معنی بزی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بزی. [ب ُ] (ص نسبی) نسبت به بز، یعنی همانند و شبیه بز.
- ریش بزی، ریش شبیه بریش بز، یعنی دراز با نوکی تیز. نوعی از نزدن ریش که نوک تیز دارد. (یادداشت بخط دهخدا).
|| (اِ) در تداول و زبان کودکان بمعنی بز. || کلمه ایست برای اظهار رأفت و عطوفت. || (حامص) بچگی. کودکی. جوجگی. (یادداشت بخط دهخدا).

بزی. [ب َ زی ی] (ع ص، اِ) همشیر، یقال:هذا بزیی، ای رضیعی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

بزی. [ب َ زا] (ع مص) برابری کردن. (از منتهی الارب). || (اِمص) کجی پشت نزدیک سرین یا اشراف وسط پشت بر سرین یا بیرون آمدگی سینه و درآمدگی پشت با بیرون آمدگی سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

بزی. [ب َزْ زی ی] (اِخ) احمدبن محمدبن عبداﷲبن قاسم بن نافعبن ابی بزه مکی، مکنی به ابوالحسن، و نسبت وی به ابوبزه جد اعلای اوست. از قراء معروف است و قرائت ابن کثیر را داشته است. (از لباب الانساب). و رجوع به تاریخ الخلفاء ص 239 و المعرب جوالیقی و فهرست آن و اعلام زرکلی شود.

گویش مازندرانی

نوعی نفرین، یکه و تنها، بیماری سیاه زخم

اصطلاحی است در مورد فردی که از بازی کنار رود

جدا، شاخص، بیگانه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر