معنی بلند در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بلند. [ب َ ل َ / ب ِ ل َ] (اِ) چوب بالائین درِ خانه. اسکفه. (برهان) (آنندراج). چوب چهارم که از سه چوب دیگر دروازه بالا باشد. (غیاث). سردر. بلندین. پلندین:
ازهیبت ار کند به در خارجی نظر
بفتد بر آستان در خارجی بلند.
سوزنی.
|| چارچوب و پیرامن در خانه. (برهان) (آنندراج). بلندین. پلندین.
بلند. [ب َ ل َ] (ع اِ) اصل و ریشه ٔ حنا. (از تاج العروس). بیحنخ. (منتهی الارب).
بلند. [ب ُ ل َ] (ص، ق) مقابل پست. (از برهان). مرتفع و عالی و سرافراز. (ناظم الاطباء). کشیده. افراشته. برافراشته. مرتفع، در مقابل کوتاه و پست. (فرهنگ فارسی معین). اشرف. أعلی. أعیط. افراخته. باذخ. أکوم. باسق. تِلو. جاهض. رفیع. رفیعه. سامک. سامکه. سامی. سَراه. سَنی ّ. شامخ. شاهق.شَمیم. صَلخَم. طامح. عالی. عالیه. عَلا. علی ّ، علیّه. فارغ. فَدفد. قازح. قَنوع. قَیخَم. کأبی. کُباء.متعالی. متعالیه. مُرتفع. مُشرف. مشرفه. مُصلَخم. مُقَرعج. مُکَبّح. مُکمَح. مَنیع. منیعه. مُنیف. نابک. ناتی. ناشع. نائه. نَباه. نَبره. والا:
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سَرْش بند.
رودکی.
گه بر آن کندز بلند نشین
گه درین بوستان چشم گشای.
رودکی.
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندست نابوده پست.
ابوشکور.
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوبست و بی دار بند.
ابوشکور.
بلند کیوان با اورمزد و با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.
ابوشکور.
همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
خسروانی.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
آغاجی.
سرو بودیم چند گاه بلند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم.
کسائی.
چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند.
فردوسی.
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.
فردوسی.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
فردوسی.
اگر شاه بگشاید او را ز بند
نماند برین کوهسار بلند.
فردوسی.
همی گشت زان فخر و زان شادمانی
صنوبر بلند و ستاره منوّر.
فرخی.
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه به دندانها کنند شیار.
فرخی.
پادشاهی که باشُکُه باشد
حزم او چون بلند کُه باشد.
عنصری.
منظر او بلند چون خوازه
هریکی زو به زینتی تازه.
عنصری.
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک ز بام بلند.
عنصری.
امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). قلعه ای دیدم سخت بلند. (تاریخ بیهقی).
ز پیروزه تختی بزر کرده بند
نهادند بر چار پیل بلند.
اسدی.
چون ابر بلند است و سیه دود ولیکن
از دود سیه گشت جدا ابر به باران.
ناصرخسرو
سخنهای صحبت بنزد حکیم
بلند است و پرمنفعت چون جبال.
ناصرخسرو.
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
به عون کوشش بر درش مرد یابد بار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
علما پادشاه را با کوه مانند کنند که بلند و تند باشد. (کلیله و دمنه).
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیده ام.
خاقانی.
با قیمت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
سعدی (گلستان).
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی.
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی.
سعدی.
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروی. (گلستان).
بیگانه وار شمع من امشب نشست و خاست
سوز دلم ز آتش پست و بلند اوست.
خواجه آصفی (از آنندراج).
بوسه ها بر دست خود داده ست معمار ازل
تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است.
وحید (از آنندراج).
قصر گردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود.
میرزا بیدل (از آنندراج).
موج بلندش که رسد تا به ماه
باز دهد آب به ابر سیاه.
خسرو (از آنندراج).
ما سپر داریم هرجا می شود تیغی بلند
محشر زخم شهیدان سینه ٔ افکار ماست.
فطرت (از آنندراج).
جُمد یا جُمُد؛ زمین بلند و سخت. رَهَوه؛ جای بلند یاپست که در آن آب فراهم آید. شدیدالکاهل، بلندجانب صاحب شوکت و قدرت. (از منتهی الارب). صَرد؛ جای بلند از کوه. صعود؛ جای بلند. عَلایه و عَلْی و عَلیاء؛ هرجای بلند. فَرعه؛ جای بلند. قَردَد؛ زمین درشت بلند. مُشترِف، بلندخلقت دراز. (از منتهی الارب). هَیکل، بنای بلند.
- بلندآخور، که آخوربلند دارد، و کنایه از درازی بالای و دست و پای اسب است. مقابل اسب حقیر و کوتاه دست و پا:
رخش بلندآخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هرکه بست.
نظامی.
- بلند آسمان، آسمان بلند. آسمان رفیع:
خداوند ما کاین جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
بوشکور.
کسی کو بلند آسمان آفرید
بدو در مکان و زمان آفرید.
فردوسی.
که گردان بلند آسمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید.
فردوسی.
بلند آسمان چون زمین شد ز خاک
بسی گردن و بر شده چاک چاک.
فردوسی.
- بلند آشیان، آشیانه ٔ بلند. آشیانه ای که در جاهای مرتفع ساخته شده باشد. (ناظم الاطباء).
- بلندآشیان، بلندمکان. (آنندراج).
- || مجازاً، کسی که در مراتب عالی آشیان داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- بلند آفتاب، آفتاب که جای بر بلندی دارد:
چو گفتارگرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب.
فردوسی.
- || کنایه از عظیم الشأن، بلندپایگاه که همچون آفتاب بر همه نورافشانی کند:
به ارجاسب گفت ای بلند آفتاب
به بیخ و به بن همچو افراسیاب.
فردوسی.
ابدی باد خط این پرگار
زان بلند آفتاب نقطه قرار.
نظامی.
- بلنداختر، بلندطالع. (آنندراج). خوشبخت. (ناظم الاطباء). نیک بخت. سعید. مسعود.خوش طالع. خوب طالع. بلنداقبال. بلندبخت. نیک اختر:
سپهبد فرستاد نزدیک اوی
سپاهی بلنداختر و نامجوی.
فردوسی.
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر وتخت شاهی بجای.
فردوسی.
بلنداختری نامجوی و سوار
بیامد به کف نامه ٔ شهریار.
فردوسی.
که شاها بزرگا بلنداخترا
بر آزادگان جهان مهترا.
فردوسی.
که یزدان ترا بی نیازی دهد
بلنداختر و سرفرازی دهد.
فردوسی.
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلنداختر بزرگ آثار.
فرخی.
بجمله گفتند ای شهریار روزافزون
خدایگان بلنداختر بلندمکان.
فرخی.
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال.
فرخی.
ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
منوچهری.
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی بلنداختری.
منوچهری.
اسم بلند هم به بلنداختری دهد
چون روزگار قرعه ٔ اسما برافکند.
خاقانی.
که چون پیشوای بلنداختران
سکندر جهاندار صاحب قران.
نظامی.
که باشد زبون خراجی سری
که همسر بود با بلنداختری.
نظامی.
سوی نوبتی گاه خود بازگشت
بلنداخترش باز دمساز گشت.
نظامی.
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
ای بلنداختر خدایت عمر بی پایان دهاد
هرچه پیروزی و بهروزی خدایت آن دهاد.
سعدی.
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم.
حافظ.
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما.
حافظ.
ندیده چو او کس بلنداختری
به کشورگشائی است اسکندری.
هاتفی.
ز تأثیر دل بیدار چشم ترشود بینا
که ماه از نور خورشید بلنداختر شود پیدا.
صائب (از آنندراج).
- بلنداختری، بلنداختر بودن. خوشبختی. سعادت. نیک بختی:
چو طالع نمود آن بلنداختری
که شد ساخته سدّ اسکندری.
نظامی.
خبر داشت کآن سدّ اسکندریست
نمودار فالش بلنداختریست.
نظامی.
و رجوع به بلنداختر شود.
- بلنداراده، کسی که دارای اراده ٔ بلند باشد. بلندهمت. (فرهنگ فارسی معین).
- || حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
- || حرص و آز. (ناظم الاطباء).
- بلندارکان، آنچه ارکان بلند دارد. بلندپایه. مرتفع. (فرهنگ فارسی معین). عمارتی که بر ستونهای بلند بنا نمایند. (آنندراج).
- || باقدرت. باعظمت وحشمت. (ناظم الاطباء).
- بلندافسر، آنکه تاج رفعت و عظمت بر سر نهاده باشد. (ناظم الاطباء). که تاج سروری و برتری بر سر دارد:
بدانش جهان را بلندافسری
به موبد ز هر مهتری برتری.
فردوسی.
میوه ٔ دلهای بلندافسران
شاخ بشاخش نسب سروران.
میرخسرو (از آنندراج).
- بلندافسری، عظمت تاج پادشاهی. (فرهنگ فارسی معین).
- بلنداقبال، بلندطالع. (آنندراج). کسی که دارای بخت بلند باشد. (ناظم الاطباء). بلنداختر:
تا مرا عشق بلنداقبال در زنجیر داشت
پیچ و تاب من شکوه گوهر شمشیر داشت.
صائب (از آنندراج).
- بلنداقبالی، بلنداختری. خوش طالعی. (فرهنگ فارسی معین).
- بلنداندام، آنکه اندام بلند دارد. بلندقامت. بلندقد. بلندبالا. قَلَهنف.
- بلندبال، بلندبالا. درازقد. بلندقامت. و بمجاز، رفیع، عالیجاه، بلندمرتبه:
بلندبال کند جود پست قامت را
چنانکه عرش به بالای نام او زیبد.
خاقانی.
- بلندبالا، بلندقد. رجوع به همین ترکیب درردیف خود شود.
- بلندبخت، نیک بخت. (ناظم الاطباء). بلنداختر. سعید. خوشبخت. سعادتمند:
شاه بلندبخت ملک سنجر آنکه او
از بخت هرچه یافت ملک شاهوار یافت.
میرمعزی (از آنندراج).
- بلندبختی، نیک بختی. خوشبختی. سعادت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلندبخت در همین ترکیبات شود.
- بلند برآمدن، بالا آمدن. برشدن. استقلال. شُخوص. مَتخ. هُبوّ: اِشرئباب، بلند برآمدن تا بنگرد. اقعام، بلند برآمدن آفتاب.اًقفاف، بلند برآمدن سیاهه ٔ چشم. اِقلیلاء؛ بلند برآمدن مرغ بر هوا. اِمقرار؛ بلند برآمدن رگ. (از منتهی الارب).
- بلند برآمدن روز، بالا آمدن خورشید. ساعتی چند از طلوع مهر گذشته بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ازلیمام. اِمتعاط. اِمّغاط.انتفاخ. تُلوع. کَهر.
- بلند برآوردن، بالا آوردن: قَبو: بلند برآوردن بنا را. (از منتهی الارب).
- بلندبرآورده، افراشته. مشیده. (ترجمان القرآن جرجانی).
- بلندپا، آنکه پای بلند دارد. درازپای.
- بلندپایان، حیوانات اهلی که پاهای دراز دارند چون استر و خر و گاو و اشتر، درمقابل کوتاه پایان چون گوسفند و بز و مرغان خانگی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلندپایگی، بلندپایه بودن. ارتفاع. علوّ. (فرهنگ فارسی معین).
- || شأن. شوکت. (فرهنگ فارسی معین). علو مرتبت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || برتری و رجحان. (فرهنگ فارسی معین).
- بلندپایه، آنچه پایه ٔ بلند دارد. مرتفع. عالی. (فرهنگ فارسی معین):
بر سریر بلندپایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست.
نظامی.
- || صاحب شأن و شوکت. (ناظم الاطباء). عَلّی. مَجید. عالی مرتبت.عالیمقام. عالی قدر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بلندپایه بزرگی که دست بخشش تو
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
بلندپایه ٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایه ٔ فضلش چه جای حصر و بیان.
سعدی.
- || برتر از سایر مردم. (ناظم الاطباء).
- بلندپر، دارای پر بلند.
- || دارای پرش بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). بلندپرواز.
- || بلندهمت. (فرهنگ فارسی معین):
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلندپر است.
خاقانی.
- || عالی. نیکو. فرخنده:
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلندپر است.
خاقانی.
- بلندپرواز، رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بلندپروازی، رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بلند پریدن، به ارتفاع زیاد پریدن:تعقیه؛ بلندپریدن مرغ. (منتهی الارب).
- بلندپشتی، پشت بلندبودن. مرتفع بودن.
- بلندپشتی کردن، خود را پشت بلند کردن. خود را بلندمقام کردن:
چون کوه بلندپشتیی کن
با نرم جهان درشتیی کن.
نظامی.
- بلندپیشانی، آنکه پیشانی بلند دارد. فراخ پیشانی. گشاده پیشانی.
- || مقبل. سعید. خوشبخت.
- بلندتر، مرتفعتر. (ناظم الاطباء). ارفع. اسنی. اعلی: گویند که هیچ ایوان از آن [از ایوان کسری] بلندتر نیست اندر جهان. (حدود العالم).
- || درازتر. (ناظم الاطباء). رجوع به بلند شود.
- بلندترین، مرتفعترین. (ناظم الاطباء): عالیه؛ بلندترین از چیزی. (منتهی الارب).
- || درازترین. (ناظم الاطباء). رجوع به بلند شود.
- بلندجاه، بلندمرتبه. (آنندراج). عالی مقام. (ناظم الاطباء).
- || برداشته شده به سرافرازی. (ناظم الاطباء).
- بلنددوش، آنکه دارای دوش بلند باشد. (ناظم الاطباء). اَکتَد. (منتهی الارب).
- بلندرتبه، دارنده ٔ رتبه ٔ بلند: رضابقضاء میدهد بر آنچه که این خلق را خدای بلندرتبه به او ارزانی داشته است. (تاریخ بیهقی ص 309).
- بلندسایگی، علم و حالت بلندسایه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلندسایه در همین ترکیبات شود.
- بلندسایه، آنکه دیگران را در سایه ٔ عطوفت و رحمت خود گیرد. کسی که مردم را در کنف حمایت خود گیرد. (فرهنگ فارسی معین). با اکرام و انعام عام و شامل. که کرم و عنایتش همه را دریابد.
- بلندستاره، خوش اقبال. سعید. بلنداختر. بلندکوکب.
- بلندسر، سربلند:
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلندسر است.
خاقانی.
- بلندسریر، بلندتخت. که تختی بلند دارد. دارای مقام و منصب عالی:
سربلندی چنان بلندسریر
کز بلندیش خرد گشت ضمیر.
نظامی.
دو ملک زاده ٔ بلندسریر
این جهانجوی و آن ولایت گیر.
نظامی.
- بلندقامت، درازقد. (آنندراج).دارای قد و بالای بلند و دراز. (ناظم الاطباء). بلندبالا. بلندقد:
ای سرو بلندقامت و دست
وه وه که شمایلت چه نیکوست.
سعدی.
دست نهاده بر سرم عشق بلندقامتی
فرش رهش مگر کنم فرق سپهرسای را.
ظهوری (از آنندراج).
- بلندقامتی، بلندقدی. دارای قامت بلند بودن. (فرهنگ فارسی معین). بلندبالایی.
- بلندقد، بلندقامت. (فرهنگ فارسی معین). بلندبالا.
- بلندقدی، بلندقد بودن. داشتن قد و قامت بلند. بلندبالایی.
- بلندکوکب، بلنداختر و صاحب اقبال. (آنندراج). خوشبخت و خوش ستاره. (ناظم الاطباء). خوش اقبال. بلنداختر. بلندستاره.
- بلندمرتبت، بلندمرتبه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بلندمرتبه شود.
- بلندمرتبگی، حالت و چگونگی بلندمرتبه. بلندمرتبه بودن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلندمرتبه شود.
- بلندمرتبه، عالی قدر. (آنندراج). دارای جا و مقام و درجه و وضع بلند. (ناظم الاطباء). بلندمحل. بلندمکان:
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه ای ز خم طاق بارگه دانست.
حافظ.
بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد.
؟
- بلندمرتبه گشتن، دارای جاه و مقام بلند شدن:
به مهر کوش هلالی که عاقبت چو هلال
بلندمرتبه گردی فلک مقام شوی.
هلالی (از آنندراج).
- بلندمقام، آنکه دارای مقام و مرتبت بلند باشد. بلندمحل. بلندمکان. بلندمرتبت:
نزد شه بلندمقام قوی محل
حاشا که دیگری به محل و مقام تست.
سوزنی.
- بلندمکان، دارای جاه و مقام و درجه و وضع بلند. (ناظم الاطباء). بلندمحل. بلندمرتبه. بلندمقام:
بجمله گفتند ای شهریار روزافزون
خدایگان بلنداختر بلندمکان.
فرخی.
آبا و اجدادبلندمکان رایت افتخار و مباهات می افراخته. (حبیب السیر چ طهران جزو 4 ج 3 ص 323).
- بلندمنزلت، آنکه منزلت بلند دارد. بلندمقام. بلندمرتبت. بلندمحل.
- سربلند، سرافراز. مفتخر. مباهی:
رساننده ٔ تحفه ٔارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند.
نظامی.
من آن صید را کرده ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند.
نظامی.
چو از تاج او شد فلک سربلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند.
نظامی.
از آفتاب چاشنی صبح سربلند
عمر دوباره یافت ز راه گذار قند.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به سربلند در ردیف خود شود.
|| هرچیزدراز، خواه بسوی فوق خواه سوی تحت، چون زلف بلند یعنی زلف دراز. (غیاث). هرچه درازی بسوی فوق داشته باشد چون آتش بلند و مژگان بلند و کمان بلند، و گاهی بردرازی طرف تحت نیز اطلاق کنند چون دامن بلند و جامه ٔبلند و طره ٔ بلند یعنی دامن و غیره دراز که به پا رسد. از اینجا مستفاد میشود که به معنی مطلق دراز است و لهذا عمر بلند و روزهای بلند و شبهای بلند و شبگیر بلند و تغافل بلند و جذبه ٔ بلند آمده، و این همه مجاز است. (آنندراج). بالایین و نقیض کوتاه که دراز باشد. (ناظم الاطباء). دراز، مقابل کوتاه. (فرهنگ فارسی معین). دراز. طولانی. طویل. طوال. برز. مَدید. مَدیده. مُطلَحب. مُمتد. مَمدود. مُستطیل. مُطوّل. مُسقفِف. مَسموک:
ز قیصر یکی نامه آمد بلند
سخنها درو سر بسر سودمند.
فردوسی.
ای چوچکک بسال و به بالا بلندزه
ای بادو زلف تافته چون دو کمند زه.
طاهرفضل.
ابرو ز من متاب که دل دردمند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست.
امیرشاهی سبزواری (از آنندراج).
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان نرگس کاکل ربا دارم.
صائب (از آنندراج).
چه سود ازین که بلند است جامه ٔ فانوس
چو هیچ وقت نیاید بکار گریه ٔ شمع.
صائب (از آنندراج).
شود هر حلقه ٔ انگشتری پای نگارینش
نبندد برکمر آن شوخ گر زلف بلندش را.
صائب (از آنندراج).
قُنزَعه؛ بلند و دراز از مویهای برآمده. (منتهی الارب).
- آتش بلند، آتشی که زبانه اش بررود و انبوه باشد:
چون اندرو رسی به شب تیره ٔ سیاه
زرد آتشی بلندبرافروز زروار.
منوچهری.
- بلندبازو، درازدست. و بمجاز، قوی پنجه و نیرومند:
فشرده پنجه ٔ عقل بلندبازو را
کی بتاک زبردست برنمی آید.
صائب (از آنندراج).
- بلندبینی، آنکه بینی برجسته و مرتفع دارد. کسی که دارای بینی دراز باشد. اَشم ّ. (از زمخشری) (از مجمل اللغه). أنفان. (از منتهی الارب):
کنگی بلندبینی کنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گردساعدی.
عسجدی.
- بلندنور، که نور او دور رود. که به نقاط دور رسد. که روشنایی آن به مسافتهای دور رسد. که نور آن به جاهای دور تابد:
عشق آینه ٔ بلندنور است
شهوت زحساب عشق دور است.
نظامی.
|| طولانی در زمان. مدید. ممتد. دیرپا:
یار هم سروقد وهم بغلی مطلوب است
روز هم گاه بلند است و گهی کوتاهست.
واله هروی (از آنندراج).
نی گوشه ٔ چشم نی نگاهی
امروز تغافل بلند است.
ملانسبتی (از آنندراج).
ننوشیده ست زهر آشنائی
ازان عمر تغافلها بلند است.
وحید (از آنندراج).
در قدیم بجای بلندان فراخ می گفتند، مثلاً می گفتند تا به چاشتگاه فراخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به فراخ شود. || زود. عصر بلند، مقابل عصر تنگ و دیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مجازاً، عظیم الشأن و بزرگ، چون رای بلند و قیمت بلند و دولت بلند و شهریار بلند. (غیاث). بزرگ و عظیم الشأن و گران چون رای بلند وحرف بلند و نفاق بلند و قیمت بلند و دولت بلند و شهریار بلند و حسن بلند. (آنندراج). عالی و ارجمند:
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
فردوسی.
چو رستم برفت از لب هیرمند
پراندیشه شد نامدار بلند.
فردوسی.
بخندید یک روز و گفت ای بلند
توئی بر مهان جهان ارجمند.
فردوسی.
بفرمود پس شهریار بلند
زدن پیش دریا دو دار بلند.
فردوسی.
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند.
فردوسی.
کجا شد کیومرز شاه بلند
کجا جم و تهمورس دیوبند.
اسدی.
ببردند زی کاخ شاه بلند
نهادند بر پایش از زر بند.
اسدی.
بدان ای سزا پیشگاه بلند
که اختر یکی رای روشن فکند.
اسدی.
بس بلندی تو ولیکن درد و رنج
چون بیفتد بیشتر بیند بلند.
ناصرخسرو.
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست.
مسعودسعد.
در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان تست.
میرمعزی (از آنندراج).
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید.
نظامی.
داغ بلندان طلب ای هوشمند
تا شوی از داغ بلندان بلند.
نظامی.
بر سریر بلندپایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست.
نظامی.
- بلنداقتدار، عظیم القدر و بلندمرتبه: (آنندراج). کسی که دارای قدرت و توانایی بسیار بود. (ناظم الاطباء).
- بلنداقتداری، قدرت و توانائی بسیار. (فرهنگ فارسی معین).
- بلندباز؛ آنکه با گرو عالی قماربازی می کند. (ناظم الاطباء).
- بلندتلاش، بسیارکوش. آنکه مقاصد عالی راپیروی میکند. (از ناظم الاطباء).
- || جاه طلب. (ناظم الاطباء).
- بلندحوصله، بلندهمت. (آنندراج). پرحوصله.
- || حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
- بلندرای، دارنده ٔ رای بلند. دارای رای عالی:
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.
فرخی.
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باشد شاه بلندرایی.
فرخی.
- بلندقدر، عالی مرتبت. (یادداشت مرحوم دهخدا). عَلی ّ. (منتهی الارب). بلندمرتبه:
اِعلیلاء و عُلوّ؛ بلندقدرگردیدن. (از منتهی الارب). نَبی ّ؛ بلندقدر و پیغامبر. (دهار).
- بلندقدری، بلندی مرتبت. علو مقام:
از عظمت و قیمت بازار و بلندقدری آن. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
- بلندمنش، بلندطبیعت. که طبع والا دارد. شامخ. مکمح. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلندنظر، دوربین. (فرهنگ فارسی معین).
- || عالی همت. (برهان). کسی که دارای هدف عالی است. دارای سعه ٔصدر. (فرهنگ فارسی معین). طِرّماح. (منتهی الارب). نظربلند. بلندبین. بلندنگاه. مقابل کوته بین. کوتاه نظر. تنگ نظر:
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
حافظ.
بر آن بلندنظر لاف همت است حلال
که ننگ دارد ازین فخرهای عارآمیز.
صائب (از آنندراج).
- || جاه طلب و شهرت طلب. (ناظم الاطباء).
- بلندنظری، بلندنظر بودن. دوربینی. (فرهنگ فارسی معین).
- || عالی همتی. سعه ٔ صدر. (فرهنگ فارسی معین). علو طبع. مقابل تنگ نظری و کوته بینی.
- بلندنگاه، بلندنظر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلندنظر در همین ترکیبات شود.
- بلندهمت، عالی همت و بلندحوصله. (آنندراج). کسی که قصد و نیت وی احسان و نیکویی و خوبی بدرجه ٔ اعلی باشد. نیک نهاد. (ناظم الاطباء). آنکه هدفی بزرگ دارد. (فرهنگ فارسی معین). بلندنظر. بعیدالهمه:
خدایگان خردپرور مروت ورز
بلندهمت و زایرنواز و حرمت دان.
فرخی.
ای بارخدای بلندهمت
معروف به رادی و فضل و احسان.
فرخی.
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.
فرخی.
هر که در کسب بندگی مرد بلندهمت را موافقت ننماید معذور است. (کلیله و دمنه).
بلندهمت صدری که دست طبعش را
قضا پیام ده است و قدر پیامبر است.
انوری (از آنندراج).
از خود بلندهمت تر در جهان دیده ای. (گلستان).
- بلندهمتی،همت بلند داشتن. بلندنظری. بزرگ منشی. علو همت. (فرهنگ فارسی معین).
- بلندهمم، بلندهمت. که مقاصد عالی دارد:
بلی سزد که کندخدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلندهمم.
سوزنی.
- حسن بلند، حسن عالی:
آه ازین حوصله ٔ تنگ و ازان حسن بلند
که دلم را خبر از شربت دیدار تونیست.
عرفی (از آنندراج).
- رای بلند، رای خردمندانه و متین و منطقی. رای ژرف و عمیق و عاقلانه:
زنی بود گشتاسب را هوشمند
خردمند و دانا و رایش بلند.
فردوسی.
چنین گفت کو ز آسمان برتر است
نه رای بلندش به زیر اندر است.
فردوسی.
خرد دارد و هوش و رای بلند
بخیره نتازد به راه گزند.
فردوسی.
همان به کزین کار ناسودمند
به مردی یکی رای سازم بلند.
فردوسی.
سخاوت تو و رای بلند و طالعو طبع
نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی.
منوچهری.
- همت بلند، همت عالی: امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزد بر تخت خلافت بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). امیران گردنکش با همت بلند همه از آن بوده اند که... (تاریخ بیهقی ص 391). به همت بلند و عقل کامل برزویه واثق گشتند. (کلیله و دمنه).
|| بجهر، مقابل آهسته. بلندآواز: یک صلوات بلند بفرستید. (یادداشت مرحوم دهخدا). جهوری:
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار و گزند.
رودکی.
پیغمبر (ص) مر عباس را گفت یا عم، تو آواز ده، و عباس را آوازی بود بلند و به کوه احد برشد و بانگ کرد و گفت ای مسلمانان غم مدارید که پیغمبر خدای زنده است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
به گرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند.
فردوسی.
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن دیوبند.
فردوسی.
خروشی شنیدم زگیتی بلند
که اندیشه شد پیر و من بی گزند.
فردوسی.
آوازهای بلند و زحمتها از وی دور دارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه).
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید، بلند است.
نظامی.
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند.
مولوی.
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی.
ساقی بیا که عشق ندامی کند بلند
کآنکس که گفت قصه ٔ ما هم ز ما شنید.
حافظ.
رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید.
حافظ.
صبح حرم وصل دود از پی محمل
شبگیر بلندی زده بانگ جرس ما.
ظهوری (از آنندراج).
جِهار؛ به آواز بلند خواندن. (دهار). جَهارهو جَهر و جَهره؛ آواز بلند برداشتن. (دهار).
- بلندآوا، جهوری الصوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که آوای بلند دارد.
- || مشهور و معروف. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلندآواز. بلندآوازه.
- بلندآواز، کسی که دارای بانگ بلند باشد. (ناظم الاطباء). بلندآوا.بلندآوازه. اَجش ّ. جَهوری ّ. جهوری الصوت. جَهیر. (دهار):
ندای عدل تو درداده اند در منبر
منادیان سیه جامه ٔ بلندآواز.
سوزنی.
عدم شود ستم از کلک عدل گستر او
چو شد منادی انصاف او بلندآواز.
سوزنی.
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی.
(گلستان).
بلندآوازنادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.
سعدی.
جَهاره؛ بلندآواز شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خطیب مِسلاق و مِسلَق، خطیب بلیغ بلندآواز. رَفاعه؛ بلندآواز شدن. هَلثاء یا هِلثاء، هَلثاءَه یا هِلثاءَه، هُلثه، هَلَثی، گروه بلندآواز. (منتهی الارب).
- || نیکنام. (ناظم الاطباء).
- || معروف. (فرهنگ فارسی معین).
- بلندآوازگی، بلندآواز بودن. رجوع به بلندآواز در همین ترکیبات شود.
- بلندآوازه، بلندآواز.دارای بانگ بلند. بلندآوا:
چهارم روزمجلس تازه کردند
غناها را بلندآوازه کردند.
نظامی.
- || مشهور و معروف. (آنندراج). نامی. شهیر. صاحب صیت. ذوذکر. ذکیر:
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلندآوازه گردان.
نظامی.
- بلندآوازی، بلندآواز بودن. بلندآوازه بودن. بلندآوازگی. رجوع به بلندآواز و بلندآوازه شود.
- || نام آوری. اشتهار. شهرت. مجد. مجدت.
- بلندبانگ، صدادار. دارای بانگ بلند. (ناظم الاطباء).بلندآوا. بلندآواز. جهوری: ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ. (گلستان).
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
صِناق، شتر بلندبانگ. (منتهی الارب).
- بلند برآمدن بانگ، جهوری شدن آن:
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی.
- بلند خواندن، خواندن بجهر. مقابل آهسته خواندن: معلوم شد که آوازم ناخوش است و خلق از بلند خواندن من در رنجند. (گلستان سعدی).
- بلندسخن، که به آواز بلند سخن گوید. کسی که به بانگ بلند سخن گوید: جُهوره؛ بلندسخن شدن مرد. (منتهی الارب).
- || بمجاز که سخن عالی و نیکو دارد. فصیح و بلیغ خوش بیان:
چنان بلندسخن مهتری که گر خواهد
به بام عرش برآید به نردبان سخن.
سوزنی.
خاقانی بلندسخن در جهان منم
کآزادی از جهان روش حکمت منست.
خاقانی.
- بلندصفیر، صفیر یا سوت بلند. (از ناظم الاطباء).
- || دارنده ٔ سوت بلند.
- بلندنوا، بلندآواز. (ناظم الاطباء). بلندآوا:
صائب من آن بلندنوایم که میزنم
در برگریز جوش بهار از نوای خوش.
صائب (از آنندراج).
|| کثیر و بسیار، چنانکه تغافل بلند. (غیاث). ولی بلند در تغافل به معنی طویل و مدید و دیرپا مناسب تر است:
جذبه ٔ شوق بلند است ز یعقوب بپرس
که گمان داشت که در مصر زلیخائی هست.
سنجر کاشی (از آنندراج).
ز سنجر گر خطایی رفت بپذیر
غرور بنده ٔ قابل بلندست.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- نفاق بلند، نفاق نمایان. نفاق بسیار:
زهی طبع پست و نفاق بلند
گزندی نیابی بسوزان سپند.
ظهوری (از آنندراج).
|| مشهور. معروف. پایدار. دیرپا.
- بلندنام، نیکنام و مشهور. (ناظم الاطباء):
بلندنام همام از بلندنام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار.
فرخی.
ستوده ٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی.
صاحب هنر و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است.
نظامی.
مجنون که بلندنام عشق است
از معرفت تمام عشق است.
نظامی.
گرچه کرمت بلندنام است
در عهده ٔ عهد ناتمام است.
نظامی.
گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان.
نظامی.
- بلندنام شدن، نیکنام و مشهور شدن:
بدان طمع که به دادن بلندنام شوی
بدان دهی که زپس مر ترا دهد دشنام.
فرخی.
بلندنام به لاف و گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود.
صائب (از آنندراج).
- بلندنامی، نیکنامی و شهرت:
گرچه نظر تو بر نظامی
افتاده شد از بلندنامی.
نظامی.
زین فن مطلب بلندنامی
کان ختم شده ست بر نظامی.
نظامی.
این چنین نامه برتو شاید بست
کز تو جای بلندنامی هست.
نظامی.
- بلندنسب، دارای اصل و نسب عالی و بلند:
بزرگوار جهان خواجه ٔ بلندنسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر.
فرخی.
- نام بلند، نام عالی. نام مشهور:
بزرگی و گردی و نام بلند
بنزد گرانمایگان ارجمند.
فردوسی.
ز تو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری ز گیتی نژند.
فردوسی.
نه کمتر شود بر تو نام بلند
نه آید برین پادشاهی گزند.
فردوسی.
زنان را ازان نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
فردوسی.
کزین هردو از بهرنام بلند
کله ساختی مرد و زن گیسبند.
اسدی.
نام عمر از عدل بلند است و گر نی
یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست.
سنائی.
|| تند. درشت: وی از خشم برآشفت... و سخنهای بلند گفتن گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). || صاحب منتهی الارب آن را به معنی منتشر و پراکنده و پُر آورده است: مسک ذاک، مشک تیز و بلندبوی. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
نبود به ره مصر حزین چشم امیدم
بوی خوش یار از در و دیوار بلند است.
شیخ العارفین (از آنندراج).
دارای کشیدگی زیاد به سوی بالا، دارای فاصله زیاد از زمین، دراز، کشیده، دارای دامنه زیاد، دارای ارزش، یا اهمیت یا اعتبار معنوی. [خوانش: (بُ لَ) (ص.)]
[مقابلِ کوتاه] دراز: چوب بلند،
قدکشیده، برافراشته، مرتفع: کوه بلند،
[مقابلِ پَست] [مجاز] پراهمیت، ارجمند: مقام بلند، نسب بلند،
[مجاز] مساعد: بخت بلند،
بسیار شدید و رسا: صدای بلند،
* بلند شدن: (مصدر لازم)
افراخته شدن،
بالا رفتن،
به بلندی رسیدن،
از جا برخاستن،
دراز شدن چیزی،
* بلند کردن: (مصدر متعدی)
برافراشتن،
بالا بردن،
برداشتن چیزی از زمین یا از جایی،
دراز، کشیده
شامخ
رسا
دراز، طولانی، طویل،
(متضاد) کوتاه، قصیر، رفیع، شاهق، مرتفع،
(متضاد) کوتاه، شامخ، عالی، متعالی، منیع، والا،
(متضاد) پست، بم،
(متضاد) زیر، افراخته، افراشته، کشیده، رسا،
(متضاد) نارسا
بلند، بالا گرفتن
لقبی برای اسب و قاطر بلند قامت
برافراشته، مرتفع، دراز
مرتفع
باسق-شامخ-رفیع
بالا بُرز