معنی به در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
به. [ب َه ْ] (صوت) وه. په. کلمه ٔ تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود.خوشا. خرّما. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء).به به. بخ. به. زه. احسنت. آفرین. (یادداشت بخط مؤلف). || کلمه ٔ تعجب. (فرهنگ فارسی معین).
به. [ب ِه ْ] (ص) در ایرانی باستان «وهیه » (اوستا «ونگه، وهیه ».«بارتولمه ص 1405» نیز «وهو» صفت است بمعنی خوب و نیک و به. «بارتولمه ص 1395». سانسکریت «وسو»، پارسی باستان «وهو»، پهلوی «وه ». (از حاشیه ٔ برهان چ معین). خوب و نیک. (برهان). خوب و نیک و پسندیده. (انجمن آرا) (آنندراج). بهتر. نیکوتر. خوبتر:
قند جداکن از اوی دور شو از زهروند
هرچه به آخر بِه است جان ترا آن پسند.
رودکی.
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده بِه ْ زیغال.
رودکی.
باده خوریم اکنون با دوستان
زآن که بدین وقت می آغرده به.
خفاف.
گمان برده کش گنج بر استران
بود بِه ْ چو بر پشت کلته خران.
ابوشکور.
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
بِه ْ از بازگشتن ز گفتار خویش.
ابوشکور.
نگر ز سنگ چه مایه بِه است گوهر خرد
ز خستوانه چه مایه بِه است شوشتری.
معروفی.
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
بِه ْ از این کن نظر و حال من و خویش بهاز.
قریعالدهر.
ملوک زمان را کدامین ذخیره
بِه ْ از ذکر باقیست ز ایام فانی.
فریدون العکاشه.
ز زال گرانمایه داماد بِه ْ
نباشد همی داند از که و مه.
فردوسی.
همی گفت هر کس که مردن بنام
بِه از زنده دشمن بدو شادکام.
فردوسی.
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
بِه ْ چون بحضردر کف من دسته ٔ شب بو.
فرخی.
بر در تو صد ملک و صد وزیر
بِه ز منوچهر و بِه از کیقباد.
فرخی.
باﷲ نزدیک من، بِه زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دودبرآرد بهم.
منوچهری.
نیست یک تن بمیان همگان ایدر بِه ْ
اینچنین زانیه باشد بچه ٔ اهرمنی.
منوچهری.
بمردن به آب اندرون چنگلوک
بِه از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
نه از اندوه تو سودی فزاید
نه از تیمار تو فردا بِه آید.
(ویس و رامین).
چو امید داری نباشم بدرد
که امید نیکو بِه از پیشخورد.
اسدی.
احمد بگریست و گفت بِه از این می باشد که خداوند میاندیشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
آن بِه ْ که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی بِه ْ بود از گفته ٔ رسوا.
ناصرخسرو.
نه کمتر شوند این چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند بِه ْ را ز بدتر.
ناصرخسرو.
هرچه بر لفظ پسندیده ٔ او رفت و رود
پادشاهان جهان را بِه از آن نیست تحف.
سوزنی.
ای مه به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی بِه ْ به جوانمردی از حاتم و ازافشین.
سوزنی.
سخن بِه ْ است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسمانکوتر از اسما.
خاقانی.
حاصل دنیا که یکی طاعت است
طاعت کن کز همه بِه ْ طاعت است.
نظامی.
لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره بِه ْ از هزار خورشید نشد.
(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 270).
هست تنهایی بِه از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.
مولوی.
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر بِه ْ.
سعدی.
نادان را بِه ْ از خاموشی نیست... و گر این مصلحت بدانستی نادان نبودی. (گلستان).
چون نداری کمال و فضل آن بِه ْ
که زبان در دهان نگه داری.
سعدی.
اگرچه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان بِه ْ.
حافظ.
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من گناه آن بِه ْ که پنهانی بود.
حافظ.
- امثال:
بِه از راستی در جهان کار نیست.
فردوسی.
حدزده بِه ْ بود که بیم زده.
سنایی.
صحبت نیک را ز دست مده
که و مه به شود ز صحبت بِه ْ.
سنایی.
دلی آسان گذار از کشوری بِه ْ.
(ویس و رامین).
بداندیش شاه جهان کشته بِه ْ.
فردوسی.
راز دوست از دشمن نهان بِه ْ.
سعدی.
بِه است از روی نیکو نام نیکو.
(ویس و رامین).
به از روی خوب است آواز خوش.
سعدی.
با ما بِه ْ از این باش.
- به روزگار، خوشبخت. آنکه دارای روزگار خوب باشد:
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند بِه ْروزگار.
فردوسی.
مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد بر تخت و بِه ْروزگار.
فردوسی.
به. [ب ِه ْ] (اِ) نام میوه ای است مشهور. (برهان). نام میوه ای است مشهور که آنرا بهی نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). درختی است از تیره ٔ گل سرخیان، جزو دسته ٔ سیبها که پشت برگهایش کرک دار است. میوه اش زرد و خوشبو و کرک دار و تخمدانش پنج برچه ای و در میوه اش مواد غذایی بسیار جمع میشود. بهی. آبی. سفرجل. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی «به ». رجوع کنید به آبی و فرهنگ روستایی ص 259 و گل گلاب ص 227. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). میوه ٔ معطر و زرد و گوارا که در پائیز می رسد و آنرا آبی و بهی و بتازی سفرجل گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی سفرجل است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). درختی است از تیره ٔ رزاسه و از جنس «سیدونیا» نام گونه آن «سی اوبلونگا» میباشد.این درخت در سراسر جنگلهای کرانه ٔ دریای مازندران فراوان است. آنرا در آستارا، هیوا، در رامیان و کتول، شغال، به یاشال. به، در لاهیجان و دلیجان و رودسر، توچ و در رامسر و شهسوار، سنگه مینامند. درخت به، در خاکهای خشک و خیلی آهکی خوب نمیروید و نیازمند بخاک ژرف است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 242):
کدو برکشیده طرب رود را
گلوگیر گشته بِه ْ امرود را.
نظامی.
بِه ْ چو گویی براگنیده بمشک
پسته باخنده تر از لب خشک.
نظامی (هفت پیکر ص 247).
باری غرور از سر بنه انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و بِه ْ ما نیز هم بد نیستیم.
سعدی.
به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب
بالنگ شد گلو و ترنجش ظهیر گشت.
بسحاق اطعمه (دیوان چ قسطنطنیه ص 38).
- امثال:
به یک دست نتوان گرفتن دو بِه ْ.
مثل به پخته.
به. [ب َ / ب ِ] (حرف اضافه) کلمه ٔ رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه برسر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید و در این صورت غالباً «ها» را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند «بشما» و «به شما» و «بخانه » یا «به خانه » و «بروید» یا «به روید» و جز اینها و در این صورت در تلفظات کنونی مکسور استعمال می شود. اگرچه صاحبان فرهنگ، بیشتر، مفتوح نوشته اند. (ناظم الاطباء). پهلوی «پت »، ایرانی باستان «پتی »، اوستائی «پئیتی »، پارسی باستان «پتی »، پازند «په »، پهلوی تورفان «پده ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). حرف اضافه ٔ «به » بمعانی ذیل آید: بهمراه (که از آن بمصاحبت تعبیر کنند): به ادب سلام کرد. بسلامت عزیمت نمود. (فرهنگ فارسی معین). || ظرفیت زمانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر:
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین).
|| ظرفیت مکانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر: من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی (از فرهنگ فارسی معین).
زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
بِه ْ از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی.
|| کلمه ٔ قسم و سوگند و مانندرابطه ای، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت، یعنی سوگند به جان خودت. (ناظم الاطباء). قسم. سوگند. (فرهنگ فارسی معین):
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| در بیان جنس چنانکه بجای آن «از جنس » توان گذاشت. (فرهنگ فارسی معین):
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.
سنایی (از فرهنگ فارسی معین).
|| بمعنی طرف و سوی. (فرهنگ فارسی معین):
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
|| استعانت را رساند و در این صورت، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است. (فرهنگ فارسی معین):
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد ازیک سوار.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است: به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود مأخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین). || بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن، مشت مشت و خروار خروار است. (فرهنگ فارسی معین). || در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین):
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| سازگاری. توافق. مطابق. (فرهنگ فارسی معین):
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز ومیدان افراسیاب.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل. برابر:
میوه ٔ جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.
نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه ٔ پروین به دو جو.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
|| پیش. نزد: حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه). || برای: مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). || برای ترتیب آید: دم به دم. خانه به خانه. شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین). || بمعنی «را»: به من گفت. به تو داد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به حرف «ب » در همین لغت نامه شود.
به. [ب ُ] (اِ) بوم و جغد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
به. [ب َ ه ه] (ع مص) خداوند مرتبه و جاه شدن، نزدیک سلطان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(~.) (اِ.) درختی است مانند درخت سیب که پشت برگ هایش کرک دار است. میوه اش زرد و خوشبو و کرکدار که در پاییز می رسد. میوه و تخم میوه اش برای سینه و ریه نافع است.
به وسیله، توسط، سوگند، قَسم مانند: به خدا، به جان تو، به سویی، به طرف، برای، به خاطر، بر روی، بر. [خوانش: (بِ) (حراض.)]
(بِ) [په.] (ص.) خوب، نیک.
صرافت کاری افتادن (بِ. صِ فَ تِ اُ دَ) [فا - ع.] (مص ل.) به انجام کاری وسوسه شدن.
خوب، نیک، نیکو، پسندیده،
* به شدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
خوب شدن،
از بیماری برخاستن،
کلمۀ تعجب و تحسین که در مقام شگفتی از خوبی و پسندیدگی چیزی گفته میشود، بهبه، وهوه، پهپه،
درختی شبیه سیب با برگهای کرکدار،
میوۀ زردرنگ و آبدار این درخت که برای تهیۀ مربا به کار میرود و تخم آن نیز مصرف دارویی دارد،
برای بیان پیوستن، رسیدن، یا مماس شدن به کار میرود: به پرواز نرسیدم،
برای خطاب به کار میرود: به پدرم میگویم،
بهسوی: به خارج رفت،
بهبهایِ: به دو ریال هم نمیارزد،
سوگند به: به خدا، به پیغمبر،
نسبت به: به ازدواج تمایلی ندارد،
بر رویِ: به زمین افتاد،
برای: به تماشا رفته بودیم،
همراه با: به نام خدا،
برای بیان شروع یک عمل ادامهدار به کار میرود: به راه افتاد، به حرف آمد،
۱۱. بین دو واژۀ واحد برای بیان تدریج به کار میرود: قدمبهقدم، قطرهبهقطره، کوچهبهکوچه، سطربهسطر،
۱۲. برای بیان موافقت و سازش به کار میرود: علف باید به دهن بزی شیرین بیاید،
۱۳. در میان دو اسم برای ساختن صفت به کار میرود: دستبهجیب، گوشبهزنگ،
۱۴. برای بیان مقایسه به کار میرود: سه به دو،
۱۵. قبل از حاصل مصدر و اسم مصدر برای ساخت قید به کار میرود: بهزیبایی، بهناچار،
۱۶. براساسِ: به قول شما،
۱۷. دارای: به رنگ زرد،
۱۸. [قدیمی] در: به کرمان درگذشت،
۱۹. [قدیمی] هنگامِ: دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید / نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید (منوچهری: ۱۵۴)،
۲۰. [قدیمی] بهعنوانِ: هیچکس را تو استوار مدار / کار خود کن، کسی به یار مدار (سنائی۱: ۵۴۴)،
میوه خوب
میوه نیکو
میوه خوب، میوه پاییزی، از میوه های مربایی، کلمه تحسین، میوه نیکو، آبی
بو بویناک شدن، طعم
کلمه ای برای ترساندن، در گوشه ای پنهان شدن یا از پشت، کسی...
میوه ی به
کلمه تحسین در تعریف و تمجید استعمال می شود، احسنت، آفرین