برم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
برم. [ب ُ رَ] (اِخ) روستایی است در سمرقند. (از معجم البلدان).
برم. [ب ِ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان دامغان. سکنه ٔ آن 1500 تن. آب آن از قنات و چشمه ٔ علی و محصول آن غلات، پسته، پنبه، انگور و حبوب است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).
برم. [ب َ] (اِ) حفظ و از بر کردن و بیاد نگاه داشتن. (برهان). حفظ که آنرا از بر گویند. (آنندراج). بَر. - از برم داشتن، از حفظ داشتن. از بر داشتن. (یادداشت دهخدا): از مصحف تندی و درشتی نه همانا یک سوره برآید که تو از برم نداری. فتوحی مروزی. || تالاب و استخر و چشمه ٔ آب. (برهان). گوی باشد بزرگ حوض مانند که آب باران در آن جمع شود و آنرا تالاب خوانند. (آنندراج): چون تن خود به برم پاک بشست از مسامش تمام لؤلؤ رست. شهید بلخی. طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل نباتهاش چو دندانهای اره ز خار. فرخی. || مرغ، که سبزه ٔ کنار جوی باشد. (برهان). || یک قسم مرغ آبی. (ناظم الاطباء). || انتظار. (برهان).
برم. [ب َ] (ع مص) استوار کردن. (از منتهی الارب). محکم کردن. (از اقرب الموارد). || ریسمان را دوتا کردن و آنرا تافتن. (از اقرب الموارد).
برم. [ب َ رَ] (اِ) چوب بندی که تاک انگور وبیاره ٔ کدو و خیار و امثال آن بر بالایش اندازند. (از برهان). چفته بندی. داربست. || در لهجه ٔ گیلکی، چوبی را گویند که پارچه ای ملون بر بالای آن بندند و در میدان نصب کنند برای آگاهی روستاییان از کشتی و آمدن به تماشا. (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع).
برم. [ب َ رَ] (ع مص) بستوه شدن. (تاج المصادر بیهقی). بستوه آمدن و بیقراری کردن از اندوه. (از منتهی الارب). بیزار گشتن و دلتنگ شدن. (از اقرب الموارد). ملول شدن و بستوه آمدن. (برهان). || اراده ٔ ایراد حجت کردن و بیاد نیاوردن آنرا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
برم. [ب َ رَ] (ع اِ) آنکه از بخل قمار نکند. (منتهی الارب). آنکه بامردم در قمار داخل نشود. (از اقرب الموارد). کسی که در مجلس قمار نشیند و بازی نکند. (برهان). ج، أبرام. || ستوه و بی قراری. (منتهی الارب). ضَجَر. (اقرب الموارد). || دانه ٔ غوره ٔ انگور آنگاه که به خردی ذره ای باشد. (منتهی الارب). دانه ٔ انگور هرگاه مانند سر ذَرّ و مورچگان خرد باشد. (از اقرب الموارد). || ثمر درختان خاردار، بَرَمه یکی. (از منتهی الارب). میوه ٔ عضاه. (از اقرب الموارد). میوه ٔ طَلح. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). میوه ٔ درخت خاردار عموماً، و بعضی گویند شکوفه ٔ بهار درخت مغیلان. (از برهان). شکوفه ٔ درخت مغیلان. (الفاظ الادویه). برخی آنرا شکوفه ٔ مغیلان دانند و برخی شکوفه ٔ درخت خارداری می دانند شبیه با مغیلان بقدر زعرور. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). || قیصوم. شجره ٔ ابراهیم. شاه بابک. رجوع به شاه بابک شود. || سرب گداخته. (منتهی الارب). کحل و سورمه ٔ گداخته و مذاب. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || سرکوه. (منتهی الارب). قله هایی از کوه، واحد آن بَرَمه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || ج ِ بَرِمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برمه شود. || (اِخ) نام ناقه ای. (منتهی الارب).
برم. [ب ِ رُ] (اِ) نردبانی از یک شاخه ٔ درخت کرده برای بر شدن به درختهای مرکبات و چیدن میوه، و آن در مازندران متداول است. (از یادداشت دهخدا).
برم. [ب ُ / ب ُ رَ] (ع اِ) ج ِ بُرمه. (منتهی الارب). رجوع به برمه شود.
برم. [ب ُ رُ] (ع اِ) قوم و مردم بداخلاق. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
برم. [بْرُ / ب ُ رُ] (فرانسوی، اِ) (اصطلاح شیمی) مایعی است قهوه ای رنگ و سنگین، وزن مخصوص آن 3 و بسیار فرّار است. در 63 درجه بجوش می آید و در 7 درجه یخ میزند. در آب حل میشود و محلول سرخ رنگی بنام آب برم میدهد. (فرهنگ فارسی معین).
برم. [ب َ] (اِخ) شهرت یوسف بن ابراهیم است که او از خراسان بود و بر خلیفه محمد مهدی خروج کرد و گروه بسیاری بر او گرد آمدند و مروالرود و طالقان و جوزجان و پوشنج را تسخیر کرد. المهدی، یزیدبن مزید شیبانی را بجنگ او فرستاد، یزید بر برم غلبه کرد و اورا باسارت نزد المهدی فرستاد و بسال 160 هَ. ق. باهمراهانش بر جسر دجله بدار آویخته شد. (از اعلام زرکلی ج 9 ص 280 از الکامل ابن الاثیر و النجوم الزاهره).
برم. [ب ُ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنه ٔ آن 403 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6).
فرهنگ معین
(بَ) [په.] (اِ.) آبگیر، استخر، برکه آب.
چوبی که پارچه ای ملون بر بالای آن بندند و در میدان نصب کنند برای آگاه کردن مردم از کشتی پهلوانان، چوب بندی را گویند که تاک انگور و بیاره کدو و خیار و غیره را بالای آن گذارند؛ داربست. [خوانش: (بَ رَ) (اِ.)]
فرهنگ عمید
حفظ، حافظه،
برغ، چشمه: چون تن خود به برم پاک بشست / از مسامش تمام، لؤلؤ رُست (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۲۸)، تالاب، گودالی که در آن آب جمع شده،
چوببندی که شاخههای تاک یا بیارۀ کدو، ومانندِ آن را روی آن میاندازند، چوببست، داربست،
عنصری غیر فلزی، فرّار، مایع، سنگین، و به رنگ سرخ که در داروسازی، رنگسازی، و ساخت مواد شیمیایی عکاسی به کار میرود،
حل جدول
هالوژن مایع
مترادف و متضاد زبان فارسی
آبگیر، استخر، برکه، تالاب، غدیر، بند، سد کوچک
گویش مازندرانی
پارچه های الوانی که به عنوان جایزه در مراسم کشتی بر سر چوب...
نردبان یک پایه ی گالشی
فرار کن، بگریز، نردبان یک پایه ی گالشی
فرهنگ فارسی هوشیار
بیاد نگاه داشتن، از بر داشتن
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.