معنی برافروختن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
برافروختن. [ب َ اَ ت َ] (مص مرکب) افروختن. مشتعل ساختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. شعل. اشعال. تشعیل. (منتهی الارب). || افزایش دادن. بالا بردن: صفت معجونی که خداوند فالج را تب آرد و حرارت را برمی افروزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جسم حرارت غریزی را بجنباند و برافروزد و بدان سبب دل گرم شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چنانکه پندارد که از خواهانی و جویایی او هرآن کار را، حرارت غریزی او بر می افزود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || روشن کردن. (ناظم الاطباء). منور ساختن. فروغ بخشیدن. فروزان کردن. نور بخشیدن.
- برافروختن موم، عبارت است از گفتن سخن نرم. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- برافروختن نام، کنایه از مشهور وبلندآوازه کردن:
بخاک اندر افکند ارجاسب را
برافروخت او نام گشتاسب را.
فردوسی.
|| افروخته شدن. مشتعل شدن. ملتهب شدن. شعله کشیدن.لازم و متعدی بکار رود:
گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
فرخی.
|| روشن شدن. منور گشتن. فروزان شدن. || سرخ و گلگون شدن رخسار، از شادی و نشاط و یا شرم یا بیماری یا خشم:
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی.
فردوسی.
برافروخته رخ ز بس خشم و درد
به کس رای گفتار از بن نکرد.
فردوسی.
ز گفتار او رخ برافروخت شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.
فردوسی.
برافروخت رخ زان سخن ماه را
چنین پاسخ آورد دلخواه را.
اسدی.
عبدمناف را از این سخن روی برافروخت و شادمان گشت. (مجمل التواریخ). قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت... (چهار مقاله).
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده خوی.
سعدی.
استحماش، برافروختن از خشم. احتدام، برافروختن از غضب. (منتهی الارب). || رواج دادن. رواجی دادن. رایج کردن. رونق بخشیدن. رونق دادن. تیز کردن:
هر آن کس که ایمن شد از کار خویش
بر ما برافروخت بازار خویش.
فردوسی.
رجوع به افروختن در همین لغت نامه شود.
تافتن
هب
تاباندن
روشن کردن، شعلهور ساختن، مشتعل ساختن،
(متضاد) خاموش کردن، برافروخته شدن، به خشمآمدن، خشمگین شدن، غضبناک شدن،
(متضاد) آرامشدن، سرخ شدن