معنی بی باک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بی باک. (ص مرکب) بی ترس و بیم. دلاور متهور بی ترس باشد. (از آنندراج) (انجمن آرا). بی ترس و بیم باشد، چه باک بمعنی ترس و بیم هم آمده است و کنایه از شجاع و دلاور و صاحب تهور باشد. (برهان) (ناظم الاطباء):
بگو آن دو بی شرم بی باک را
دو بیدادگر مهر ناپاک را.
فردوسی.
بمرز اندر آمدچو گرگ سترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ.
فردوسی.
دلش تنگ تر گشت و بی باک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد.
فردوسی.
بی باک و بدخویی که ندانی بگاه خشم
نه نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام.
ناصرخسرو.
وربدست جاهل بی باک باشد یک زمان
دفتر بیهودگی و سبحه ٔ علیا شود.
ناصرخسرو.
زین اشتر بی باک و مهارش بحذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است.
ناصرخسرو.
اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم بانیروتر و بی باک تر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). امیرالمؤمنین علی رضی اﷲ عنه گفته است دلاورترین اسبان کمیت است و بی باک تر سیاه. (نوروزنامه).
ای اسب هجر انگیخته نوشم بزهر آمیخته
روزم بشب بگریخته زآن غمزه ٔبی باک تو.
خاقانی.
در این بودم که آن ظالم بی باک چون زبانیه از در درآمد. (سندبادنامه). بقال را شاگردی بود بغایت ناجوانمرد و بی باک. (سندبادنامه).
گر وظیفه بایدت ره پاک کن
هین بیا و دفع این بی باک کن.
مولوی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.
سعدی.
(ص مر.) بی ترس، دلاور.
بیترس، بیپروا، دلیر،
جسور، نترس، بی پروا
متهور
نترس، بی پروا، بی هراس، پردل، جسور، دلاور، دلیر، شیردل، گستاخ، متهور
بی ترس و بیم، بی پروا