معنی تجمیع در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
تجمیع. [ت َ] (ع مص) به یک جا گرد کردن. (زوزنی). گرد کردن. (ترجمان عادل بن علی). فراهم آوردن. (دهار).بسیار گرد آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیک جمع کردن. (آنندراج). مبالغه کردن در فراهم آوردن قوم. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || فراگرفتن ماکیان بیضه ها را در زیر شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || به نماز جمعه حاضر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به نماز جمعه رفتن. (آنندراج). در جمعه و جماعت حاضر شدن و نماز گزاردن. (از قطر المحیط). به نماز آدینه آمدن. (زوزنی).
(مص م.) گرد کردن، بسیار گرد کردن، (مص ل.) به نماز جمعه حاضر شدن، (اِمص.) گردآوری. [خوانش: (تَ) [ع.]]
یک کاسه کردن
فراهم آوردن، نیک جمع کردن