معنی بیدرمان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بیدرمان. [دَ] (ص مرکب) (از: بی + درمان) بدون درمان. بی علاج و لادوا. (آنندراج). بی چاره و لاعلاج. (ناظم الاطباء). بیچاره. غیرقابل علاج: درد بیدرمان، علاج ناشدنی. مرضی لاعلاج. (یادداشت مؤلف). درمان ناپذیر. و رجوع به درمان شود:
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم
مثل زند که حسد هست درد بی درمان.
عنصری.
موجب خاموشی من درد بی درمان و هجر بی پایان تست. (سندبادنامه ص 74). درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان مستولی شده. (سندبادنامه ص 188).
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بی درمان می آید.
خاقانی.
علاج درد بی درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست.
نظامی.
ای زبان هم گنج بی پایان تویی
ای زبان هم درد بیدرمان تویی.
مولوی.
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بیسامان بخندم.
سعدی.
بیچاره، درمانناپذیر، شفاناپذیر، بهناشدنی، علاجناپذیر، غیر قابلعلاج،
(متضاد) درمانپذیر، علاجپذیر
(صفت) بیچاره غیر قابل علاج. بیدرمانی عدم قابلیت علاج.