معنی بید در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بید. (اِخ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند با 171 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

بید. (اِخ) ملقب به ونرابیلیس (بمعنی معزز، محترم). متولد 673 و متوفای 735م. مورخ انگلیسی و عالم الهیات از راهبان بندیکتی و احتمالاً در عصر خود داناترین مردم اروپای غربی بود. آثارش مشتمل بر خلاصه ای از معارف اروپائی آن عصر است، که به لاتینی نوشته شده و بارها ترجمه گردیده است. (از دایره المعارف فارسی).

بید. (اِ) درختی است مشهور و آن را به عربی صفصاف خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء). درختی است از تیره ٔ بیدها و جنسهای بسیار دارد مانند سفیدو زرد و بید معلق و همه ٔ جنسهای این نوع دارای ماده ٔ سالی سین هستند که در مداوای درد مفاصل مؤثر است و ضد تب میباشد. درختی است مشهور و بی ثمر و سایه ٔ آن در تابستان مطلوب. (انجمن آرا). درختی است معروف که بار نمی آورد و آن هفده نوع است از آن جمله گربه بید است که آن را بید گربه و بید موش. و بید بلخی و بید مشک و مشک بید نیز گویند بواسطه ٔ شباهت او به پنجه ٔ گربه و موش. دیگر سرخ بید و سیه بید است و بید موله نوعی از بید است که شاخهایش آشفته می باشد چه موله بمعنی آشفته است که آنرا بید مجنون خوانند و شاخهایش مایل بزمین می باشد و بید بری مرادف آن است و بعضی مرادف بیدمشک گفته اند و در فرهنگ سروری بید پیاده بمعنی نوعی از بید آورده و به بیتی از سیف الدین اسفرنگی استناد جسته و ظاهراً این نیز داخل انواع مذکور می باشد. (از آنندراج) (از بهار عجم). نام درختی که بار ندارد و آن هفده نوع است یکی از آن گربه بید است. (شرفنامه ٔ منیری). طره و خنجر و شمشیر و تیغ از تشبیهات اوست. (آنندراج). درختی است، گویند که بار ندارد ومؤلف این کتاب بار سرو و بار بید هر دو را دیده است مگر قابل خوردن نباشد مگر بید ساده بجز شکوفه ثمر ندارد و صاحب لطائف و سراج اللغات و بهار عجم و دیگراهل لغت نوشته اند که بید بر هفده نوع است چنانکه گربه بید و خربید و بید مجنون و مشک بید و بید موش و بید طبری و بید ساده و سرخ بید و سیاه بید و بید موله و غیره. (غیاث). درخت بید قبل از اسیر شدن بنی اسرائیل علامت فرح و سرور بود و بواسطه ٔ مطلبی که در کتاب مقدس مذکور است مبدل بعلامت حزن و اندوه گردید. (از قاموس کتاب مقدس). درختی است که از آن توده های انبوه و فراوان در مازندران یافت میشود و برای کاغذسازی مفید میباشد. گونه های ذیل از این درخت در ایران است: زرد بید. فوکا. فک. بید کرمانی. طبرخون. سرخ بید. سیاه بید. جودانه. بیدمشک. مشکبید. بید مجنون. بیدناز. بیدموله. بید معلق قسمی بید است که شاخها بسوی زمین آویخته دارد. (یادداشت مؤلف). گااُبا گوید دوازده گونه بید در جنگلهای کنار دریای خزر یافت می شود و سه قسم آن فراوان است سالیکس فراژی لبس، سالیکس میکانس و سالیکس اژیپتیکا. (یادداشت مؤلف). خلاف. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی) (نصاب). صاحب منتهی الارب گوید، خلاف نوعی از بید است نه بید. (یادداشت مؤلف). درخت یا درختچه ای با برگ ریز بسیار فراوان از نوع سالیکس با برگهای باریک دراز و گلهای نر و گلهای ماده ٔ آن بر روی سنبله هایی در دو درخت جداگانه پدید می آیند. انواع مختلف آن در ایران عبارتند از: بید زرد بید سیاه بید مشک بید مجنون با ساقه های برگشته و سرخ بید دارای شاخه های نازک فراوان. چوب بید را برای ساختن تخته و جعبه و شاخه های آنرا برای ساختن سبد بکار میبرند. (دائره المعارف فارسی). درخت بید روشنایی پسند است که بفراوانی جست میدهد. درخاک سبک و نمناک و ژرف خوب میروید در کنار رودخانه ها بسیار زیاد است. رویش آن تند است برخی از گونه های آن به بیست متر بلندی میرسد و چون کهن شود چوب آن زود تباه گردد. گونه های بید بمصارف مختلف میرسند. هیزم بید با اینکه چندان مطلوب نیست در فلات ایران زیاد مصرف میشود زغالش خوب نیست ولی برای باروت سازی مناسب است. پوست بید دارای مازوج است و در چرمسازی و رنگرزی مصرف میشود از آن رنگ خرمایی تیره میسازند. بعنوان داروی ضد مالاریا نیز بکار میرود و از آن سالیسین میگیرند. بید را بروش شاخه زاد برداشت میکنند اغلب شاخه های بید را دو یا سه سال یکبار بالاتر از سطح خاک قطع میکنند و برای سوخت به مصرف میرسانند. (از جنگل شناسی ج 1 ص 195):
آنکه مشک آفرید و سرو سهی
آنکه بید آفرید و نار و بهی.
رودکی.
خم و خنبه پر، ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.
رودکی.
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بویی چو داربوی.
رودکی.
من بساک از ستاک بید کنم
با تو امروز جفت سبزه منم.
عماره.
شما را بدو چیست اکنون امید
که بر ناورد هرگز از شاخ بید.
فردوسی.
ابا شاه بودی به بیم و امید
که لرزان بر او بد چو از باد بید.
فردوسی.
هرآنکس که دارد ز گیتی امید
چو جوینده خرماست از شاخ بید.
فردوسی.
گرفتار دل زو شده ناامید
روان لرزلرزان بکردار بید.
فردوسی.
گل زرد و گل خیری و بید و باد شبگیری
ز فردوس آمدند امروز سبحان الذی اسری.
منوچهری.
بر بید عندلیب زند باغ شهریار
بر سرو زندواف زند تخت اردشیر.
منوچهری.
مرا تا هست سروی خوش و شمشاد
چرا آرم ز بید دیگران یاد.
(ویس و رامین).
بید بی باری ز نادانی ولیکن زین سپس
گر بدانش رنج بینی بید را زیتون کنی.
ناصرخسرو.
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنار است.
ناصرخسرو.
ز جاهل بید به زیرا که گر بید
نیارد بار نازاردت باری.
ناصرخسرو.
آفتابی که گرش دست رسد
تیغ بیرون برد ز سایه ٔ بید.
انوری.
بید بسوز و تازه کن راوق و لعل باده را
چون دم مشک و عود تر عطرفزای تازه بین.
خاقانی.
منم آن بید سوخته که بمن
دیده راوق فروش می بشود.
خاقانی.
برق توئی و بید من سوخته ٔ توام کنون
سوخته بید خواه اگر راوق عید پروری.
خاقانی.
پرند سبز بر خورشید بستند
گلی را در میان بید بستند.
نظامی.
هردرختی ثمری دارد و هرکس هنری
من بیچاره ٔ نومید تهیدست چو بید.
سعدی.
بید ار ندهد ز میوه مایه
باری بودش فراخ سایه.
امیرخسرو.
- بکردار بید نوان گشتن،لرزان و هراسان شدن:
سواران ترکان بکردار بید
نوان گشته وز بوم و بر ناامید.
فردوسی.
- چون یا چو بید لرزیدن یا چون بید لرزان بودن، بسیار ترسیدن و بشدت بیم داشتن و عنان اختیار از دست دادن:
گر از هر باد چون بیدی بلرزی
اگر کوهی شوی کاهی نیرزی.
(ویس و رامین).
چه بودت که ببریدی از جان امید
بلرزیدی از باد هیبت چو بید.
سعدی.
کریما ز عفوم مکن ناامید
که لرزانم از بیم خشمت چو بید.
عماد.
بیدی نیست که از این بادها بلرزد. (یادداشت مؤلف).
- بید بید لرزیدن، از ترس و یا سرمای شدید به شدّت لرزیدن.
- سپیدبید؛ بید سفید. صفصاف ابیض. رجوع به سپید بید، و واژه نامه ٔ گیاهی ص 161 شود.
- سرخ بید، گونه ای از بید که در فلات ایران بسیار است و برای سبدبافی بسیار مناسب است. (ازجنگل شناسی ج 1 ص 195):
مجویید یاقوت از سرخ بید.
فردوسی.
و رجوع به بید شود.
- لرزنده بید، بید لرزان، نا استوار و ناثابت:
بلرزید برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.
فردوسی.
- مشک بید، بید مشک:
بدرید بر تن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.
ناصرخسرو.
بهندوستان کاشتم مشک بید.
نظامی.
اسیر سمن برگ شد مشک بید
غراب سیه صیدباز سپید.
نظامی.
رجوع به بید مشک شود.
- هفت بید، هفت درخت بی بر است از آن جمله سپیدار. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
ثمر از درخت بیدنباید جست. (یادداشت مؤلف).
|| بمعنی بیهوده و بی فایده و ناسودمند باشد. (برهان). هرزه و بیهوده چون «بیدلا» بمعنی هرزه گو و بیهوده گو و به هر دو معنی مصدری نیز مستعمل است. (آنندراج). بیهوده و بی فایده. (ناظم الاطباء). وقتی که مرادف «باد» باشد چنانکه گویند «باد و بید» یعنی بی فایده و ناسودمند. (برهان). || علم و دانش. (ناظم الاطباء). || هوش و شعور. (برهان). شعور و آگاهی چنانکه بیدارمقابل خفته از اینجاست. (غیاث). شعور و آگاهی چون بیدار مقابل خفته چرا که خفته را شعور و آگاهی نمیباشد. (آنندراج). || در مؤید الفضلاء موش نوشته بودند که عربان فاره خوانند واﷲ اعلم. (برهان). ظاهراً مصحف بیر (= ویر) بمعنی هوش است و هوش، موش خوانده شده است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). || خار. (فرهنگ اسدی). و مؤلف بیت زیر را برای این کلمه شاهد آورده است:
تن خنگ بید ار چه باشد سپید
به تری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی.
|| (پسوند) مزید مؤخر بعضی از اسمها: هندبید. غنبید (کلم) (قم بود و غنبید آنم امسال نبید) (نبود) و معرب آن قنبیط است. (یادداشت مؤلف). || (اِ) نام گیاهی است که بعربی خیزران گویند و از برگ آن چهارپایه ای سازند که میانه ٔ آنرا با نوارهایی از خیزران ببافند و امثال آن بافند. (از آنندراج):
پی خواب بهاری فرش کردند
پلنگ بیدباف از سایه ٔ بید.
اشرف (از آنندراج).
خیزران مُثَجَّر، بید انبوب دار. (منتهی الارب در ماده ٔ ث ج ر).

بید. (اِ) نام کرمی که قالی و کاغذ و پشمینه را خراب سازد. (غیاث). کرمکی را گویند که کاغذ و جامه های پشمین را ضایع کند و تباه سازد. (برهان) (آنندراج). کرمی که کاغذ و پارچه های پشمین را میخورد و تباه میسازد. (ناظم الاطباء). پت. سوس. دیوچه. (یادداشت مؤلف). نام حشره ای از راسته ٔ پولک بالان. که بالغ آن رنگ زرد یا خرمائی و حدود نیم تا یک سانتیمتر طول دارد. نوزادش از پشم و پوست و سایر محصولات حیوانی تغذیه میکند دود دادن و آلودن بمواد شیمیائی و پاک کردن و باد دادن و سرد نگاه داشتن لباس آنرا از بیدزدگی حفظ میکند. (از دائره المعارف فارسی):
هوا چنان ببرودت که آدمی خواهد
که همچو بید بمویینه در شود پنهان.
مظفر هروی.
خلق را باد چو از کرمی مویینه زده ست
بید اگر نیز زداو را تو مدان دور از کار.
نظام قاری (دیوان ص 81).

بید. (اِخ) نام دیوی بود در مازندران که رستم او را کشت. (برهان). نام دیوی که با رستم در مازندران جنگید. (از ناظم الاطباء). نام دیوی از دیوان مازندران. (غیاث). نام دیوی از دیوان مازندران که رستم او را کشت. (آنندراج). اسم دیوی است مازندرانی. (از رشیدی). نام دیوی از دیوان مازندران که در قصه های شاهنامه منظوم است. (انجمن آرا):
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید.
فردوسی.
نه ارژنگ مانم نه دیو سفید
نه سنجر نه اولاد غندی و بید.
فردوسی.
نمایی مرا جای دیو سپید
همان جای پولاد غندی و بید.
فردوسی.
ترا خانه ٔ بید و دیو سپید
نمایم چو دادی دلم را نوید.
فردوسی.

بید. (اِخ) کتاب احکام دین هندویان. (ناظم الاطباء). بزبان هندی کتابی است مشتمل بر احکام دین هندوان و به اعتقاد ایشان کتاب آسمانی است. (برهان). نام کتاب هنود که برهمنان آنرا کلام خدا گویند و آن در اصل یکی است مشتمل بر چهار دفتر و بهمین سبب چاربید گویند: اول رکهه بید، دوم ججر بید، سوم سیام بید، چهارم اتهربن بید در هر سه بید اول امر و نهی و وعد و وعید و سایر احکام شریعت ایشان است و دربید چهارم از اول آفرینش تا آخر و هرچه در میان آن است. (غیاث). نام کتاب هندوان که آنرا آسمانی دانند. (انجمن آرا). بزبان هندی نام کتابی مشتمل بر احکام دین هنودان و به اعتقاد ایشان کتاب آسمانی است. (آنندراج). نام چهار کتاب هندوان که به اعتقاد ایشان هر چهار آسمانی اند. (رشیدی). و رجوع به وید، ودا شود.

بید.[ب َ دَ] (ع اِ) اسمی است مبنی بر فتح و گاهی باء آن به میم تبدیل گردد، مید. بمعنی غیر و فرقی که با غیر دارد در این است که پیوسته با کلمه ٔ «ان » و صله اش بکار رود دوم آنکه فقط در استثناء منقطع استعمال میشود و سوم آنکه صفت چیزی قرار نمیگیرد. مانند هو کثیر المال بید انه ُ بخیل، ای غیر انه بخیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). در حدیث از رسول (ص): انا افصح العرب بید انی من قریش و نشأت فی بنی سعد. بید در این حدیث بمعنی غیر است. و در روایت دیگر از رسول اکرم (ص) نحن الاَّخرون السابقون یوم القیامه بید انهم اوتوا الکتاب من قبلنا و اوتیناه من بعدهم. کسائی گوید بید در این حدیث بمعنی غیر است و دیگر گفته است که بمعنای «علی انهم » آمده است. (از لسان العرب). || بمعنای علی. (از لسان العرب) (منتهی الارب). انه کثیرالمال بید انه بخیل [بمعنی علی انه بخیل]. (ناظم الاطباء). || من أجْل ِ. بائد. (منتهی الارب): انا افصح من نطق بالضاد بید انی من قریش. [ای من اجل انی]. (ناظم الاطباء).

بید. [ب َ] (ع ص) ناخوب. هیچکاره: طعام بید؛ طعام هیچکاره. (منتهی الارب). طعام ردی و هیچکاره. (ناظم الاطباء).

بید. (ع اِ) ج ِ بیداء بر خلاف قیاس. (از لسان العرب) (منتهی الارب). رجوع به بیداء شود.

بید. [ب َ] (ع مص) بود. بیاد. بواد. بیدوده. هلاک گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب). منقرض شدن. (از اقرب الموارد). انقطع و ذهب. (لسان العرب). و رجوع به مصادر مترادف کلمه شود.

بید. (اِخ) دهی از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزواربا 1246 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

فرهنگ معین

[په.] (اِ.) درختی است از تیره بیدها، بی میوه، سایه دار، دارای شاخه های مستقیم و بلند. چوبش کم دوام است از پوست آن ماده ای به نام سالیسین به دست می آید که تب بُر است.

(اِ.) = پت: حشره ای است ریز با بال های باریک که پارچه های پشمین را می خورد بیو، بیب، بیتک هم گفته شده.

فرهنگ عمید

درختی بی‌میوه با شاخه‌های راست و بلند، برگ‌های دراز و ساده، چوب کم‌دوام، و برگ و پوست آن تلخ‌مزه که در جاهای معتدل و مرطوب و بیشتر در کنار نهرها می‌روید،
* بید طبری: (زیست‌شناسی) سرخ‌بید، طبرخون،
* بید مجنون: (زیست‌شناسی) نوعی درخت بید که شاخه‌های باریک و دراز آن به طرف زمین آویزان است، بیدِ معلق، بیدِ نگون،

حشره‌ای ریز با بال‌های باریک که نوزاد آن پارچه‌های پشمی را می‌خورد و ضایع می‌کند،

بوید، باشید: میان بسته دارید و بیدار بید / همه در پناه جهان‌دار بید (فردوسی: ۱/۱۴۰)،

حل جدول

درخت لرزان

درخت مجنون

درخت لرزان، درخت مجنون

گویش مازندرانی

ترانه هایی که با دوبیتی خوانده شود، شعر بیت خوانی که به...

فرهنگ فارسی هوشیار

(تک: بیدا ء) بیابان ها

فرهنگ فارسی آزاد

بَیدَ، غیر، (این کلمه معمولاً با اَنَّ می‌آید بمعنی "غیر از اینکه" مِثل: "فلان قوی بَیدَانَّهٌ جَبان" یعنی فلانی قوی است غیر از اینکه ترسو است)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری