که آرد در برش بر
خورد زآن شاخ نازک میوه ٔ تر.
امیرخسرو (آنندراج).
- بر آن سر، بر آن عزم و اراده. (آنندراج):
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من بود تقدیر.
حافظ.
- بر آن گونه، آن سان. آن چنان. به کیفیتی:
بر آن گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بدیشان زمان.
فردوسی.
بر آن گونه گشت آسمان ناپدید
کجا چشم روشن جهان را بدید.
فردوسی.
- بر اثر، بدنبال. پیرو:
ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم
و اولاد زنا بر اثر رای و هوی اند.
ناصرخسرو.
چرخ مسافر ز بهر ماست شب و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید.
ناصرخسرو.
- بر از چیزی، بالاتر از آن. فوق آن:
هرکه منظور تو شد همچو ستاره بشرف
جایگاهش بر ازین طارم نه منظر شد.
کمال اسماعیل (آنندراج).
- بر اشتر نشستن و سر فروکردن، کنایه از امری که بغایت آشکارا باشد آنرا پنهان کردن خواستن. (آنندراج):
بر اشتری نشینی و سر را فروکنی
در شهر میروی که نه بینید مر مرا.
مولوی.
- براطلاق، مطلقاً: زیرا که عقل براطلاق کلید خیرات و پای بند سعادت است. (کلیله و دمنه). پادشاه اهل فضل و مروت را براطلاق بکرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه).
- بر امتداد، به طول زمان. به کشیدن روزگاران: و نام و آوازه ٔ عهد همایون... بر امتداد ایام مؤبد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). و بقاء ذکر بر امتداد روزگار... (کلیله و دمنه).
- بر باد نهادن، بر آب نهادن. (از آنندراج):
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم.
بیدل (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب بر آب نهادن شود.
- بربردن، بالا بردن. برافراشتن:
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سرش بند.
رودکی.
- برتر، بالاتر. بلندتر، رفیعتر:
دگر گفت کای برتر از ماه و مهر
چه پوشی همی زانجمن خوب چهر.
فردوسی.
سر خر برتر از زنخدانت
وز زنخدان تو فرو دم خر.
سوزنی.
- برشدن، برخاستن. بلند شدن:
بزد نای روئین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش.
فردوسی.
- بر کسی راست گشتن جهان، او را مسلم و مقرر شدن:
سراسر جهان گشت بر شاه راست
همی گشت گیتی بر آن سان که خواست.
فردوسی.
|| (ص تفضیلی) بلندتر. بالاتر. ارفع. (یادداشت مؤلف):
چگونه گویم با سرو همسری که سری
چگونه گویم با ماه همبری که بری.
سوزنی.
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طایی بری.
سوزنی.
|| (اِ) پهنا. (انجمن آرا) (آنندراج). عرض و پهنا. (از ناظم الاطباء). || پهنایی. (غیاث اللغات). || کنار و آغوش. (انجمن آرا) (آنندراج). آغوش و بغل و کنار. (غیاث اللغات) (از برهان). بغل و آغوش و کنار. (ناظم الاطباء):
پدر تنگ بگرفت اندر برش
فراوان ببوسید روی و سرش.
فردوسی.
ببر درگرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز.
فردوسی.
راست گفتی که عاشقانندی
نیکوان را گرفته اندر بر.
فرخی.
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا ببر.
مسعود.
سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سر گرفتش زندگانی.
نظامی.
نمک هر لحظه عشق از سر گرفتی
چو جانش هر زمان در بر گرفتی.
سعدی.
کنار و بر مادر دلپذیر
بهشت است و پستان در او جوی شیر.
سعدی.
فرق است میان آنکه یارش در بر
باآنکه دو چشم انتظارش بر در.
سعدی.
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد.
سعدی.
نازک تر است آن بدن از برگ گل بسی
عیشی است گر برهنه کشد در برش کسی.
خسرو (آنندراج) (انجمن آرا).
- اندر بر کشیدن،در بر کشیدن. در آغوش گرفتن. اندر بر گرفتن.
- اندر بر گرفتن، ببر گرفتن. در بر گرفتن. در آغوش گرفتن. در آغوش کشیدن. در کنار گرفتن.
- در بر داشتن، در کنار داشتن. در آغوش داشتن.
- || حاوی بودن. متضمن بودن. مشتمل بودن.
- همبر، همکنار. همنشین. برابر. ورجوع به همبر شود.
|| سینه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سینه و صدر. (ناظم الاطباء):
بدان تیز زهرآبگون خنجرش
همی کرد چاک آن کیانی برش.
فردوسی.
در بر و بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازوو بر.
فرخی.
قی اوفتد آنرا که بر و روی تو بیند
زآن خلم و از آن بفج چکان بر بر و بر روی.
اسدی.
عبدالملک مردی بود سپیدروی و فراخ بر و میانه بالا. (مجمل التواریخ).
بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی صحبت تو کار من انجام نگیرد.
معزی.
بر و لب و رخ دلبند من نمود مرا
یکی حریر و دویم بسد و سیم دیبا.
سوزنی (انجمن آرا).
در بر گرفته ای دل چون خود آهنین
وآن زلف چون زره را بر سر نهاده ای.
ظهیر فاریابی.
ببرت ماند کافور که در قنصور است
بدلت ماند پولاد که در ایلاق است.
رافعی (از یادداشت مؤلف).
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن
بگذار تا کنار و برت مشکبو بود.
سعدی.
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا بر و دوش بود.
سعدی.
رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد.
حافظ.
همه دل سیاهی همه رخ الهی
همه بر بدایع همه تن عجایب.
حسن متکلم.
|| پستان. (برهان). پستان زن جوان. (غیاث اللغات). || بالای پهلو که بسینه متصل است. (یادداشت مؤلف). هر یک از دو طرف یمین و یسار و سینه از زیر بغل تا بالای پهلو. (یادداشت مؤلف). نیمه تن از برون سوی. (یادداشت مؤلف). پهلو. (انجمن آرا) (آنندراج). طرفین کمر. کنار:
زچنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
ستاک سمن بود زآنسان ببر
که یک مرد بستم گرفتی به بر.
اسدی.
چتر او را فتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر بر کشید.
مسعود.
|| ور. کنار.
- بردست، وردست. که کنار کسی قرار گیرد. شاگرد که کنار دست استاد کار کند: دیده که استاد طیان، پسری ترک چهره در بر دست داشته و کار می کند. (مزارات کرمان). رجوع به وردست شود.
|| تن. بدن. (برهان) (ناظم الاطباء). اندام:
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال و پیوند من.
فردوسی.
سپهبد چنین گفت با ماهروی
که ای سرو سیمین بر و مشکبوی.
فردوسی.
کنون صد پسر گیر همسال او
ببالا و چهر و بر و یال او.
فردوسی.
برش چون بر شیر و چهره چو خون
دو بازوش مانند ران هیون.
فردوسی.
راست گفتی مبارزان بودند
هر یکی جوشن سیاه به بر.
فرخی.
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدره ٔ سبز باز کرد از بر.
فرخی.
دل آن ترک نه اندرخور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکّر اوست.
فرخی.
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و دم باد سرد.
(گرشاسب نامه).
از چه رهگذر است که لباس حداد در بر گرفته اید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغانمیباشد.
سعدی.
- از بر باز کردن، از تن کندن. از تن درآوردن لباس و سلاح و جزآن.
- ببر کردن، بتن کردن جامه و جز آن. پوشیدن جامه.
- در بر گرفتن، ببر کردن. بتن کردن. پوشیدن.
- سیمین بر، سیمین اندام. سیمین تن. و رجوع به همین کلمات شود.
|| طرف و سوی. (آنندراج) (انجمن آرا): بیک بر شو؛ یعنی بیک طرف شو. (آنندراج). طرف و جانب. (برهان). جهت.سوی و کنار و طرف. (ناظم الاطباء). ور:
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
منوچهری.
نیامد از بر او هیچ بادی
نکرد از من درین یک سال یادی.
نظامی.
بجان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست.
حافظ.
|| (حرف اضافه) برِ؛ نزدیک. نزد. برابر. پهلو:
نهاده زهر بر نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
ابوطاهر.
بر سخاوت او نیل را بخیل شمار
بر شجاعت اوپیل را ذلیل انگار.
منطقی.
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال.
کسایی.
بر ما شما را گشاده ست راه
بمهریم بر مردم دادخواه.
فردوسی.
شما را بباید بر او شدن
بخوبی بسی داستانها زدن.
فردوسی.
همی بود آن شب بر ماهروی
همی گفت از هر سخن پیش اوی.
فردوسی.
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند.
طیان.
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
اسدی.
رفتم بر اسب تا بجورش بکشم
گفتا بشنو نخست این عذر خوشم
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم.
امیرمعزی.
بر علم او هیچ پوشیده نیست
که پیدا و پنهان بنزدش یکیست.
سعدی.
|| برِ؛ همتراز. همردیف:
زیغبافان را با وشّی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
ابوالعباس.
|| برِ؛ نزد. قیاس به. (یادداشت مؤلف). بقیاس به. به نسبت. نسبت به. در برابر. در مقابل:
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است.
ابوطاهر خسروانی.
|| (اِ) یاد و حافظه و حفظ و نگاه داشتن بخاطر. (برهان). یاد و حفظ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). و در جهانگیری آمده که بمعنی یاد و حفظ، «از بر» است نه «بر» تنها. (انجمن آرا) (آنندراج).
- از بر، از حفظ.
- از بر خواندن، ز بر خواندن. از حفظ خواندن:
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
بر نام خداوند بر این وصف سلامی
در مجلس برخواند ابویعقوب از بر.
ناصرخسرو.
وی از من یک صفت نتواند آموخت
من از وی ده صفت برخوانم از بر.
ناصرخسرو.
عشقت رسد بفریاد ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت.
حافظ.
- از بر داشتن، از حفظ داشتن. در حافظه داشتن.
هزار افسانه از بر بیش دارد
بطنازی یکی در پیش دارد.
نظامی.
اگر صد خواب یوسف داری از بر
همانی و همان عیسی و بس خر.
نظامی (خسرو وشیرین ص 341).
- از بر کردن، ز بر کردن. از حفظ کردن. بخاطر سپردن. حفظ کردن موضوعی در خاطر:
ای مج بیا و شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
در جهان هیچ کتابی مشناس
کو نکرده ست دو سه باره ز بر.
فرخی.
حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد
ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر.
فرخی.
پدر از ملک زمین بیشترین یافته بهر
پسر از کتب جهان بیشترین کرده ز بر.
فرخی.
مجلسی باید آراسته چون باغ بهشت
مطربی مدح امیرالامرا کرده ز بر.
فرخی.
طوطی هر آن سخن که بگویی ز بر کند
هرگه که شکل خویش ببیند در آینه.
خاقانی.
صبحدم از عرض می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند.
حافظ.
|| ثمره و میوه ٔ درخت. (غیاث اللغات). بار و میوه. (ناظم الاطباء). اصل این (نفع و فایده). همان ثمر است چنانکه از عمر خود برخوردار باشد یعنی ثمر زندگانی خود را دریابد. (آنندراج):
از مهر او ندارم بی خنده کام ولب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.
رودکی.
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
فردوسی.
چنین گفت کای روشن دادگر
درخت امید از تو آمد ببر.
فردوسی.
نباید که این رنج بی بر شود
بباد تن آسانی اندر شود.
فردوسی.
تا درخت نار نارد عنبر وکافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
فرخی.
گفتم ای ترک در این خانه مرا
کودکانند چو گلهای ببر.
فرخی.
چو چشم شوخ همه چشمه های آن بی آب
چو قول سفله همه کشتهای آن بی بر.
فرخی.
و بر آن تخمها که ایشان کاشتند بر دارند. (تاریخ بیهقی).
درختی کزو نیز نایدت بر
جز از بهر کندن نشاید دگر.
اسدی.
چون ابر ز غم دیده ٔ من باران بارید
تا شاخ فراق امروز دیگر ببر آمد.
مسعود سعد.
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکش که برخورد.
نظامی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری.
سعدی.
- بر آوردن، حاصل آوردن. میوه آوردن، به ثمر رسیدن.
- بر خوردن، بدست آوردن ثمر. بهره مند شدن از میوه و حاصل:
بگذشت بناگهان بری بر من زد
المنهﷲ که بری خوردم ازو.
(از صحاح الفرس).
- بر دادن، حاصل دادن. میوه دادن. میوه آوردن:
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
- ببر؛ ببار. باحاصل. بامیوه.
- به بر آمدن، به ثمر آمدن. حاصل آوردن. میوه آوردن. به ثمر رسیدن. میوه دادن. بار دادن.
- بی بر، بی حاصل. بی میوه.
- بی بر گشتن، بی ثمر گشتن. بی حاصل شدن.
- نوبر، نخستین میوه ٔ رسیده از هر جنسی چون خیار نوبر. سیب نوبر. نوباوه. میوه ٔ اول رسیده.
- || تازه، بدیع. و رجوع به نوبرشود.
|| نفع و فایده. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بهره. سود. حاصل. نتیجه. بازداد. منفعت:
همه کار بیگاه بی بر بود
بهین از تن زندگان سر بود.
فردوسی.
منشین ترش تو از گردش ایام که صبر
گر چه تلخست ولیکن بر شیرین دارد.
سعدی.
- بر خوردن، متمتع شدن. فایده بردن. نتیجه بردن. برخوردار شدن:
همه وادیج پر انگور و همه جای عصیر
زآنچه ورزید کنون بر بخورد برزگرا.
شاکر بخاری.
کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو بر خورد.
فردوسی.
بر نخورد از خود و از عمر خویش
هر که مرا از تو جدا می کند.
سعدی.
- بر دادن، نتیجه دادن. ثمره دادن:
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر.
فرخی.
- بی بر بودن، بی نتیجه بودن. بی بهره بودن. بی نفع و سود بودن.
- بی بر گشتن، بی فایده شدن. بی نتیجه شدن.
|| مخفف برگ. (آنندراج) (انجمن آرا). مخفف برگ درخت. (برهان). برگ درخت. (ناظم الاطباء):
هر که چون نرگس صاحب نظر است از سر ذوق
چون گل از آرزوی دیدن او صدبر شد.
کمال اسماعیل.
|| یک قسم درخت انجیر هندی. (ناظم الاطباء). || آبستنی و بارداری و حمل. (ناظم الاطباء). || زن جوان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). || باری که حمل کنند. (ناظم الاطباء). || در سرا و خانه. (برهان). کوشک و در خانه. (ناظم الاطباء). قرارگاه و خانه و سرای که در عربی وطن و مسکن در فارسی بر و بوم بصورت مترادف آید. ظاهراً بوم زمین عادی و بر، زمین بلند و کوه است در ترکیب «بوم و بر». (یادداشت مؤلف):
سکندر بیاورد لشکر ز روم
نه بر ماند آباد ما را نه بوم.
فردوسی.
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست.
فردوسی.
بتوران نماند بر و بوم و رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست.
فردوسی.
سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیده ٔ مردم پاک مغز
مگر خود سروش آوریدش خبر
که چونان نگارید آن شهر و بر.
فردوسی.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه: گیله بر. پشت بر. (یادداشت مؤلف). || (اِ) ابن. (المعرب جوالیقی). جوالیقی در المعرب در کلمه ٔ برسام این کلمه را معرب و مرکب از دو جزء داند و جزء اول آن بر را بمعنی سینه معنی کرده و سپس نویسد: و گفته اند بر بمعنی ابن (فرزند) است ولی قول اول اصح است. و درص 68 همان کتاب گوید: ابوحاتم گفته است که اصمعی گوید بر بمعنی ابن است. رجوع به المعرب ص 45 و 68 شود. || (پیشوند) در سبک شناسی ذیل «بر» و «ور» آمده: این پیشاوند مخفف اَپَر، اَوَر پهلوی است و هزوارش آن قَدَم است در پهلوی این پیشاوند به ندرت بر سر افعال درآید و بجای «بر» در زبان دری، در پهلوی «اَو» معمول بوده است، چنانکه ذکر شد ولی در زبان دری بجای «اَو» پیشاوند «بر» قرار گرفت و گاهی «ور» هم در نثر قدیم دیده میشود و هم امروز متداول است چون: ورافتاد، ورشکست، ورکشید و چنانکه گفته شد گاهی این پیشاوند معنی فعلی را عوض می کند چون نشست و برنشست و افتاد و برافتاد و از فعل «نشستن » بضمیمه ٔ پیشاوند «بر» گاهی معنای مستقلی می گیرند مانند برنشستن بمعنی سوار شدن و برنشست بمعنی مطلق مرکوب. (سبک شناسی ج 1 ص 336). || در اول افعال گاه برای تأکید و تشدید آید. (یادداشت مؤلف):
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
ابوشکور.
|| در اول افعال درآید و اگر فعل با «باید» صرف شود نخست «باید» و سپس «بر» آورده شود مثلا: باید برخاست باید برنشست ولی در شعر زیر بر پیش از باید آمده است:
پست بنشین که ترا روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر برباید خاست.
ناصرخسرو.
|| گاه بر سر فعلی درآید و بفعل معنی ضد و خلاف آنرا دهد مانند چیدن، برچیدن. (یادداشت مؤلف). || باز. (یادداشت مؤلف): برگشتن، بازگشتن. || (حرف اضافه) از. (یادداشت مؤلف): و کشت و برز این همه ناحیتهابر آب رود مرو است. (حدود العالم، یادداشت ایضاً). امیر ابوالفضل تاختن کرد و او را بگرفت... و اندر ساعت فرمان داد تا بر میان دو نیم کردند. (تاریخ سیستان). و از آنجا به ترکستان آمد و باز به سیستان آمد، بر راه مکران بهمه جای غزو کرد. (تاریخ سیستان). روزهفتم شهر بگذاشت و بر راه کش به بست شد. (تاریخ سیستان). || با: و از ایشان [سرزمین مردم سودان] تا بمصر هشتاد روز راه است بر اشتر. (حدود العالم، یادداشت بخط مؤلف). و آن سرهنگ و عیاران که سلطان محمود ایشان را بر خویشتن برده بود بازآمدند. (تاریخ سیستان). تا علی لیث... آمد با اندک مردم اما مال بسیار بر خویشتن داشت. (تاریخ سیستان).امیر طاهر فرمان کرد و بر گروهی اندک برفت و به پای حصار فرود آمد. (تاریخ سیستان). || (پیشوند) گاه مانند «ب » و «با» که ادات صفت میشوند و اسم را صفت یا قید می کنند (چون بخرد و با ادب) صفت مرکب یا قید مرکب از آن آید چون برکمال بمعنی کامل. برحذر. برمثال. برحق بمعنی محق. بردوام بمعنی دائم. برقرار بمعنی مقرر. برخشم، خشمگین. برزیان، متضرر. زیان زده:
از این برسودی از آن برزیانی
برابر گشت سودت با زیانت.
ناصرخسرو.
خداوندا ما را صبر ده تا از این کافران نگریزیم که ما بر حقیم ایشان بر باطل. (قصص 144).
مطرب یاران برفت شاهد مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام.
سعدی.
و او (یونس) برفت بر خشم از پادشاه. (ابوالفتوح رازی 3:567). || (حرف اضافه) بر زایده در اشعار متقدمین بسیار است مانند:
ای تازه تر از برگ گل تازه ببر بر.
لیکن تقدم بای ابجد بر این ردیف ازشرایط بلغاست. (آنندراج) (انجمن آرا). ادات «بر» و بعد از اسمی که به باء ظرفیه مضاف باشد نیز من باب تأکید درآید. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 401). هرگاه اسم مبدو به «به » یا «بر» باشد پس از آن لفظ «بر» برای مؤکد کردن آن اسم و مشخص و نمایان ساختن آن می آید:
مر خاتون را کنیزکی خرس ببرده بود به کوه بر. (تاریخ طبری بلعمی).
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر بر زنی بر او بر یک تار ریسمان.
خسروی.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکند، طبع بر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی ببناگوش نیکوان بر.
کسایی.
نه آرام جویم برین برنه خواب
فرستم به نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
خردمند را دل برو بر بسوخت
بکردار آتش دلش برفروخت.
فردوسی.
بر خرد خویش بر ستم نتوان کرد
خویشتن خویش را دژم نتوان کرد.
عنصری.
|| به. (یادداشت مؤلف). کلمه ٔ موصول بمعنی به، در، بدر، با، باز، فرا. چنانکه جا بر جای = جابجا و دوش بر دوش = دوش بدوش و برقرار سابق = بقرار سابق و برحسب = بحسب می باشد. (از ناظم الاطباء). بر مثل بای موحده برای الصاق آید. (غیاث اللغات). مثل دوش بر دوش و زمین بر زمین یعنی دوش بدوش و زمین بزمین. (غیاث اللغات) (آنندراج). یعنی زمین متصل زمین اما اگر محمول بر معنی علی باشد پس زمین عبارت از اطباق (طبقات) آن خواهد بود چنانکه در این بیت سعدی است:
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
سعدی (ازآنندراج).
نشستم برین تخت فرخ پدر
بر آئین تهمورس دادگر.
فردوسی.
پس از آفرین جهان آفرین
ز ما آفرین بر گو پاک دین.
فردوسی.
تو پنداری که بر بازی است این میدان چون مینو
تو پنداری که بر هرزه است این الوان چون مینا؟
سنایی.
غلامان گلچهره و دلربای
کمر بر کمر گرد تختش بپای.
نظامی.
این طایفه ٔ خرقه پوشان برمثال حیوانند. (گلستان سعدی).
ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من.
مولوی.
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر.
حافظ.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سرآید.
حافظ.
|| تا. بمسافت. بفاصله ٔ. (یادداشت مؤلف): جند، خواره، ده نو، سه شهرند بر کرانه ٔ رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاراب بر بیست منزل. (حدود العالم).
نشست از بر رخش برسان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل.
فردوسی.
|| در. (انجمن آرا) (آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف):
دی برِ رسته ٔ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم.
مسعودی (لغت نامه ٔ اسدی ص 490).
پیغامبر (علیه السلام) سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان... یاد کرد. (مجمل التواریخ و القصص، یادداشت ایضاً).
سر ببالین چون نهد آنرا که دردی در دل است
خواب شیرین چون کند آنرا که شوری بر سر است.
میررضی ارتیمانی (آنندراج).
|| برای. بهر. پی. (یادداشت مؤلف):
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه بر کاری.
رودکی.
این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان.
بوعلی سیمجور.
حبیب گفت الهی و سیدی بدین یکروز که با تو آشتی کردم طبل دلها بر من بزدی و نام من به نکویی بیرون دادی. (تذکره الاولیاء عطار). || موافق. برطبق. مطابق. برابر: چون بر این جمله باشد این کار بصلاح بازآید. (تاریخ بیهقی). چون جواب بر اینجمله یافتیم مقرر گشت که... (تاریخ بیهقی). هر مرد که حال وی بر این جمله باشد... آن مرد را فاضل و کامل خواندن رواست. (تاریخ بیهقی). بمرد اندر ماه رمضان سال بر دویست وپنجاه وپنج. (مجمل التواریخ).
- بر آن بودن، عقیده داشتن. معتقد بودن:
بر آنم که پور سیاوش تویی
ز تخم کیانی و باهش تویی.
فردوسی.
نخواهی شد از خون مردان تو سیر
بر آنم که هستی تو درنده شیر.
فردوسی.
که ما هم بر آنیم کاین پیر گفت
نباید در دوستی را نهفت.
فردوسی.
|| میان. بین: تا مال تفرقه کردند برضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان). || درخور. لایق. از در. سزاوار. (یادداشت مؤلف). || علیه. بضرر. (یادداشت مؤلف): در مورد افاده ٔ ضرر و بمعنی ضد؛ علیه استعمال شود. (فرهنگ فارسی معین): ابلیس بدین سخن حجت بر خویشتن آورد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ج 1 ص 48).
نیاکانت را همچنان نام داد
بهر جای بردشمنان کام داد.
فردوسی.
ایشان را گفت روزگار چنین نماند یکچندی بر مابود از ایشان و اکنون از ما بر ایشان است، صواب آن است که با ایشان صلح کنیم. (مجمل التواریخ). || بعهده ٔ. (یادداشت مؤلف). در وجوب و لزوم بکاررود: بر شماست که این کار را انجام دهید. (فرهنگ فارسی معین):
بر تو چه بجز بدیهه مردن
بر من چه بجز درود و تکبیر.
سوزنی.
|| به سر. (یادداشت بخط مؤلف): سبزوار شهرکی است خرد بر راه ری. (حدود العالم، یادداشت ایضاً). بهمن آباد و مزینان دو شهرک است خرد بر راه ری. (ایضاً). آزادوار، شهرکی است... بر راه گرگان. (ایضاً). || خدای بر تو؛ ترا بخدای سوگند. (یادداشت مؤلف):
خدای بر تو به انصاف گو نه گه خوردن
نکوتر است ز نان خوردن ِ چنین صد بار؟
کمال اسماعیل.
|| پیاپی بودن و ترتیب را رساند و آن هنگامی است که اسم بعد از آن مکرر شود. (فرهنگ فارسی معین).
بمردی و رادی به گنج و گهر
ستون کیانم پدر بر پدر.
فردوسی.
پدر بر پدر هم پسر بر پسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
فردوسی.
ز تخم فریدون منم کیقباد
پدر بر پدر نام دارم بیاد.
فردوسی.
(~.) [په.] (اِ.) بار درخت، میوه.
بالا، بلند، نزد. پیش، هنگام. [خوانش: (بَ) (اِ.)]
سینه، آغوش، کنار، طرف، جانب، ضلع خارجی زمین یا ساختمان که به طرف کوچه یا خیابان راه باشد. [خوانش: (~.) [په.] (اِ.)]
(بُ رّ) [ع.] (اِ.) گندم.
(بَ رّ) [ع.] (اِ.) خشکی، دشت، بیابان.
ریشه فعل «بریدن » 2- عمل جدا کردن ورق های بازی، (ص فا.) در ترکیب به معنی «برنده » آید: چوب بر، آهن بر.، ~خوردن جابه جا و در هم آمیخته شدن کارها یا ورق های بازی. [خوانش: (بُ)]
یخ نوشتن (بَ. یَ. نِ وِ تَ) (مص ل.) کنایه از: به هیچ شمردن، نابوده انگاشتن.
(بِ رِّ) [ع.] (اِ.) نیکی، نیکوکاری.
(~.) [ع.] (ص.) نیکوکار، نکوکردار.
و بوم (بَ رُ) (اِمر.) زمین، سرزمین.
بار، میوه، ثمر،
* بر دادن: (مصدر لازم)
بار دادن، میوه دادن: پیش از این عمری به باد عشق او بر دادهام / بازگشتم عاشق دیدار او، تدبیر چیست؟ (انوری: ۷۸۷)،
[قدیمی، مجاز] نتیجه دادن،
شفا یافتن از مرض،
رهایی، خلاص،
بریدن
بُرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آهنبر، چوببر، علفبر،
بریده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): رودهبر،
نیکویی،
زمین خشک،
[مقابلِ بحر] بیابان، صحرا،
(جغرافیا) هریک از قطعات پنجگانۀ عالم (آسیا، اروپا، افریقا، امریکا، و اقیانوسیه)، قاره،
* برّ جدید: قارههای امریکا، اقیانوسیه، و قطب جنوب،
* برّ قدیم: قارههای آسیا، اروپا، و افریقا،
ضلع خارجی بنا یا زمین که بهطرف خیابان است: بَرِ شرقی بنا،
بغل، آغوش: یکدیگر را در بَر گرفتند،
[قدیمی] تن، اندام: جامه را در بر کرد،
[قدیمی] سینه،
[قدیمی] پهلو،
[قدیمی] لبه، کنار،
* بر زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] برابری کردن: به برزنی که از او اندکی بیفروزند / به نور با فلک ماه بر زند برزن (عنصری: ۲۵۹)،
خاطر، یاد، حافظه،
برای بیان قرار گرفتن چیزی روی چیز دیگر به کار میرود، بالایِ، رویِ: شکر را بر ترازو گذاشت،
در برابرِ، در مقابلِ: سه بر صفر باختند،
نسبت به، برای: بر من گریست،
لازم بودن کاری را میرساند، برعهدۀ: بر شماست که مبارزه کنید،
(پیشوند) برای تغییر دادن معنای فعل به کار میرود: برافراشتن، برخوردن، برانگیختن،
[قدیمی] به: بر او زد،
[قدیمی] مطابق با،
[قدیمی] برای نشان دادن توالی به کار میرود: پشتبرپشت،
[قدیمی] به سوی، به طرفِ،
[قدیمی] به علتِ، به جهتِ،
۱۱. [قدیمی] دربارۀ: فقط برای او شعر میسراید،
۱۲. [قدیمی] برای بیان همراه و ملازم بودن دو چیز به کار میرود،
بردن
بَرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پیغامبر، فرمانبر، رنجبر، باربر،
خشکی و قاره
بار درخت
بیابان
بغل وآغوش، خشکی وقاره، بار درخت، بیابان، میوه ومحصول
بغل و آغوش، خشکی وقاره، بار درخت، بیابان، میوه و محصول
بغل و آغوش، خشکی و قاره، بار درخت، بیابان، میوه و محصول
بی خاصیت و بی مزه ۲علف نیم خورده که حیوان دیگر از خوردن آن...
شیره، اهرم، عددچهار
کنفت، شرمسار، شخم، بوته ی خاردار تمشک، کارآییقدرت، ور...
اندام، پهنا
پهنا، عرض بخشش، نیکوئی، احسان بخشش، نیکوئی، احسان
بِرّ *، نیکی و نیکوکاری، صدق، عدل، اطاعت، عطا، احسان، عَطیَّه * * بِر بمعنای موش و بچه روباه نیز میباشد و هِرّ را از بِرّ تشخیص ندادن یعنی گربه را از موش تشخیص ندادن،
بَرّ، بیابان، صحرا (جمع: بٌرٌوز).
بر، مهربان، خیر و نیکوکار، مطیع و خادم پدر و مادر -صادق، از اسماء الهی است (جمع: ابرار)
بٌرّ، حبّه گندم، گندم،