معنی برتافتن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
برتافتن. [ب َ ت َ] (مص مرکب) پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن.
تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن:
پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین.
فرخی.
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجه ٔ صبرم بشکستی.
سعدی.
- بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن:
صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن:
یلان سپه پشت برتافتند
زپس دشمنان تیز بشتافتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
- پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- چشم برتافتن، برگرداندن آن:
یل پهلوان چون شنید این زخشم
گره زد بر ابرو و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
- دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن:
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی.
فردوسی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- سرکسی برتافتن، پیچاندن:
زگیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی.
فردوسی.
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره برزده سرش برتافته.
فردوسی.
|| اعراض کردن. پشت کردن. رو گردان شدن:
ز ناکردنی کار برتافتن
به از دل باندوه و غم یافتن.
فردوسی.
عنانش گرفتند و برتافتند
بدان ریگ آموی بشتافتند.
فردوسی.
از که بگریزیم از خود این محال
از که برتابیم از حق این وبال.
مولوی.
- روی برتافتن، اعراض کردن. دوری کردن. سرپیچیدن. سرپیچی کردن. پشت کردن:
ز یزدان مگر روی برتافتی
کزینگونه گفتارها بافتی.
فردوسی.
بگویش که عیب کسان را مجوی
جز آنگه که برتابی از عیب روی.
فردوسی.
که من با جوانی خرد یافتم
ز کردار بد روی برتافتم.
فردوسی.
به یزدان بدین ره توان یافتن
که کفراست ازو روی برتافتن.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیمابکاری روی برتافت.
نظامی.
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت.
نظامی.
بدین تندی زخسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت.
نظامی.
چندانکه قرار عهد یابم
از عهد تو روی برنتابم.
نظامی.
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم.
مولوی.
زاهد را این سخن قبول نیفتاد و روی برتافت. (گلستان سعدی).
- سر برتافتن، سرپیچی کردن. روی برتافتن. اعراض کردن. دوری کردن. پشت کردن. روی گرداندن:
ز تو لختکی روشنی یافتند
بدینسان سر از داد برتافتند.
فردوسی.
کسی کوسر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی.
فردوسی.
سر ز شکر دین از آن برتافتی
کز پدر میراث مفتش یافتی.
مولوی.
گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.
سعدی.
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت.
سعدی.
- عنان برتافتن، سرپیچی کردن. روی برگرداندن. اعراض کردن:
هرکه برتافت عنان از تو و عصیان آورد
از در خانه ٔ او دولت برتافت عنان.
فرخی.
از اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب ازین گردون وزین بازیچه ٔ غبرا.
ناصرخسرو.
صرصر عنان از مسابقت او برتافتی و برق خاطف دواسبه غبار او را درنیافتی. (سندبادنامه).
|| انعطاف. (یادداشت مؤلف). عطف. (یادداشت مؤلف). || تابیدن. پرتوافکندن:
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
|| برداشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || متحمل شدن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. بردن. (یادداشت مؤلف):
زمین آن سپه را همی برنتافت
بر آن بوم کس جای رفتن نیافت.
فردوسی.
چندان لشکر جمع شدند که کوه وهامون برنتافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
ناوک غمزه بر دل سعدی
مزن ای جان که برنمی تابد.
سعدی.
|| پذیرفتن. (آنندراج). || از عهده برآمدن. توانستن. (یادداشت مؤلف). تاب آوردن. طاقت داشتن. توانائی یافتن:
ز گوهرکه پرمایه تر یافتند
ببردند چندانکه برتافتند
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هرچند برتافتند.
اسدی.
از آن مقفا سر کردم این غزل طالب
که دوش قافیه ام برنتافت بار ردیف.
طالب آملی (آنندراج).
|| سوراخ کردن که از طرف مقابل راه یابد. || سفتن. (ناظم الاطباء).
برگردیدن، پیچیدن، تحمل کردن، تاب آوردن، توانایی داشتن، توان برابری داشتن. [خوانش: (~. تَ) (مص ل.)]
تحمل کردن،
(مصدر لازم) روگردانیدن،
پیچیدن، تاب دادن،
(مصدر لازم) مقابله و برابری کردن،
تحمل کردن و تاب آوردن
پیچیدن، تابدادن، برگردانیدن، رو گردانیدن، سرپیچیدن، اعراض کردن، روی برتافتن، تمکین ن کردن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تاب آوردن، تحمل کردن، برخود هموار کردن، طاقت آوردن،
(متضاد) برنتافتن
پیچاندن، تا کردن، برگرداندن، خمانیدن