معنی بسل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بسل. [ب َ س َ / ب ُ س ُ] (ع اِ) ج ِ باسل. (ناظم الاطباء). رجوع به باسل شود.
بسل. [ب َ س ِ] (ع ص) زشت و ترشروی از خشم یا از شجاعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بسبل. رجوع به بسبل شود.
بسل. [] (اِخ) یکی از پنجاه تن افراد خاندان فانمین (پاندوان) که به پادشاهی رسید. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به همین کتاب ص 116 شود.
بسل. [ب َ] (ع اِ) حلال. (برهان) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری) (مهذب الاسماء). و رجوع به دزی ج 1 ص 87 و شعوری ج 1 شود. || حرام. از اضدادست و مفرد و جمع و مذکر و مؤنث آن مساویست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از برهان) (ناظم الاطباء). || هشت ماه حرام قومی از غطفان و قیس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بسل. [ب َ] (ع مص) ملامت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). ملامت و نکوهش. (ناظم الاطباء). || بیختن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیختن با غربال. (ناظم الاطباء). || شتابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سخت شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). شدت و سختی. (ناظم الاطباء). || عصاره ٔ کازیره. (منتهی الارب) (آنندراج). عصاره ٔ کافشه. (ناظم الاطباء). عصاره ٔ عصفر. (از اقرب الموارد) (الجماهر بیرونی). || حنا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (الجماهر بیرونی). || مرد زشت روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد کریه منظر. (از اقرب الموارد). || گرفتن چیز، اندک اندک. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی را کم کم گرفتن. (ناظم الاطباء): بسل چیزی، گرفتن آن را اندک اندک. (از اقرب الموارد). || بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). حبس و بازداشت. (ناظم الاطباء). || پرحرفی کردن. (دزی ج 1 ص 87). || حلال و حرام کردن خدا چیزی را. (از اقرب الموارد).
بسل. [ب َ] (ع اِ) اسم فعل بمعنی آمین. یقال: بسلا بسلا؛یعنی آمین آمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || عذاب. گویند: بسلا له، ای ویلا له. (منتهی الارب). بسلا واسلا، دعای بد است. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بسل. [ب َ] (اِخ) لقب بنی عامربن لوی که طایفه ای از قریش بیرونی مکه اند و آنها دو طایفه بوده اند و طایفه ٔ دویم یسل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اللباب فی تهذیب الانساب).
بسل. [ب ُ] (ع ص، اِ) ج ِ باسل به معنی شیر و شجاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || شیران. || شجاعان. دلیران: با چند هزار اسب سوار بُسل بسلا لهم... (دره ٔ نادره چ شهیدی چ 1341 هَ. ش. ص 520).
بسل. [ب َ س َ] (اِ) بسله. غله ای است که آن را گاورس گویند. (برهان). گاورس و بعضی بسله به معنی دانه ای گفته اند که ملک گویند وبه عربی خلر خوانند. (رشیدی). گاورس را گویند و جاورس معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). گاورس یعنی ارزن بود. (اوبهی). گاورس. (سروری) (فرهنگ نظام). ارزن بود. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1ورق 176 شود. || به معنی پاشنه هم بنظر آمده است که به زبان عربی عقب خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خود آهنی. (ناظم الاطباء). || در عربی جمع بسبل است که شیطان و دیو باشد. (برهان). در عربی دیوان را گویند. (از جهانگیری). || ج ِ باسل. (ناظم الاطباء). || (فعل) امر به درآویختن یعنی درآویز. (برهان) (آنندراج). || (ق ایجاب) آری، یعنی همچنانست که گفتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
بسل. [ب َ س َ / ب َ] (اِخ) یکی ازوادیهای طائف است و آن را بسن هم ضبط کرده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به ص 182 ج 1 همین کتاب شود.
بسل. [ب ُس ْ س َ] (ع اِ) ج ِ باسل. رجوع به باسل شود.
(بُ) [ع.] (اِ.) جِ باسل، شیران. شجاعان، دلیران.
(بَ سَ) (اِ.) پاشنه، عقب.
(بَ) [ع.] (ص.) مرد ترش روی از خشم یا از شجاعت.
گاورس
پاشنه
مرد ترشروی
ملامت کردن کسی را