بهانه جو در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بهانه جو. [ب َ ن َ / ن ِ] (نف مرکب) بهانه جوی. بهانه جوینده. آنکه از پی دست آویز می گردد. بهانه طلب. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء):
یاری بود سخت به آئین و به سنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دلتنگ.
فرخی.
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
مستی ز جای دیگر و بر من همه خمار.
سوزنی.
بر سر پای بود جان، ناز و کرشمه های تو
داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
بهانه جوی تو عرفی نیاز عادت کرد
به آشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است.
عرفی (از آنندراج).
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهان بهانه جوی است.
حمیدالدین بلخی.

فرهنگ عمید

کسی که دنبال بهانه می‌گردد،

حل جدول

ایرادگیری

اشکال تراش

مترادف و متضاد زبان فارسی

صفت ایرادگیر، بهانه‌تراش، بهانه‌طلب، بهانه‌گیر، رخصه‌جو

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر