معنی برداشتن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

برداشتن. [ب َ ت َ] (مص مرکب) رفع. (ترجمان القرآن). رفع کردن. بلند کردن. (آنندراج). نبر. (منتهی الارب). بالا گرفتن. بر بردن. بالا بردن: الشغر؛ پای برداشتن سگ تا بول کند. (تاج المصادر بیهقی):
فرود آمد از اسب دستان سام
سراپرده زد زال و برداشت جام.
فردوسی.
بپیچید کک را بدل تیره دود
بزد دست و برداشت از جا عمود.
(ملحقات شاهنامه).
بنوک سنان پیل برداشتی
سپاهی بیک حمله برگاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
آنگاه اشاره ٔ به علی کرد و بازوی علی برگرفت و برداشت. (قصص). چون این سخن بگفت و سربرداشت نظر کرد رود نیل را بدید که روان گشته. (قصص ص 89). جبرئیل آنرا و دختران او را برداشت و بیرون شهر بنهاد. (قصص ص 57). بروایت دیگر آن است که فرشتگان گردون را برداشتند و بر هوا بردند. (قصص ص 142).
- آواز برداشتن، بصوت بلند خواندن. بجهر خواندن. بانگ برداشتن.بصدای بلند آواز دادن. جهر. اجهار. بلند کردن آواز. (یادداشت مؤلف):
چو برداری میان شورم آواز
مر آواز ترا پاسخ دهد باز.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو بت را بدینگونه بشکسته بود
ز پیش بت آواز برداشت زود.
شمسی (یوسف و زلیخا ص 312).
شافعی را دو قول است در جدید گفت چندان آواز بردارد که خود شنود و در قدیم گفت اخفات نکند و آواز بردارد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
بجایی ساز مطرب برکشد ساز
بجایی مویه گر بردارد آواز.
نظامی.
نگنجد آن ترنم اندرین ساز
مخالف باشد ار برداری آواز.
نظامی.
- آه برداشتن،آه بلند کشیدن:
بس پرده درید و آه برداشت
سوی در و دشت راه برداشت.
نظامی.
پرند از خوابگاه شاه برداشت
یکی دریای خون دید آه برداشت.
نظامی.
بیاد روی شیرین آه برداشت
غزل گویان و گریان راه برداشت.
نظامی.
- آهنگ برداشتن، بصدای بلند نواختن آهنگ را:
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ.
نظامی.
- بانگ برداشتن، فریاد برآوردن.نعره زدن:
چو آوردگه خوار بگذاشتند
بفرمود تا بانگ برداشتند.
فردوسی.
بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت. (تاریخ بیهقی).
زمان تا زمان بانگ برداشتی
ز بالای شه بال بفراشتی.
اسدی.
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت.
نظامی.
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته است.
سعدی.
- خروش برداشتن، خروشیدن:
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده برسماعش نوش.
شهید.
- دست برداشتن، بعلامت انکار دست بلند کردن.
- دست برداشتن از کسی یا چیزی، او رایا آن را رها کردن و از او صرف نظر نمودن:
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
- || دست بلند کردن بسوی آسمان برای دعا کردن: مردمان بجمله دستها برداشتند تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). و در بیت المقدس آمدی و با درویشان افطار کردی و دست برداشتی و گفتی. (قصص ص 160).
برداشت بسوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست.
نظامی.
خفته ٔ عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد. (گلستان سعدی).
- دعا برداشتن، دعا کردن. حمد و ثنا بجا آوردن. آفرین گفتن:
دعا برداشت اول مرد هشیار
که شه را زندگانی باد بسیار.
نظامی.
- فریاد برداشتن، فریاد کردن.بانگ برآوردن:
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت.
نظامی.
خطیبی کریه الصوت مرخویشتن را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی. (گلستان سعدی).
- نعره برداشتن، نعره زدن. فریاد برآوردن:
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرمی راه بگذاشتند.
فردوسی.
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها بابر اندر افراشتند.
فردوسی.
بوق و دهل و کوس فرو کوفتند و نعره برداشتند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی). || بالا زدن. بلند کردن. رفع کردن.برافکندن. (یادداشت مؤلف). برچیدن. در نوردیدن به سوی بالا چنانکه دامن خیمه یا دامن جامه را:
پرستندگان پرده برداشتند
به اسبش زدرگاه بگذاشتند.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود لرزان ز بد.
فردوسی.
هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ستاره با جعفر بنشستی و هر ساعتی دامان ستاره برداشتی و خواهر را بدیدی. (تاریخ بیهقی).
پرده از روی لطف گو بردار
کاشقیا را امید مغفرت است.
سعدی.
باری پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت. (گلستان سعدی).
- برداشتن بر چیزی، قرار دادن فراز چیزی. بالای چیزی نهادن:
کپیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی.
- برداشتن چشم از خواب، بیدارشدن:
چو نرگس چشم بخت از خواب برداشت
حسدگو دشمنان را دیده بردوز.
سعدی.
|| ساختن و ایجاد کردن. (آنندراج). بنیاد کردن:
زهی سپهر ضمیری که چرخ آینه فام
ز گرد راه تو سیمای اختران برداشت.
ثنایی (آنندراج).
|| برافراشتن، چون تیغ برداشتن و سر برداشتن. (آنندراج). افراختن. (یادداشت مؤلف). افراشتن. (یادداشت مؤلف). علم کردن. (یادداشت مؤلف).
- دم برداشتن، دم افراختن. (یادداشت مؤلف): شول و اشاله؛ دم برداشتن. (منتهی الارب).
|| رفعت دادن. مرتبت دادن. بلند کردن. بالا بردن. ترقی دادن. ترفیع: اگر بناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را وبرداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سعایت فرموده باشم اگر لیاقت دارند برداشتن را. (تاریخ بیهقی). هرکه را برداریم بلند شود و هر کرا فرود آریم پست گردد. (سندبادنامه). چون تواضع برای خدا باشد نه برای دنیا خدایش بردارد. (بهاءالدین ولد).
اگر تاج بخشی سرافرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم.
سعدی.
- همسری برداشتن، خود را در مقام همسری قرار دادن:
همسری با اولیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند.
مولوی.
|| نصب کردن. انتخاب کردن. برگزیدن. (یادداشت مؤلف). اختیار. (آنندراج). برگرفتن: او را به پادشاهی برداشتند؛ برگرفتند. || اتخاذ کردند. او را بفرزندی برداشتم، برگرفتم:ابومسلم بنوامیه را برانداخت و عباسیان را بخلافت برداشت. (یادداشت مؤلف). || رفع (در اعمال حساب)، برداشتن عدد. رجوع به التفهیم ص 45 شود. || حاصل کردن و بدست آوردن. (آنندراج). بهره بردن:
چرا اسب در خوید بگذاشتی
بر رنج نابرده برداشتی.
فردوسی.
و بر آن تخمها که ایشان کاشتند برداریم. (تاریخ بیهقی).
ضعیفان را زیادت کن ز اکرام
که از اکرام برداری بسی کام.
ناصرخسرو.
و غنیمتهای بی اندازه برداشت [تبع] و همه ٔ ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و لشکر... را بشکست و غنیمتی عظیم از آن ولایت برداشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
زین گهر و گنج که نتوان شمرد
سام چه برداشت فریدون چه برد.
نظامی.
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها برداشتند.
مولوی.
گل بتاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند.
سعدی.
- برداشتن حاصل، درو و گرد کردن آن. بدست کردن حاصل. کشت وبخانه بردن آن. (یادداشت مؤلف).
- بهره برداشتن، بهره گرفتن. بهره مند شدن: واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر... تا هر طبقه بمقدار دانش از آن بهره بردارد. (تاریخ بیهقی).
- مراد برداشتن، حاصل کردن. بدست آوردن:
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم.
سعدی.
|| حمل کردن. بردن. بردن و کشیدن. حمل. (ترجمان القرآن):
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم.
معزی.
- امثال:
دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد.
- برداشتن بار، حمل کردن آن.
- || بارور شدن. حمل برداشتن. حامله شدن:
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
وان دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار.
منوچهری.
رجوع به بار برداشتن شود.
- برداشتن شیاف، احتمال. حمول ساختن. چنانکه شیاف فرزجه را شاخه برداشتن. شیاف کردن. شاف کردن. شیاف و مانند آنرا باندرون فرو کردن. فرو بردن در دبر یا فرج شیاف و چیزهایی مانند آنرا. (یادداشت مؤلف). استعمال کردن: و صبر به سرکه بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). یا خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی بمجرای نشستن بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- برداشتن میت، او را بتابوت نهادن و بگورستان برای دفن بردن. (یادداشت مؤلف).
|| برچیدن چنانکه سفره را. (یادداشت مؤلف):
ز تو شام و سحر خوردیم و برداشت
بنزدآنکه او را چاشتی رو.
سوزنی (از یادداشت بخط مؤلف).
- برداشتن ختم، برچیدن آن.
|| گرفتن و با خود حمل کردن. (از یادداشت مؤلف). با دست برگرفتن. (یادداشت مؤلف):
یاد نیاری بهر بهاری جدت
تو بره برداشتی شدی بسماروغ.
منجیک.
ترافع؛ بهم چیزی برداشتن. (المصادر زوزنی): هر خرمایی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارند البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم).
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به نیمه همی چند غوشای.
طیان (از فرهنگ اسدی).
آنچه از خزانه برداشته اندبفرمان وی. (تاریخ بیهقی).
با دوات و قلم و شعر چکار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
آواز برآمد که از این انگور بخور و بردار که تو را بکار آید. (قصص الانبیاء). پس نعلین برداشت و آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد. (نوروزنامه). دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. (نوروزنامه).
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت.
نظامی.
|| تحویل گرفتن: او گفت من گنجی نخریده ام بیا گنج خود را بردار فروشنده گفت من سرا فروخته ام مرا حقی نیست. (قصص الانبیاء). || گرفتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف):
آن کرنج و شکرش برداشت پاک
واندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد ازوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
عاقبت روزی بپایان آردش.
رودکی.
توشه ٔ جان خود ازو بردار
پیش کایدت مرگ پای اگیش.
رودکی.
|| تناول.
- برداشتن شراب، می گساری:
برداشتند برگل و سوسن شرابها
از عشق نیکوان پریچهره عاشقان.
منوچهری.
|| برگرفتن.دور کردن. جداکردن:
که از تخت زرینش برداشتند
برو یاره و تاج نگذاشتند.
فردوسی.
یکی هفته باترگ و شمشیر کین
از اسبان نبرداشتند ایچ زین.
فردوسی.
- برداشتن بند، رها کردن از بند. گشودن از بند:
اگر بند برداری از پای من
چنان دان که برخوردی از رای من.
فردوسی.
- برداشتن جان، زهوق روح کردن. جان برگرفتن. جدا کردن جان از بدن: و تو را [عزازیل] برجان ایشان مسلط گردانم تا جان ایشان را برداری. (قصص الانبیاء ص 9). فرمان آمد از جلیل جبار که ای جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل بروید و جان آدم بردارید. (قصص الانبیاء ص 9). دست دراز کرد [ملک الموت] و جان وی را برداشت. (قصص الانبیاء).
- برداشتن دل، برگرفتن دل. کندن دل. قطع امید کردن:
دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و بپژاوند.
رودکی.
همه خانه از بیم بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند.
فردوسی.
امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی).و دل از خراسان و نشابور می برخواست داشت [بوعلی سیمجور]. (تاریخ بیهقی). از شغلهائی که بدیشان مفوض بود استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای مابرداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334).
نباید بستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاری است مشکل.
سعدی.
بروز معرکه ایمن مشو زخصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل زجان برداشت.
سعدی.
- برداشتن دنبال، دنبال گرفتن. رد برداشتن. بر پی رفتن:
دل سرگشته را دنبال برداشت
بپای خود شد آن تمثال برداشت.
نظامی.
- برداشتن سر، برگرفتن سر و کنایه از کشتن و از میان بردن. جدا کردن سر. (یادداشت مؤلف). قطع کردن سر:
ز توران کجا یافت برداشت سر
برانداخت آن مرز راسربسر.
فردوسی.
که با شاه مارا دهد آشتی
بخواب اندرون سرش برداشتی.
فردوسی.
و شمشیرها کشیدند و سر وی برداشتند. (تاریخ بخارا)... اصفهبد اسب بر او تاخته فرود آمد و سرش برداشت. (تاریخ طبرستان).
تارست بی رخ تو شبستان اهل دل
بردار شمع را سر و بنشین بجای شمع.
باقر کاشی (آنندراج).
- برداشتن طمع، طمع بریدن:
طمع برداشته از خود بیکبار
فرامش کرده نیک و بد بیکبار.
نظامی.
- برداشتن کلاه کسی را، او را گول زدن و مال و منالی از او بقیمتی نازل خریدن. چیزی با ارزش را از چنگ کسی بنرخی اندک درآوردن.
- برداشتن مهر، شکستن مهرنامه و جزآن. مهر برگرفتن:
پیش آید و بردارد مهر از در زندان.
منوچهری.
- || مجازاً بمعنی ازاله ٔ بکارت کردن.
|| دروا کردن. (آنندراج). || زیر و زبر کردن. جابجا کردن. نقل کردن: اما بهیچ حال روی برندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهد و بردارد. (تاریخ بیهقی). ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش از اینکه گفتی برداری و فرو نهی ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی ص 262). || آگاه ساختن. روایت کردن. آگهی دادن. حکایت کردن. خبر دادن. رفع: روزی بشمس الملوک قابوس وشمگیر برداشتندکه مردی بدرگاه آمده و اسبی برهنه آورده. (نوروزنامه).
برداشت بدو که خوردم این است
ره توشه و ره نوردم این است.
نظامی.
- برداشتن حاجت بکسی، حاجت بردن نزد وی که برآورد.
- برداشتن خبر یا سخن یاحدیث یا حال و غیره، نقل کردن آن. گفتن آن. آگهی دادن از آن. دادن خبر بدو. حکایت بردن. روایت کردن برای او: و سوگند خورد که از آن حدیثها که بتو برداشتند و از آن درمها که بهرام زده بود آگاه نبودم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). صاحب خبران روز و ماه خبر به وی برداشتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مخاعه باز همین حدیث برداشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ز کارآگهان موبدی نیکخواه
چنان بد که برداشت روزی بشاه.
فردوسی.
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون.
فردوسی.
بکسری چو برداشتند آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی.
فردوسی.
وضعفا نیز بایزد عز ذکره حال خود را برداشتند. (تاریخ بیهقی). این خبر بمأمون برداشتند سخت خوشش آمد. (تاریخ بیهقی).
ستمدیده هر کامدی دادخواه
بدو نیک برداشتندی بشاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 68).
- برداشتن داوری بداور، رفع آن. ارتفاع آن. عرض آن. گزارش آن.
- برداشتن دعوی بقاضی، رفع کردن قصه بدو. شکوه کردن به وی. عرض حال کردن به او. (یادداشت مؤلف).
- برداشتن سخن بگوینده، اسناد. استناد. از او روایت کردن. اسناد. منسوب کردن حدیث بکسی و منسوب داشتن سخنی بگوینده ٔ وی. (از منتهی الارب).
- برداشتن شکایت یا شکوه یا قصه، رفع و عرض شکوائیه و دادخواست: پس سخن آغازیدند و شکایت پدرش یزدجردبرداشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). عمربن الخطاب رضی اﷲ عنه در موسم حاج ندا فرمودی که ای مسلمانان من عمال بشما میفرستم تا ظلم شما از یکدیگر دفع کنند. اگر ایشان ظلم کنند شما نیز بمن بردارید تا دفع آن بکنم. (راحهالصدور راوندی).
سرانجامش آزاد نگذاشتند
به شاه جهان قصه برداشتند.
نظامی (اقبالنامه ص 73).
- برداشتن نیاز، عرض نیاز. حاجت خواستن:
زچینی سواران گردن فراز
ببهرام برداشتندی نیاز.
فردوسی.
زنهار برمدار نیازت بمهتری
کز همت و ز کبر چو شیر و پلنگ نیست.
دهقان علی شطرنجی.
|| منشعب شدن. (یادداشت مؤلف): و بود که از یک رود طبیعی رودهای بسیار بردارد و بکار شود و... (حدود العالم). || منشعب و جدا کردن: و هر نهری بزرگ که از فرات برداشته اند همه منوچهر حفر کرده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). || برای جایی براه افتادن سوار. با احمال و اثقال خود رهسپار شدن. عزم رحیل کردن. راهی شدن از جایی برای رسیدن بجای دیگر: از قزوین برداشتیم برای قاقازان. (از یادداشت مؤلف). ترحل، از جای برداشتن. (زوزنی). نص ء؛ براه افتادن. (منتهی الارب): الارتحال، از منزلی برداشتن. (تاج المصادر بیهقی): مسلمانان عجب داشتند که لشکر [لشکر مشرکین] برداشتند [یعنی پس از روز احد]. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). چون نامه ٔ عمر بمسلمه رسید... منادی فرمود و از آنجا برداشت و بیامد و بحد شام با سی هزار مرد بدمشق آمد بفرمان عمر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
نخفتی بمنزل چو برداشتی
دو روزه بیک روز بگذاشتی.
فردوسی.
چو برداشت زآنجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او براه.
فردوسی.
وزان جایگه نیز برداشتند
تن اژدها خوار بگذاشتند.
فردوسی.
خبر دهنده خبر داد رای را که ملک
سوی تو آمد راه گریختن بردار.
فرخی.
و سلطان پاسی از شب گذشته برداشته بود ازستاج (ستاخ) و روی ببلف داده که سرای پرده آنجا زده بودند. (تاریخ بیهقی 251). و سلطان از آنجا برداشت بسعادت و فرخی با نشاط و شراب و شکار میرفت. (تاریخ بیهقی 246). چون از جنگل ایاز برداشتند و نزدیک کور والشت رسیدند. (تاریخ بیهقی). چون امیر شهاب از دامغان برداشت و بدهی رسید در یک فرسنگی دامغان. (تاریخ بیهقی).
سپهبد شتابید نزدیک ماه
زمانی برآسود و برداشت راه.
اسدی.
سپاه ازلب رود برداشتند
چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند.
اسدی.
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان زپس راه برداشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
ورا کرد بدرود و زو گشت باز
سپهدار برداشت راه دراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
از آنجا خوش و شاد برداشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
هزاران هزار از یلان سپاه
بدرگاه برداشت بیگاه و گاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز کنعان بامید گیهان خدای
ره شام برداشت آن نیک رای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و سه روز آنجا مقام کرد و از آنجا لشکر برداشت و چنان نمود که به نمازگاه خواهد فرود آمد. (تاریخ بخارای نرشخی).
نرسم من بهمرهان وفا
زانکه شب رفت و کاروان برداشت.
مجیر بیلقانی.
عراقیان بیک لحظه تجمل و اسباب بگذاشتند و راه بغداد برداشتند. (راحهالصدور راوندی)
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحرا ریزبرداشت.
نظامی.
همرهان را به نیمه ره بگذاشت
راه دریای بیخودی برداشت.
نظامی.
راه برداشت میدوید چو دود
سهم زد زان هوای زهرآلود.
نظامی.
به آئین غلامان راه برداشت
پی شبدیز شاهنشاه برداشت.
نظامی.
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن.
نظامی.
و پسر خویش ابوالقاسم... را فرمود که بمدد او برود تا گرگان و همیشه ابوالقاسم با او بد بود و او را دشمن داشتی اما چون فرمان پدر بود جز امتثال چاره ای نداشت او را در پیش داشت و هر موضع که حسن برداشتی او فرمودآمدی و از هر منزل پیش پدر نبشتی این مرد با تو دشمنی در دل دارد. (تاریخ طبرستان).
آن نیست جهان جان که پنداشته اند
وان نیست ره وصل که برداشته اند.
افضل الدین کرمانی.
- برداشتن پی، گام برداشتن. دنبال کردن. برفتن:
شنیدم که او پیش کاووس کی
سخن باز نگرفت و برداشت پی.
فردوسی.
بدانسو کجا هست کاووس کی
کنون راه بنمای و بردار پی.
فردوسی.
- برداشتن لشکر، کشیدن لشکر.سپاه کشیدن: و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرای را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم باز برد. (تاریخ بیهقی). که امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب... و قهر کردن دشمن و برداشتن لشکر و نگاه داشتن رعیت. (چهارمقاله).
- برداشتن ملازه،بجای بازآوردن ملازه. (یادداشت بخط مؤلف): صفت ضمادی که ملازه ٔ کودکان و بزرگان بدان بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). این داروها بدین سرکه بسرشند و بر یافوخ نهند ملازه بردارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و ملازه را بصندل و گلنار و گل و کافور بشراب خرتو (؟) بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و ملازه ٔ کودکان بمازو و سرکه بردارند مازو را بسرکه بسایند و بر سر او طلا کنند بر آن موضع که بتازی یافوخ گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| همراه گرفتن. (آنندراج):
از همت سرمستان بردار حزین خضری
تنها نتوان رفتن صحرای محبت را.
حزین (از آنندراج).
|| نگاه داشتن.با خود داشتن: و کلاه موی پیوسته برداشتن سود دارد (در داءالثعلب) سرخوی و ماده را تحلیل کند و هر روزی یا هر سه روزی موی سربباید ستردن. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). || سوار کردن بکشتی و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف):
مرا یک درم بود برداشتند
بکشتی و درویش بگذاشتند.
سعدی.
|| همه جا را گرفتن. متصرف شدن. احاطه کردن. پر کردن: زیر زمین ها را موش برداشته. لباسهای او را شپش برداشته. مورچه دنیا را برداشته. (یادداشت مؤلف). اگر بمثل باران نبارد یا طوفان جهان بردارد باعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند. (گلستان سعدی). || شروع شدن. آغاز شدن: و اندرین بیابان یک ریگ است از کران دریا بردارد از حدود بحرین. (حدود العالم).
- برداشتن خنده، سردادن خنده. خنده آغازیدن. خندیدن:
جدا هر کسش چیره [خیره] پنداشتند
ز گفتار او خنده برداشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
- برداشتن رقص، به رقص آغاز کردن:
رقص برداشت بی مقطع ساز
آن چنان شد که کس ندیدش باز.
نظامی.
- برداشتن گریه، گریه آغاز کردن. گریه سرکردن: و دیگران گریه برداشتند وگریه بر من نیز افتاد. (کتاب المعارف).
|| زدن. ستردن. کندن. (یادداشت بخط مؤلف): بفرمود تا حجام را بیاوردند وی را گفت تو بوقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی. (نوروزنامه). روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد. (نوروزنامه). مردم در هفته شوخگن شود و موی بالیده... چون بگرمابه درآید موی بردارد و شوخ پاک کند. (اسرارالتوحید). چون وقت آن آمد که شیخ موی بردارد. (اسرارالتوحید).
- برداشتن زیر ابرو یا زیر ابرو برداشتن، کندن موهای قسمت فرودین ابروان. (از یادداشت بخط مؤلف).
|| برانداختن. معدوم کردن. نیست کردن. بریدن. (آنندراج). کشتن. هلاک کردن چنانکه دشمن را:
بر آنگونه بر داشتمشان ز رزم
که نه رزم بینند از این پس نه بزم.
فردوسی.
بگفتار گرسیوز رهنمای
برآرای وبردار دشمن زجای.
فردوسی.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
منوچهری.
من این سگ زندیق را بدست آوردم و اتباع او را بشناختم و میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرو نشیند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و یاری دهندتا این خصمان را برداریم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و سران ایشان هلاک کرده و برداشته. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). سی سال در جنگ ملوک طوایف بود [اردشیر] تا همگنان را برداشت و جهان او را صافی شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و بسیاری کارها رفت تا پادشاهی مستخلص کرد و دشمنان برداشت. (مجمل التواریخ).
گربه ٔ مسکین اگر پرداشتی
تخم گنجشگ از زمین برداشتی.
سعدی.
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای برداشت. (گلستان سعدی). || ویران کردن: بعد از آن چنان صواب دید که ویران کنند فرمود تا آن سرای را برداشتند و بحصار بردند و آن موضع خراب بماند. (تاریخ بخارای نرشخی). || بریدن. || سلب کردن. (آنندراج). رفع کردن. برگرفتن. مرتفع کردن. نسخ کردن. دور کردن. زایل کردن:
گر ایدونکه یابم بجان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار.
فردوسی.
بردار درشتی زدل خصم بنرمی.
عسجدی.
گفت فاستجبنا له فکشفنا ما به من ضر، یعنی اجابت کردم و محنت از وی برداشتم. (قصص ص 139). گفت خدایت سلام میرساند و میگوید بشفاعت تو نود و نه جزو از امت تو برداشتم. (قصص ص 246). و عبادت ایزدی عز ذکره از مردم برداشت [مزدک]. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و در دل کنی که چون پیروز آیی این بدعت برداری. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و خراج از مردم برداشت و سیرت نیکو سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). آب که بر وی گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند و خشکی معده بردارد. (نوروزنامه).
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر.
سوزنی.
از زمین سایه ٔ حلم وی اگر بردارند
تا قیامت زمی از زلزله تسکین نکند.
سوزنی.
و جور و بدع برداشت و رسوم ظلم باطل گردانید. (تاریخ طبرستان).
بخ بخ ای بخت و خه خه ای دلدار
هم وفا دار و هم جفا بردار.
نظامی.
ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آئین جور از دور برداشت.
نظامی.
ز هر دروازه ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی.
نظامی.
چنان گشت مستغنی از ساو وباج
که برداشت از کشور خود خراج.
نظامی.
|| تصرف کردن. استفاده کردن: برنج و سعی یکی نعمتی بچنگ آرد
دگرکس آید و بی رنج و سعی بردارد.
سعدی.
|| پذیرفتن. قبول کردن. (آنندراج). پذیرا شدن: این مار افسون بردار نیست. این ژنده وصله بردار نیست. (یادداشت بخط مؤلف). این خبر تأخیربردار نیست. عبدالملک را گفت تو بیمار شدی و بشام دیر توانی شدن و امیرالمؤمنین را سپاه باید و تأخیر برندارد از اینجا نامه کن بشام تا سپاه بیاید. (ترجمه ٔطبری بلعمی). این رقعت بدست وی باید داد... که مهم است و تأخیر برندارد. (تاریخ بیهقی). و سنت پیشینگان فرو گذاشت و بدعت این دبیر برداشت. (نامه ٔ تنسر).
جز محبت هرچه دیدم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرض کردم کس بچیزی برنداشت.
نظیری (آنندراج).
واعظا کار تو بیهوده سرایی است مدام
این چه کار است که برداشته ای کار کم است ؟
فیاض (آنندراج).
قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت
چهره ٔ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت.
صائب (آنندراج).
هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته ست
من همین دل را ز اسباب جهان برداشتم.
صائب (آنندراج).
- پند برداشتن، پند گرفتن. اندرز گرفتن:
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی.
|| پذیرفتن چیزی را ببهایی و نرخی معلوم: شما این قالی را بهزار تومان بردارید و باقی طلب را نقد بگیرید. (یادداشت بخط مؤلف). || قابل و درخور بودن. (یادداشت بخط مؤلف):
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
|| تحمل کردن. پذیرفتن. سزیدن. احتمال. (ترجمان القرآن):
که فرغول برندارد آن روز
که برتخته بر سیاه شود نام.
رودکی.
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی.
ابوشکور.
از ایران بسی رنج برداشتی
بر و بوم و پیوند بگذاشتی.
فردوسی.
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن.
فردوسی.
کنون خود تو این رنج برداشتی
بدشت آمدی خانه بگذاشتی.
فردوسی.
چو برداشتی طمع از آنچت هواست
سخن گر ز کس برنداری رواست.
اسدی.
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد.
ناصرخسرو.
برندارد سخای کفش را
بحر پر دُرّ و کان پر گوهر.
مسعود.
مرد شجاع چنان باید که... بآخر جنگ چون اژدها باشد بخشم گرفتن و رنج برداشتن. (نوروزنامه).
شبیخون قهر تو کُه برندارد
که از سهم و بیم تو خارا شود خون.
سوزنی.
|| جائز و روا داشتن. (آنندراج):
تا کی از جور تو دل بار جفا بردارد
آنقدر جور بماکن که خدا بردارد.
فصلی جربادقانی (آنندراج).
|| گرفتن. تقلید کردن. (یادداشت بخط مؤلف): و مر صورت کمان را از صورت بخشهای فلک برداشته اند چه خداوندان علم بخشهای دائره فلک را قسی خوانده اند. (نوروزنامه). || دوام کردن. کشیدن. ممتد شدن. ادامه یافتن: در اول عهد او قحطی پدید آمد و مدت هفت سال برداشت و در آن هفت سال خراج بمردم رها کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).به شراب بنشست و بیش دم نزدم و آنروز و آن شب بگذشت که شراب خوردن او [محمود غزنوی] سه روز برداشتی دیگر روز به خدمت رفتم. (آثار الوزراء عقیلی). در تداول گناباد خراسان گویند این لباس یک سال برداشت ندارد یعنی دوام ندارد: ناخوشی او یکسال برداشت، یعنی دوام کرد. || کندن. گود برداشتن برای نشاندن درخت. گود کندن برای درخت کاشتن. گود برداشتن برای ساختن زیرزمین. حفر کردن. حفر. (یادداشت بخط مؤلف): و فرمان شد که هرکس بجای خویش نقب بردارند و هر قومی بموضع خویش راه جویند. (جهانگشای جوینی). || پیدا کردن. (یادداشت بخط مؤلف). واجد شدن. ترک برداشتن. مو برداشتن چینی و شیشه و مانند آن. شکاف برداشتن. || بریدن قسمتی و مخصوصاً قسمت زیرین عضوی و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف):
یکیت روی ببینم چنانکه خرسی را
بگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی.
(فرهنگ اسدی).

فرهنگ معین

بلند کردن 2- تحمل کردن، گرفتن، دزدیدن، از میان بردن، فراگرفتن. [خوانش: (بَ تَ) (مص م.)]

فرهنگ عمید

[مقابلِ گذاشتن] چیزی را با دست بلند کردن، برگرفتن،
[عامیانه، مجاز] تصرف کردن، صاحب شدن: زمین‌های خوب را خودشان برداشتند،
(مصدر لازم) دچار حالت یا کیفیتی شدن: کوزه شکاف برداشت،
چیزی را از روی چیز دیگر ایجاد کردن: نسخه برداشت،
فراگرفتن: درش راببند، بو همه جا را برداشت،
جمع‌آوری کِشت و محصول کشاورزی،
با خود بردن: بچه را برداشت رفت،
[عامیانه، مجاز] دزدیدن، ربودن،
[عامیانه] قطع کردن و جدا کردن عضوی از بدن: در عمل جراحی طحالش را برداشتند،
کنار زدن: نقابش را برداشت،
۱۱. [قدیمی، مجاز] انتخاب کردن، گزین کردن،
۱۲. [قدیمی] به مقام بالا رساندن، مقام دادن،
۱۳. [قدیمی] پاک کردن، ستردن،
۱۴. [قدیمی] به دست آوردن، کسب کردن: مراد خویش برداشت،
۱۵. [قدیمی] شروع کردن، آغاز کردن،
۱۶. (مصدر لازم) [قدیمی] طول کشیدن،

حل جدول

بلندکردن، گرفتن، برچیدن

فرهنگ فارسی هوشیار

بلند کردن، دفع کردن، بالا گرفتن، بالا بردن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر