معنی براق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
براق. [ب ُ] (اِخ) نام ستوری که رسول صلی اﷲعلیه وآله در شب معراج بر آن نشست و آن کوچکتر از استر و بزرگتر از حمار بود. (از منتهی الارب). مرکبی که حضرت رسالت پناه (ص) در شب معراج بر آن سوار شدند و آن کلان تر از خر و فروتر از شتر بود. (آنندراج):
همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل
کاحمد مرسل بسوی جنت آمد از براق.
منوچهری.
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.
منوچهری.
براق رویش بروی آدمیان ماند با ریش و جعد و تاج بر سر نهاده و اندام چهار دست و پای او همچنان گاو و دنبال او همچون ذنب گاو. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 126).
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
باقدم براق او فرق سپهر چنبری.
خاقانی.
نه ترکی وشاقی نه تازی براقی
نه رومی بساطی نه مصری شراعی.
خاقانی.
وز پی احمد براقی کن ز روح
پس برای چرخ پیمانی فرست.
خاقانی.
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش.
نظامی.
سربلندیش را ز پایه ٔ پست
جبرئیل آمده براق بدست.
نظامی.
رسیده جبرئیل از بیت معمور
براقی برق سیر آورده از نور.
نظامی.
زین همت در ره سودای عشق
بر براق لامکان خواهم نهاد.
عطار.
وآنکه پایش در ره کوشش شکست
دررسید او را براق و برنشست.
مولوی.
چو بر براق سفر کرد در شب معراج
بیافت مرتبه ٔ قاب قوس او ادنی.
مولوی.
براق. [ب ُ] (اِ) اسب تیزرو. (فرهنگ فارسی معین). مطلق اسب. (آنندراج). مرکوب یا اسب اصیل:
ز خاک، شمس فلک، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرکند.
سوزنی.
- براق برق تاز، کنایه از اسب جلد دونده است.
- براق جم، کنایه از باد است که تخت سلیمان علیه السلام را میبرد. (برهان) (انجمن آرا). باد. (شرفنامه ٔ منیری):
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم ای رسول چین.
ابوالفرج (انجمن آرا).
- || کنایه از اسب. (انجمن آرا).
- براق چهارم فلک، کنایه از آفتاب. (آنندراج).
- || کنایه از فلک هشتم هم گفته اند.
- براق سلیمان، کنایه از باد است. (انجمن آرا).
- براق سیرت، بسیرت براق، تندسیر: و به اتفاق، از پیش او گوری برخاست براق سیرت. (سندبادنامه).
براق. [ب ُ] (ص) براغ.نرم و درخشان و انبوه موی، و آن صفتی است گربه را.
- براق شدن، گشودن و ستیخ کردن گربه موی گردن را بگاه جنگ.
- || گشودن و ستیخ کردن خروس و جز آن پرهای گردن را بگاه جنگ. (یادداشت مؤلف).
- || آماده شدن آدمی برای نزاع و جنگ و پیکار کردن با حالتی شبیه خروس و گربه بگاه جنگ.
- براق شدن بسوی کسی، بخشم چون گربه بجانب کسی با موهای افراشته یازیدن. (یادداشت مؤلف). با خشم و غضب بسوی کسی متوجه شدن.
- گربه ٔ براق، گربه ای که موی بلند دارد خاصه بر گردن و این ممدوح و مطلوب گربه بازان است. (یادداشت مؤلف). گربه ای که پشم بدنش خاصه در گردن بیش از سایر گربه ها است.
براق. [ب َرْ را] (ع ص) رخشنده. درخشنده. درخشان. درفشان. تابنده. تابان. (منتهی الارب). هرچه بتابش و درخشندگی و لمعان باشد مثل ابرک و سنگ سرمه. (غیاث اللغات):
بخواب اندر سحرگاهان خیالش را به بر دارم
همی بوسم سر زلفین و آن رخسار براقش.
منوچهری.
(بُ) (ص.) خشمگین، عصبانی.
اسب تیزرو، مرکب رسول الله. [خوانش: (~.) (اِ.)]
(بَ رَّ) [ع.] (ص.) درخشان، درخشنده.
برقدار، درخشان، تابان،
بسیاردرخشنده،
در روایات اسلامی، اسبی بالدار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد،
[مجاز] اسب تندرو،
شفاف
اسب پیامبر اسلام (ص)
درخشان، درخشنده
درخشان
اسب تیزرو، اسب اصیل
بٌراق، اسب تندرو، نام اسبی که حضرت محمد سوار بر آن بمعراج رفتند،