معنی بنگ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بنگ. [ب َ] (اِ) سانسکریت «بهنگ ». اوستا «بنگهه ». پهلوی «منگ » (کنب). بنج و منج معرب آن است و آن به حشیش اطلاق شود. گاه برگ آن و گاه دانه ٔ آن (چرس) را فروشند. دانه های کوبیده ٔ بنگ را با شیر مخلوط کنند و در کره بزنند تا روغن بنگ بدست آید. مایع آن (بنگاب) را مانند چای مینوشند و آن در مداوای حرقهالبول بکار رود. (از حاشیه ٔبرهان چ معین). گیاهی است معروف مسکر و با لفظ زدن و رساندن بمعنی خوردن و نشئه مند شدن. (از آنندراج). گردی است که از کوبیدن برگها و سرشاخه های گلدار شاهدانه گیرند که بمناسبت داشتن مواد سمی و مخدره در تداوی بمقادیر بسیار کم مورد استعمال دارد و مانند دیگرمخدرات بمصرف تدخین نیز برسد. این گرد بصورت توده ٔ یکنواخت فشرده ای است که بعلت وجود مقدار کمی رزین دربرگها و گلها بیکدیگر چسبندگی یافته اند... (فرهنگ فارسی معین). روغنی باشد که از شاهدانه گیرند. (گل گلاب). پوست درختی است خوشبو شبیه به پوست درخت توت و گویند پوست درخت مغیلان یمنی است. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). ماده ٔ سبزی که از برگ کنب گیرند و از آن بنگ آب ساخته دراویش مانند مخدر مسکر بنوشند و از این ماده ٔ سبز، ماده ٔ سقزی و سمی گیرند که چرس گویند و آن را درسر غلیان با تنباکو مخلوط کرده بکشند و کیف کنند. (ناظم الاطباء). بنج، معرب بنگ فارسی است و آن گیاهی است خواب آور و دورگرداننده ٔ حس. (از اقرب الموارد):
فصیح تر کس، جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ.
فرخی.
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
سپس بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.
ناصرخسرو.
خر بنگ خورد گویی و دیوانه شد به شعر
خرزهره خورده بودی باری به جای بنگ.
سوزنی.
تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو بی کوکنارو بنگ.
سوزنی.
گر بنگ خوری چو سنگ مانی برجای
یکباره چو بنگ میخوری سنگ بخور.
سعدی.
شیرازی در مسجد بنگ می پخت، خادم مسجد بدو رسید با او از در سفاهت درآمد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 147). عربی بنگ خورده بود و در مسجدی خفته، مؤذن به غلط گفت: النوم خیر من الصلوه. عرب گفت: واﷲ صدقت یا مؤذن بالف مره. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 167).
بنگت آن اشتها دهد بدروغ
که چو ماءالعسل بلیسی دوغ.
اوحدی.
میزند بنگ صرف مرشد خواف
فارغ ازنوشداروی عنبی است
گرچه الشیخ کالنبی گویند
کالنبی نیست شیخ ما کنبی است.
کمال خجندی.
و رجوع به بنج و تحفه ٔ حکیم مؤمن و الفاظالادویه شود.
- بنگ از سر پریدن. بنگ از کله پریدن، ناگاه خبردار شدن. ناگهان هشیار گشتن. (فرهنگ فارسی معین).
- بنگ ساختن، فریب دادن و دل ربودن. (ناظم الاطباء).
- بنگ رسایی، بنگی که نشئه ٔ کامل دارد. (غیاث) (آنندراج).
|| شاهدانه.کنب. (فرهنگ فارسی معین).
- برگ بنگ، برگ شاهدانه. ورق الخیال. (فرهنگ فارسی معین).
بنگ. [ب ُ] (اِ) مخفف بانگ است: از هیچ دیه کس بنگ خروه نمی شنید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 358).
بنگ. [ب َ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شاهدانه، گردی که از کوبیدن برگ ها و سرشاخه های گلدار شاهدانه می گیرند که به خاطر داشتن مواد سمی مخدر است، حشیش. [خوانش: (بَ) (اِ.)]
(زیستشناسی) گیاهی یکساله که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته میشود، شاهدانه،
گَردی مخدر که از سرشاخهای این گیاه گرفته میشود و بهصورت تدخین یا خوردن مصرف میشود،
شاه دانه
شاهدانه
چرس، حشیش، شاهدانه، گیج
اسباب و وسایل خانه
گردی مخلوط از برگها و سرشاخه های تازه گلدار که شاهدانه میگیرند و بواسطه مواد سمی که دارد مخدر است