معنی بی کس در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بی کس. [ک َ] (ص مرکب) (از: بی + کس) بی یار و یاور. (ناظم الاطباء):
ازین تخمه بی کس بسی یافتند
که هرگز بکشتنش نشتافتند.
فردوسی.
ولیکن خواست تا شاهان بدانند
که او بی کس هنر آرد پدیدار.
فرخی.
تو یار بیدلان و بی کسانی
همیشه چاره ٔ بیچارگانی.
(ویس و رامین).
فریاد ز بی کسی نه رایست
آخر کس بی کسان خدایست.
نظامی.
مسکین من بی کسم که یک دم
با کس نزنم دمی دراین غم.
نظامی.
یکی جفت تنها ترا بس بود
که بسیارکس مرد بی کس بود.
نظامی.
|| تنها. (از ناظم الاطباء). || که خویشاوندی ندارد. که خویشان و نزدیکان ندارد. که خویش و بسته ندارد. (یادداشت مؤلف): آری کس بی کسان خدایست.
- بی کس و کار، بی خویشاوند.
- بی کس و کو، آنکه قوم و برادران و رفیقان نداشته باشد. (آنندراج).
|| بی پدر و مادر. (ناظم الاطباء):
بی کس نواز باش که هر طفل بی پدر
در منزلت به عیسی مریم برابر است.
صائب.
|| بیچاره و بی نوا. (ناظم الاطباء):
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بی کس و محتاج به نان.
فرخی.
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری.
کمال اسماعیل.
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بی کسان یار غریبان.
حافظ (دیوان، ساقی نامه چ قزوینی -غنی ص 354).
|| که کس در آن نیست. که ساکنی ندارد. غیر مسکون:
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانست و خشک و بی کس و ویران.
فرخی.
چه خواهی کردن آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان.
فرخی.
تیر توجگر دوزد، سهم تو زفر بندد
بس خانه کز آن بی کس زین زیر و زبر داری.
فرخی.
ز مهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه نه اندر بادیه رحله.
فرخی.
رجوع به کس شود.
تنها، بییار،
کسی که دوست و آشنا و خانواده ندارد، غریب، بیچاره، بینوا،
تنها، بی یار، غریب، بینوا
غریب، بی یار