معنی بسا در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بسا. [ب َ] (ق) بمعنی ای بس و بسیار باشد. (برهان) (سروری) (هفت قلزم) (دِمزن). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی ای خوش. (انجمن آرا). ای بس و بسیار. (ناظم الاطباء). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی آن خوش. و مزید علیه بس و از بعضی مواقع مستفاد میشود که الف درین ترکیب برای افاده ٔ معنی رابطه است مثل الف دریغا و دردا و حسرتا و زودا و غیر آن. (آنندراج). بمعنی بسیار و الف برای کثرت یا زاید است. (غیاث). ای بس. بسیار. (فرهنگ نظام). بسیار. (شرفنامه ٔ منیری). چند و چندی. (ناظم الاطباء). مدتی. زمانی دراز. چه بسیار. چقدر کثیر. کم. (ترجمان القرآن عادل بن علی). و رجوع به «آ» در همین لغت نامه شود:
بسا مرد بخیلا که می بخورد
کریمی بجهان درپراکنید.
رودکی.
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا که بره و فرخشه است بر خوانش.
رودکی.
بسا خان و کاشانه و باد غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.
ابوالمؤید.
خماروار همه ساله با کبار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
بسا طبیب که مایه نداشت و درد فزود
وزیر باید ملک هزارساله چه سود.
منجیک.
نهادند بر دشمنان تیغ کین
بسا سر که افکنده شد بر زمین.
فردوسی.
بسا پهلوانان که بیجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند.
فردوسی.
بحمله پلنگ و بدل نرّه شیر
بسا سر که او اندر آرد بزیر.
فردوسی.
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
بچاشتگاه غمین، شادمان شدند بشام.
فرخی.
بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزه ٔ او از وجود سوی عدم.
فرخی.
بساکسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس بخواست عذر گناه.
فرخی.
گفت شاهان این مگو که هنوز جوانی و بسا سالها که تو در جهان خواهی بودن. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی).
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج.
اسدی.
نه هرگز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت کور.
اسدی (گرشاسبنامه).
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت.
اسدی.
بسا حیلت که بر بهتال وبال گردد. (کلیله و دمنه).
بسا محنت که دولت آخر اوست
که دیمه را نتیجه نوبهار است.
خاقانی.
اگر فساد کند هرکه او نبیذ خورد
بسا فساد که در یثرب است و در مکه.
منوچهری.
بسا راز که آشکار خواهد شد در قیامت. (تاریخ بیهقی).
بهشتادو نود چون دررسیدی
بسا سختی که از گیتی بدیدی.
نظامی.
بسا کارا که شد روشن تر از ماه
بهمت خاصه همت، همت شاه.
نظامی.
بسا دهقان که صد خرمن بکارد
ز صد خرمن یکی جو برندارد.
نظامی.
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست.
سعدی (بوستان).
بسا تیر و دیماه و اردی بهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت.
سعدی.
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست.
حافظ.
بجبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد.
حافظ.
- بسا بزرگ، بسیار بزرگ. بسیار نجیب و بزرگوار. (ناظم الاطباء). خیلی بزرگ. (دِمزن).
- بسا بسا، بمعنی بساست در موقع تأکید و مبالغه گفته میشود. (شعوری ج 1 ورق 150). بسابسا و چندچندبسا؛ خیلی. بسیار. (دِمزن).
- بساکه، چه بسیار که. چه مدتها که.
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.
رودکی.
بسا که خندان کردست چرخ گریان را
بسا که گریان کردست نیز خندان را.
ناصرخسرو.
- ای بسا، چه بسیار.
ای بسا شور کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی ز بومنصور عادل کدخدای.
منوچهری.
ای بسا شیرکان ترا آهوست
وی بسا در دکان ترا داروست.
سنایی.
ای بساابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نشاید داد دست.
مولوی.
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.
سعدی (گلستان).
ای بسا توبه که چون توبه ٔ حافظ بشکست.
حافظ.
- چه بسا، چه بسیار: چه بسا نیرو که هدر شد. چه بسا گفتم و نشنید.
|| وای. (ناظم الاطباء).
بسا. [ب َ] (اِخ) پسا. فسا. نام شهری است در فارس که آن را فسا میگویند. (برهان) (فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء) (دِمزن). نام شهری است در فارس که آن را معرب کرده فسا خوانند و منسوب بدانجا را فسایی وفسوی گویند چنانکه هراتی و هروی. (انجمن آرا) (ابن بطوطه) (آنندراج). معرب فسا و شهریست به فارس در چهارمنزلی شیراز. اصطخری گوید: بزرگترین شهر کوره ٔ دارابگرد، فساست. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (هفت قلزم). رجوع به فرهنگ شعوری ورق 1511 و مجمل التواریخ والقصص ص 52 و تاریخ سیستان. و فسا و پسا، شود.
بسا. [ب َ] (اِ) اصطلاح نجومی هندیان است.رجوع به ماللهند ص 316 س 2 جدول مذنبات عالیه شود.
(بَ) (ق.) بس، بسیار.
بس، بسیار: به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری / بسا کسا که به روز تو آرزومند است (رودکی: ۴۹۴)،
(قید) احتمال دارد که، شاید،
بسیار است
بسیار، چه بسیار، شاید، احتمالا
پاره شده – جدا شده – گسلانده
ای بس، بسیار