معنی تیر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تیر. (اِخ) از شهرهای قدیمی فینیقی. صور. رجوع به صور و قاموس الاعلام ترکی شود.

تیر. (اِخ) نام فرشته ای است که بر ستوران موکل است و تدبیر و مصالحی که در روز تیرماه تیر واقع شود به او تعلق دارد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). به این معنی در اوستا «تیشتریه »، در پهلوی «تیشتر»... که به ستاره ٔ شعرای یمانی و یکی از ایزدان اطلاق شده. فرشته ٔ مزبور نگهبان باران است و بکوشش او زمین پاک از باران بهره مند گردد و کشتزارها سیراب شود. نام این فرشته در لغت فرس و برهان قاطع به «بشتر» تصحیف شده... چنانکه گفته شود تیشتر به شعرای یمانی که در زبانهای اروپایی «سیریوس » خوانده و ستاره ٔ باران دانسته شده، نیز اطلاق گردیده است و به این معنی در ضمن اصطلاحات بحری در کتاب ابن ماجد موسوم به کتاب «الفواید فی اصول البحر و القواعد» و هم در نهایهالارب نویری آمده... گویند هرگاه تیشتر از آسمان سر برزند و بدرخشد مژده ٔ ریزش باران میدهد. در اوستا قطعه ٔ«تیریشت » در نیایش فرشته ٔ باران است. بدیهی است که تیر در این مورد تغییریافته ٔ همین واژه ٔ «تیشتر» است. در پهلوی علاوه بر تیشتر، تیر هم آمده است.... و این کلمه را با تیر به معنی سهم عربی نباید اشتباه کرد. ماه چهارم سال و روز سیزدهم هر ماه بنام ایزد مذکور است. ابوریحان بیرونی در فهرست روزهای ایرانی در آثارالباقیه «تیر» و در سی روز ماه نزد اهل خوارزم روز مزبور را «جیزی » (چیزی) و در سغدی «تیش » یاد کرده. زردشتیان نیز این روز را «تیر» خوانند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 58 شود.

تیر. [ی ِ] (اِخ) سیاستمدار و مورخ فرانسوی (1797-1887 م.). وی مکرر وزیر، نخست وزیر و وکیل مجلس شد و به ریاست قوه ٔ مجریه رسید و معاهده ٔ فرانکفورت را منعقد کرد و به ریاست جمهوری انتخاب شد (1871 م.) و نام خود را با آزاد کردن فرانسه توأم کرد و سپس قدرت خود را از دست داد (مه 1873 م.) و بعد نماینده ٔ سنا و سپس نماینده ٔ مجلس شد. وی آثار تاریخی مهمی بنام تاریخ انقلاب فرانسوی (1824-1827 م.) و تاریخ کنسولی و امپراطوری (1845-1862 م.) بجا گذاشته. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به لاروس شود.

تیر. (اِخ) به رود دجله هم اطلاق شده و آن در اصل تیگر بوده که ایرانیها به مناسبت تندی به دجله می گفتند. در زبان فرنگی هم تیگر به دجله گویند از فارسی گرفته اند. (فرهنگ لغات شاهنامه). آقای پیرنیا آرد: کنت کورث نوشته در آسیا رودی نیست که به تندی دجله باشد و برای استدلال به اسم دجله یعنی تیگر استناد کرده گوید که تیر را به زبان پارسی تیگریس گویند. (ایران باستان ج 2 ص 1372).

تیر. (اِ) معروف است و به عربی سهم خوانند. (برهان). تیر که ازکمان جهد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139). تیر کمان. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). ترجمه ٔ سهم، و خدنگ و ناوک مترادف آن، و این مجاز است و راست و راست رو کج گشاده، سخت دلدوز، دیده دوز، جگردوز، سینه دوز، بی پر و پیکان، خوش پیکان، آتشین پیکان، پیکان فشان، رم خورده ٔ پولادسای، پولادخای، خاک نشین نیم رس لنگروار، پری، طایر، نهنگ، پریزاد، غنچه، مصرع شکرزخمه ٔ سرگذار، کاکل، کاکل ربا، جوشن گذار از صفات و تشبیهات اوست... (آنندراج). آلت دفاع چوبینی که از آهن نوک تیزی مسمی به پیکان مسلح شده و بطرف مقصود، به زور و قوت کمان انداخته می شود و به تازی سهم گویند. (ناظم الاطباء). سلاحی افکندنی با نوکی تیز. سهم که در کمان نهند. رفیق تیغ. نشاب. نبل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اوستا «تیغره » به معنی تیز... «تیغری » (تیر سهم)... پارسی باستان «تیغره - خه اوده » (دارنده ٔ خود سرتیز)... پهلوی «تیر» (سهم)... (حاشیه ٔ برهان چ معین):
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او را و مگر رخش کمان.
فرالاوی.
تیر تو از کلات فرودآورد هژبر
تیغ تو از فرات برآرد نهنگ را.
دقیقی.
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنان چون از کمان تیر
نباری بر کف دلخواه جز زر
چنان چون بر سر بدخواه جز تیر.
دقیقی (از فرهنگ رشیدی).
همان نیز یکماه بر چاربهر
ببخشید تا شاد باشد ز دهر
از آن بهره ای گوی و میدان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر.
فردوسی.
ز ایوان بیامد بکردار تیر
بیاورد گوهر بر اردشیر.
فردوسی.
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
چو پیروزگر قارن شیرگیر.
فردوسی.
سنان چه باید بر نیزه ٔ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
جهان را به شمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا به خاور.
فرخی.
یا بکشدشان به پیل یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ یا بگدازد به غم.
منوچهری.
چنان آیم شتابنده در آن راه
که تیر اندر هوا و سنگ در چاه.
(ویس و رامین).
دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 353). کار به حکم مشاهدت وی بایستی بست اما تیر از کمان برفت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 549).
کمان آژفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه ترگ و زره آبگیر.
اسدی.
غمزه ٔ تو عاشقان را دل بدوزد بر جگر
همچو خسرو بر زحل دوزد به نوک تیر، تیر.
قطران.
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغیست صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.
ناصرخسرو.
مرا نشانه ٔ تیر فراق کرد هگرز
کسی شنید که باشد کمان نشانه ٔ تیر.
مسعودسعد.
رفتنی رفت و آن قضا بشتافت
تیر بگذشته چون توان دریافت.
سنایی.
و هر آینه آن کس که زشتی کار بشناسد اگر خویشتن در آن افکند نشانه ٔ تیر ملامت شود. (کلیله و دمنه).
ای در هوای مدحت تو آفتاب و تیر
بسته میان چو رمح و گشاده زبان چوتیر
از مهر و کینه ٔ تو ولی و عدوت را
حسن المآب بهره و سوء المآب تیر.
عبدالواسع جبلی.
ای شهنشاه فریدون فر دارادار و گیر
جم نگین نوذر سنان قارون تبر بهرام تیر
خسروبهرام تیری کز گشاد دست تو
ز آفتاب و مه سپر در سر کشد بهرام و تیر
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ ونصیب و قسم وبخش و بهر و تیر
سال عالم عنف ولطف و مهر و کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد و تابستان و تیر.
سوزنی.
چو تیر کان به کمان از گشاد شست پرد
پرید عمر و کمان گشت شست و تیر مرا.
سوزنی.
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر.
سوزنی.
ترک زان کژ نگه کند در تیر
تا شود راست کالت ظفر است.
خاقانی.
همچو تیر از میان یاران بس
باش چون تیغ در میان خلوت.
خاقانی.
تیرش زحل بسوزد کز کام حوت گردون
بر قبضه ٔ کمانش دندان تازه بینی.
خاقانی.
آن تیر ز شست تست زیراک
نام تو نوشته بود بر تیر.
خاقانی.
گفتم که غمزه ٔ تو مرا کشت رحم کن
گفتا کنون چه سود که تیر از کمان برفت.
ظهیر.
تیر بر هر کجا زدی حالی
تیر گشتی ز تیر خور خالی.
نظامی.
زره پوشان دریای شکن گیر
به فرق دشمنش پوینده چون تیر.
نظامی.
دستش از زه نثار دُر می کرد
شست خالی و تیر پر می کرد.
نظامی.
مگذار که زه کند کمان را
دشمن چو به تیر می توان دوخت.
(نقل از العراضه).
ما با تو چو تیر راست گشتیم
با ما توهنوز چون کمانی.
عطار.
زمانه کار تو چون تیر زآن نماید راست
که آمدش قد خصم تو چون کمان در چشم.
اثیر اومانی.
چه خوش گفت بازارگانی اسیر
چو گردش گرفتند دزدان به تیر.
سعدی (بوستان).
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد
چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار.
سعدی.
دلت از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست.
سعدی.
تیر که در کیش، کمان وش بود
عاقبتش تاب ز آتش بود.
امیرخسرو.
تیرچون از کمان سست آید
از کجا بر هدف فرودآید.
اوحدی.
مرا گویند دل بازآر از آن ترک کمان ابرو
ولی تیری که جست از شست کی دیگر به شست آید.
ابن یمین.
تیر اگر راست شود بر هدف است
ور رود کج ز هدف بر طرف است.
جامی.
- تیر از کمان بدررفتن، تیر از شست بدر رفتن. تیر از شست شدن. کار از کار گذشتن: چون برفت تیر از شست بدر رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). اما تیر از کمان برفت. (تاریخ بیهقی).
بازآی که بازآید عمر شده ٔ حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست.
حافظ.
- تیر امان، رجوع به همین کلمه شود.
- تیر به تاریکی افکندن، تیر به تاریکدان انداختن. از قبیل مشت به تاریکی زدن که کنایه از تصور بلاتصدیق است، یعنی کار بگمان و پندار کردن... (آنندراج).
گر خضر تیری بتاریکی فکند از ره مرو
آنکه می بخشید عمر جاودان پیداست کیست.
صائب (از آنندراج).
کس در آن شبها نمی یابد نشان از دشمنی
آسمان تیری به تاریکی فکنده ست از شهاب.
طاهر غنی (ایضاً).
- || بی اعتماد و ناامید از موفقیت تلاش کردن.
- تیر بدخشان، تیر دوسر. (ناظم الاطباء).
- تیر برگشاد، بالاضافت، تیر ازکمان جسته. (آنندراج):
به وقت پویه تیر برگشاد است
کند چون جمع خود را گردباد است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- تیر بر نشانه زدن، به مقصود رسیدن. موفق شدن.کامیاب گردیدن: و پسر رومی در این معنی نیز تیر بر نشانه زده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55). در این حضرت... بزرگانند، اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند تیر بر نشانه زنند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 102).
- تیر بسنگ خوردن، به مقصود نرسیدن و ناامید شدن. (ناظم الاطباء). برنیامدن آرزو و انتظار. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): اما تیر رسید بر جایگاهی که وقتی همانجای سنگی رسیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
- تیر بیله، بیلک:
اگر که رستم پیلی بکشت در خردی
به تیر بیله ز پیلی تو کرده ای دو تبر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 132).
رجوع به بیلک شود.
- تیر پرتاب. رجوع به همین کلمه شود.
- تیر تام، تیر تمام که بکار تیراندازان آید و پر و پیکان او درست باشد. (آنندراج). تیر کامل بی عیب. (غیاث اللغات):
کمان را زهی برزد از چرم خام
به شست اندر آورد یک تیر تام.
نظامی (از آنندراج).
- تیر تیزپر، تیری که به سرعت و تندی برود. (ناظم الاطباء).
- تیر چارپر، نوعی از تیر که چارپر دارد. (آنندراج):
جواب نامه کلیم از ستمگری خواهد
که مرغ نامه بر اوست تیر چارپرش.
کلیم (از آنندراج).
ز بهر کشتن این جمع دشمن انصاف
رباعیی که بخوانیم تیر چارپر است.
خان آرزو (ایضاً).
- تیر خاکی، نوعی از تیر که پیکانش از استخوان باشد و ازهمه ٔ تیرها دورتر رسد چنانکه پیش تیراندازان شهرت دارد. (آنندراج). تیر کوچک سبکسر. (ناظم الاطباء):
تیر خاکی را بود میدان جولان بیشتر
خاکساران محبت را صعود دیگر است.
صائب.
خدنگ مطلبت تأثیر دائم بر نشان آید
اگر چون تیر خاکی خاکساری در نظر داری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
سینه را آماجگاه دردناکی کرده ایم
از غبار دل نفس را تیر خاکی کرده ایم.
طاهروحید (ایضاً).
- تیر خدنگ، معروف. (آنندراج).
- تیر در جعبه گذاشتن، تیر در ترکش نگه داشتن احتیاط را. مجازاً، دوراندیشی کردن: جواب این نامه برسید الحق سخن های هول باز نموده بود اکفأوار و هیچ تیر در جعبه بنگذاشته. (تاریخ بیهقی).
- تیر در کمان شکستن و راندن و کشیدن و گرفتن و نهادن و بر کمان نهادن، کنایه از مهیا کردن تیر برای انداختن بر کسی. (آنندراج):
به شرق و غرب اگر دشمنی بود بمثل
که در عداوت تو تیر برنهد به کمان
عجب نباشد اگر بازپس رود تیرش
کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان.
امیر معزی (از آنندراج).
مخالف تو اگر تیر در کمان راند
چوخارپشت سر اندر کشد به تیر نصال.
ازرقی (ایضاً).
گشاد طره ٔاو بر کمین جانها دست
کشیده غمزه ٔ او در کمان ابرو تیر.
انوری (ایضاً).
نظر به عاقبت حرف کن زبان مگشای
نشان ندیده منه تیر در کمان زینهار.
صائب (ایضاً).
از نه سپر سپهر بگذشت
هر تیر که در کمان شکستم.
حسین ثنائی (ایضاً).
- تیردوزکردن، با تیر دوختن. تیر فراوان زدن کسی یا چیزی را. تیرباران کردن:
فلسفی و آنچه پوزش می کند
قوس نورت تیردوزش می کند.
مولوی.
دیگری، (از قتله ٔ سیدالشهداء، حسین بن علی علیهماالسلام) حکیم بن الطفیل است که او را تیردوز کردند (به امر مختاربن ابی عبیده ٔ ثقفی). (حبیب السیر یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیر دوکمانه، تیری که چون گشاد یابد بجای برسد و از آنجا جسته بجای دیگر خورد. (غیاث اللغات) (آنندراج). و بعضی گویند تیر کاری و همچنین تیر دو کمان شد و گلوله دو کمان شد؛ یعنی بته خورد و تیر دوکمانه افتادن. (آنندراج):
تا زآن مژه ها تیر ببندد بنشانه
افتد همه جا تیرنگاهت دوکمانه.
سالک قزوینی (از آنندراج).
از شوخی ابروان فتان
تیرش دوکمانه خورد بر جان.
سعید حکیم (ایضاً).
- تیررس، مسافت پرتاب یک تیر. آنجا که تیر گشادداده تواند رسید. آن مقدار مسافت که تیر به هدف اصابت تواند کرد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). فاصله ٔ بین تیرانداز و نشانه. (ناظم الاطباء). مسافت راهی که تیر بدان رسد. تیر پرتاب. رجوع به تیر پرتاب شود.
- تیر روی ترکش، به معنی تیر خوب و بهتر که آن را بیرون ترکش جاسازند و در آنجا گذارند. (غیاث اللغات) (آنندراج):
اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری
فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی.
صائب (از آنندراج).
نگه راغمزه بیرون از صف مژگان نمی آرد
به هر صیدی نیندازند تیر روی ترکش را.
محمد قلی سلیم (ایضاً).
انارش رهزن و ابروش سرکش
همه مژگانش تیر روی ترکش.
حکیم زلالی (ایضاً).
- تیر ریختن، تیر زدن بر چیزی. (آنندراج):
سلامت خواهی از چشم بدان سر در گریبان کش
که از گردن فرازی بر هدفها تیر می ریزد.
صائب (از آنندراج).
گر چنین زآن مژه ها تیر جفا خواهی ریخت
از رخ آینه ها رنگ صفا خواهی ریخت.
وحید (از آنندراج).
- تیر سبک زخمه، تیر شکرزخمه. مراد از تیر بی خطا. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- تیر شکرزخمه، تیری که هر جا زنند بصواب برسد و خطا نکند. (آنندراج):
همی رفت بر باد چون نفس مطرب
ز تیر شکرزخمه جانهای شیرین.
منیر (از آنندراج).
- تیر قرعه،دو تیر باشد که بدان فال گیرند. (آنندراج). دو تیری که بدان فال گیرند. (ناظم الاطباء).
- تیر قمار، قدح. (منتهی الارب). زلم. (ترجمان القرآن) (دهار). سهم. (دهار).
- تیر کاکل ربا، به معنی تیری که از سر نشان بگذرد و به سر هدف رسد و آن را بعضی تیر سرگذار گویند... و در مصطلحات نوشته که تیر کاکل ربا به معنی تیری که موی کاکل را از سر رباید و شخص را آسیب نرسد و این کمال مبالغه است در تیراندازی. (غیاث اللغات) (آنندراج):
مگر کز سرت موی سودا رباید
یکی تیر کاکل ربایی طلب کن.
طالب آملی (ایضاً).
ناوک برگشته مژگانش رسا افتاده است
تیر آن ابروکمان کاکل ربا افتاده است.
سعید اشرف (از آنندراج).
چون کمان قامتم در زه شود از فرق چرخ
تیر آهم بگذرد هر صبحدم کاکل ربا.
علی خراسانی (ایضاً).
- تیر گز، نوعی از تیر بغایت معروف. (آنندراج). به روایت فردوسی: چون رستم در جنگ با اسفندیار خسته و عاجز گردید زال از سیمرغ کمک خواست و رستم به راهنمائی سیمرغ از چوب گز تیری بساخت و در آخرین نبرد آن را بر چشم اسفندیار افکند:
چو پوزش کنی چند و نپذیردت
همی از فرومایگان گیردت
بزه کن کمان را و این تیر گز
بدینگونه پرورده ای آب رز
ابر چشم او راست کن هر دو دست
چنان چون بود مردم گزپرست
زمانه برد راست آن را به چشم
شود کور و بخت اندر آید به خشم.
(شاهنامه ٔ فردوسی چ بروخیم ج 6 ص 1707).
به تیر گزش مرغ جانها اسیر
چو خویش بدن را قماش حریر.
طاهر وحید (از آنندراج).
- تیر ناوک،تیری که از میان لوله یا ناوی رها شده باشد. (ناظم الاطباء). تیر ناوک و تیر خدنگ هر کدام معروف. (آنندراج). مرسال. (دهار) (تفلیسی):
نوا گر نوایی چکاوک بود
چو دشمن زند تیر ناوک بود.
نظامی (از آنندراج).
رجوع به ناوک شود.
- تیر ناوکی، منسوب به ناوک:
آن دیده را که در تو نظر دارد از حسد
روید بجای هر مژه ای تیر ناوکی.
سوزنی.
- تیر نشانه، هدف و جای نشانه ٔ تیر. (ناظم الاطباء).
- تیر نشستن بر چیزی و در چیزی، کنایه از رسیدن تیر بر چیزی و تیر نشاندن متعدی منه. (آنندراج):
من تیر نظررا بنشانم به نشانی
چون کج نظران در پی پندار کمان اند.
ناصرخسرو (از آنندراج).
کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر
که همچو تیر نشیند ز آستان بر خاک.
صائب (ایضاً).
- تیر نی، تیر کوچکی است که در خاک کرده گشاد دهند. (آنندراج):
آنچه در شور آورد شوریده حالان را نی است
ناله ٔ نی بر دل آشفتگان تیر نی است.
سلیم (از آنندراج).
- تیر و کمان حنا، و تنها حنا رسم ولایت است که بر کف دست اطفال، گاهی شکل تیر و کمان و گاهی تنها کمان از حنا کشند. (آنندراج):
بدست او کمان رستم زال
کمانی کز حنا بندند اطفال
به تیر انداختن میل آنچنان داشت
که در دست از حنا تیر و کمان داشت.
شاگرد مولوی جامی (از آنندراج).
- آخرین تیر ترکش، آخرین تلاش. آخرین قسمت هر چیزی. آخرین توانائی.
|| در بیت زیر به مجاز به معنی مژگان آمده است:
مرا خود کشد تیر آن چشم مست
چه حاجت که آری به شمشیر دست.
سعدی (بوستان).
|| تیر کشتی و عصار و خانه و داربام. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139). هر چوب راست را گویند همچو تیری که خانه بدان پوشند و تیری که در میان کشتی نصب کنند و بادبان از آن آویزند و تیر عصاری. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). چوب سطبر و راست پوست برگرفته که سقف خانه ها بدان پوشند و دیرک چادر و ستون خانه کنند.تنه ٔ درختی مانند تبریزی و کبوده و چنار و امثال آن. رفیق تخته. دار که بر سقف خانه ها افکنند و ستون خیمه و شراع کشتی و جز آن کنند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
افزار خانه از زمی و بام و پوشش
هر چم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود.
کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چو تیرت سخن باید ایرا که نیست
گناه تو گر نیست قدت چو تیر.
ناصرخسرو.
چون تیر بزرگ بیفتاد درختهای کوچک که بر وی منعقد باشند ناچار بیفتد. (کتاب النقض ص 327).
چو شست گشت کمان قامت چو تیر مرا
چو شست راست برآمد بهار و تیر مرا.
سوزنی.
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از شعاع مدح تو به مخبری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 281).
ز موج معرکه کشتی عمر آن بجهد
که باشدش ز دعا و ثنات لنگر و تیر.
شمس فخری.
- تیر آسیا، قطب الرحا. محور: وآنک چنین داند که قطب اندر میان اوست او را تیرآسیانام کند زیرا بر خویش همی گردد. (التفهیم).
- تیربالا، تیرقامت. ازاسماء محبوب است. (آنندراج). رجوع به تیرقامت شود.
- تیرپوش، سقفی پوشیده به تیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیر خانه، شاه تیر و حمال و تیربزرگ سقف خانه. (ناظم الاطباء). چوبهای سطبر و راست که از آن سقف خانه سازند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- تیر خراس، تیر عصاری. (از فرهنگ جهانگیری). مرکب از «تیر» (دار، چوب راست) + «خر» + «آس » (مخفف آسیا):
دو رنگ و سرکش و بیکار همچو قوس قزح
غلیظ و خشک وگران خیز همچو تیر خراس.
سیف اسفرنگ.
- تیردستی، به معنی عصا. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- تیر سقف، تیر پالار خانه. (ناظم الاطباء). همان تیر خانه است... (آنندراج).
- تیر عصاری، غنگ. و آن چوبی است دراز که عصاران در کارگاه آویزند تا گران گردد و روغن از کوفته بیرون آید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیر خراس. (از فرهنگ جهانگیری).
- تیرقامت، تیربالا. ازاسماء محبوب است. (آنندراج). رجوع به تیربالا شود.
- تیرقد. رجوع به همین کلمه شود.
- تیرک. رجوع به همین کلمه شود.
- تیر کشتی، ستون و یا سکان کشتی. (ناظم الاطباء).
|| چوبی که هر دو پله ٔ ترازو از آن آویخته باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || چوبی که خمیر نان را بدان تنک سازند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تیر تتماج. (برهان) (آنندراج). || تیری که قنادان شیره ٔبه قوام آورده را به آن بزنند و لت کنند. (برهان) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). || ماه تیر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139). نام ماه چهارم است ازسالهای شمسی و آن، مدت بودن آفتاب است در برج سرطان. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (ازانجمن آرا). ماه شمسی به زبان پارسی که به حساب هندی تقریباً ساون باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات). ماه چهارم از سال جلالی. (ناظم الاطباء). ماندن آفتاب در برج سرطان که فارسیان آن را تیرماه گویند. (شرفنامه ٔ منیری). ماه اول تابستان پس از خرداد و پیش از مرداد. ماه چهارم از ماههای ایرانی، مطابق سرطان عرب وحزیران سریانی و آن سی و یک روز است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ما و سر کوی ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری.
چو هنگامه ٔ تیرماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد ز هر میوه بوی.
فردوسی.
بهار آرد و تیرماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان.
فردوسی.
زمیغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
اندر او جو و گندم و دیگر چیزها را قسمت کنند و تیر آفتاب از غایت بلندی فرودآمدن گیرد. (نوروزنامه ٔمنسوب به خیام). این ماه را بدان تیرماه خوانند که اندر او جو گندم و دیگر چیزها را قسمت کنند. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
بدخواه تو ز هیبت تو سوخته چنانک
از ماهتاب توزی وز آفتاب تیر.
عبدالواسع جبلی (از شرفنامه ٔ منیری).
چون شصت تیر خوردم و شد تیره خاطرم
آن خاطری که نور ازو یافت ماه تیر.
سوزنی.
حاسد جاه تو از آتش دل
با دم سرد بود چون مه تیر.
سوزنی.
ماه تیر از بهر آن خوانند این ایام را
کاندرین ایام خلق از خرمی یابند تیر.
سوزنی.
رجوع به تیر (نام فرشته) شود. || روز تیر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139). نام روز سیزدهم است از هر ماه شمسی... و روز عید فارسیان هم هست بنابر قاعده ای کلیه ٔ ایشان که چون نام روز با نام ماه موافق آید آن روز را عید کنند و جشن سازند و بعضی گویند چون در این روز میان افراسیاب که بر بلاد ایران مستولی شده بود و منوچهر در قلعه ٔ ترکستان متحصن گردیده بود به این شرط صلح شد که یک کس از لشکر منوچهر به همه ٔ نیروی خویش تیری بیندازد. هر جا که آن تیر بیفتد آنجا سرحد باشد. گویند آرش تیری انداخت آن تیر برکنار آب آمون افتاد و آنجا سرحد شد. و فارسیان از نکبت و فلاکت نجات یافتند. بنابراین در این روز از این ماه جشن سازند و عید کنند و این روز را مانند مهرگان و نوروز مبارک دانند و این روز را تیر و جشن این روز را تیرگان خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). روز سیزدهم از هر ماه شمسی. (غیاث اللغات) (شرفنامه ٔ منیری). نام روز سیزدهم از ماههای فرس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ای نگار تیربالا روز تیر
خیز و جام باده ده بر لحن زیر.
مسعودسعد.
به روز تیر و مه تیر عزم شادی کن
که از سپهر ترا فتح و نصرت آمد تیر.
شمس فخری.
رجوع به تیر (نام فرشته) شود. || فصل خزان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139) (شرفنامه ٔ منیری) (اوبهی). فصل پائیز و خزان را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). خزان.پائیز. بادبَر. خریف برگ ریزان. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگز یل شیرگیر.
فردوسی.
اگر به تیرمه از جامه بیش یابد تیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر.
عنصری (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 139).
چو تیر تا که بود راست گشتن شب و روز
یکی بوقت بهار و دگر در اول تیر.
عنصری.
تا همی گردد فصول عالم از گشت فلک
گه تموز و گاه تیر و گه زمستان گه بهار.
عنصری.
گهی نوبهار آید وگاه تیر
جوان است گیتی گه و گاه پیر.
اسدی.
لاله سرخی یافته بهر تو هنگام بهار
آبی از من یافته زردی بگاه تیر، تیر.
قطران.
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر
تا بر سرت نگشته بسی تیر و نوبهار
چون پر زاغ بود سر عارضت چو قیر
گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان
بر قیرگون سرت که فروریخته ست شیر...
تیر و بهار دهر جفاپیشه، خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون خمیر.
ناصرخسرو (دیوان ص 156).
مهرگان مهربان بازآمد و عصر عصیر
گنج باغ و بوستان را کرد غارت ماه تیر.
مسعودسعد.
تا چو خورشید سپرکردار در برج کمان
در رود آخر بود مر تازیان را ماه تیر
یادت از چرخ کمان کردار هر دم نوبنو
نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر.
سنائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چو شست گشت کمان قامت چو تیر مرا
چو شست راست برآمد بهار و تیر مرا
چو تیر کان به کمان از گشاد شست پرد
پرید عمر و کمان گشت شست و تیر مرا
ز شست زلف کمان ابروان و تیرقدان
نماند بهره و حظ و نصیب و تیر مرا
چو تیر محترقم ز آفتاب با پیری
فتاد کار چو با آفتاب و تیر مرا
تحیر است چو از دیدن ستاره به روز
ز دیدن قمر اندر شبان تیر مرا.
سوزنی.
سال عالم عنف و لطف و مهر و کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد و تابستان و تیر.
سوزنی.
تو بهاری و تیر حاسد تو
توبه از وی چو نوبهار از تیر.
سوزنی.
کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو تیر.
(نقل از سندبادنامه).
خزان موافق رای ترا بود چو بهار
بهار دشمن ملک ترا بود چون تیر.
شمس فخری.
|| نصیب بود؛یعنی بهره و بخش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139). حصه و بهره و حظ و نصیب و قسمت باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از اوبهی) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بهره که به تازیش حصه و نصیب گویند و بدین معنی برخ و بهره نیز مترادفند. (شرفنامه ٔ منیری). نصیب. سهم. قسمت. بهره. حظ. بهر. (از فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بخش. حصه. (یادداشت ایضاً):
همه سال تیر تو از ماه تیر
بزرگی و شاهی و تاج و سریر.
فردوسی (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا).
و هر یک از این ساعات مستوی تیری است از بیست و چهار تیر از شباروز. (التفهیم).
اگر به تیرمه از جامه بیش یابد تیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139).
تیر او باد عز و نعمت و ناز
تا بتابد بر آسمان برتیر.
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139).
کمانم از پی آن تیروار قامت تو
و زو مرا همه درد و غم است قسمت و تیر.
مسعودسعد.
چه پیکر است ز تیر سپهر یافته تیر
به شکل تیر و بدو ملک گشته راست چو تیر.
معزی.
در آن وقت که سعید به بخارا آمده بود قثم بن عباس (رض) به بخارا آمد سعید او را اکرامی کرد و گفت: از این غنیمت هر کس را یک تیر بدهم و ترا هزار تیر. قثم... گفت نخواهم بجز یک تیر چنانکه فرمان شریعت است. (تاریخ بخارا ص 48).
از مهر و کینه ٔ تو ولی و عدوت را
حسن المآب بهره و سوء المآب تیر.
عبدالواسع جبلی.
صیاد پیری آمد بر اصطیاد من
داس و کمند و تیر و کمانش از چهار تیر
یک تیر از او زمستان یک تیر از او بهار
یک تیر از او تموز و دگر تیر، ماه تیر
از داس پی زد و به کمندم به بند کرد
وآنگاه از کمان به من انداخت شصت تیر
چون شصت تیر خوردم و شد تیره خاطرم
آن خاطری که نور ازو یافت ماه تیر
پیری چو عمر من به مه و سال صید کرد
شد روزهای روشن من چون شبان تیر.
سوزنی.
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
خرخم لقبت نهم ازیرا
کز هر دو نصیب داری و تیر.
سوزنی.
- تیر یتاق، بهره ٔ پاسبانی خلوت خاص... (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید):
چونکه تیر یتاقت آوردم
به جنیبت براقت آوردم.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 9).
لیکن بقرینه ٔ عبارت ذیل و موارد دیگر تیر یتاق نشانه ٔاحضار سپاهیان بوده است امرا و پادشاهان ترک را: ایلک خان چون این جواب شنید مستعد کار شد و تیرهای یتاق به اقطار ممالک و مسالک و منازل احیای ترک و قبایل حشم خویش بفرستاد و لشکری فراهم کرد که... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 168).
|| تیره و تاریک. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). تاریک. (شرفنامه ٔ منیری). تیره باشد به معنی تاریک. (اوبهی):
ز پیکان و از گرز و زوبین و تیر
زمین شد بکردار دریای تیر.
فردوسی.
روز روشن شود از هیبت تو
بر دل حاسد تو چون شب تیر.
سوزنی.
پیری چو عمر من به مه و سال صید کرد
شد روزهای روشن من چون شبان تیر.
سوزنی.
از جمال تو تیر یافته اند
مهر و مه روز روشن و شب تیر.
سوزنی.
در آن زمان که عنان غضب بجنبانی
شود ز هیبت توروز برعد و شب تیر.
شمس فخری.
|| روشنائی. || صحرا و بیابان را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || در اصطلاح کیمیاگران جیوه. عطارد. سیماب. رجوع به سیماب شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || غضب و قهر و خشم را گویند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء):
سهل است این که تیر تو بر کُه نایستاد
بل کُه نایستاد به پیش تو گاه تیر.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
|| قدر و مرتبه. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). عظمت و شوکت. (برهان) (ناظم الاطباء). || تاب و طاقت و امان و مروت. (برهان). طاقت. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). طاقت و قدرت. (غیاث اللغات). || صاعقه و طوفان. (برهان) (ناظم الاطباء). صاعقه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بدین معنی (بیر) به بای تازی نیز گذشت. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). || شکوفه ٔ خرما که عربان طلع گویند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). || نوعی از مار. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). || جنسی از مرغ است. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). جنسی از مرغ است شبیه به طاووس ماده که اهل مغرب آن را شفنین خوانند و به این معنی به کسر اول و ضم ثانی هم آمده است. (برهان) (ازناظم الاطباء). || گل نرگس را گویند و آن گلی است معروف. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). || هر چیز که ازانواع و اجناس خود بهتر باشد. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). آنچه از امثال خود بهتر و برگزیده تر باشد چنانکه این تیرش است، یعنی برگزیده ٔ آنهاست. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). به اندام. تمام. بی کاستی. بی هیچ کمی (در وزن و کیل و زرع و گز). موزون. تمام اندام چون هنداونه ٔ تیر. خربزه ٔ تیر. خیار تیر...ممتاز در نوع خویش. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا):
هر چند غم آیدت بگویم
بس پیر خری تو ای خر پیر
انجیر تو چون بخارش افتد
بستن نتوان ترا به زنجیر
فردات برم به خرفروشان
گویم خرکی است نادر و تیر.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هست صواب ای امیرکز خرد و رای تیر
بر تو به روشن ضمیر از قلم تیرفام.
سوزنی.
|| رشته. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). رشته و موی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). || تیریز جامه را گویند. (برهان) (ازفرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). || کرباس. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). || موری را گویند و آن نوعی از پارچه ٔ سفید است. (برهان) (از ناظم الاطباء). توری را گویند. (فرهنگ جهانگیری). مورچه «؟». (فرهنگ رشیدی). || هر دو چیز که در جثه و ترکیب و صفات دیگر با هم برابر باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). || گلوله ٔ توپ و تفنگ و امثال آن بود. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). هرچه از گلوله و مانند آن از توپ و تفنگ و امثال آن گشاد دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
یکی دیگ منجر درآن قلعه بود
که تیرش بد از سنگ صد من فزود.
اسدی.
- تیر بندوق، گلوله ٔ بندوق و توپ باشد. (آنندراج). گلوله ٔ تفنگ. (ناظم الاطباء).
- تیر تفنگ، گلوله ٔ تفنگ. (آنندراج):
به یک نگاه تو آتش فتد بمسند جاه
شراره تیر تفنگ است شیر قالین را.
خان آرزو (از آنندراج).
|| به معنی تنگ است که در برابر گشاده باشد و به عربی ضیق خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). || گوز مالیده ٔ املس ساخته که آن را اندازند. مِختَم. (منتهی الارب از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

تیر. (ع اِ) صحرا. || بیابان. || شاه تیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

تیر. [ت ِ ی َ] (ع اِ) ج ِ تاره. (منتهی الارب). رجوع به تاره شود.

تیر. [ت ِ ی ُ] (ع اِ) مرغی شبیه طاووس ماده. (ناظم الاطباء) (از برهان).

تیر. (اِخ) عطارد. (لغت فرس اسدی چ اقبال) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از اوبهی) (از ناظم الاطباء). نام ستاره ٔ عطارد است. او را دبیر فلک خوانند و گویند مربی علماء و مشایخ و قضات و ارباب قلم باشد. (برهان). ستاره ای است که جایش بر فلک دوم است. و آن را دبیر فلک گویند. چه آن ستاره ٔ علما و مشایخ و قضات است و به تازیش عطارد نامند. (فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامه ٔ منیری). عطارد. نزدیکترین ستاره به خورشید. یکی از سیارات سبعه و آن در فلک دوم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بلند کیوان با اورمزد با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.
ابوشکور.
مه و خورشید بابرجیس و بهرام
زحل با تیر واره زهره بر گرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مر ترا داده ست فرمان.
دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چشمه ٔ آفتاب و زهره و ماه
تیرو برجیس و کوکب و بهرام.
خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
فردوسی.
چو پاسخ برآنسان شنید اردشیر
سرش برتر آمد ز ناهید و تیر.
فردوسی.
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بدو نیک شاه.
فردوسی.
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان.
فرخی.
تیر او باد عز و نعمت و ناز
تا بتابد بر آسمان بر تیر.
؟ (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139).
غمزه ٔ تو عاشقان را دل بدوزد بر جگر
همچو خسرو بر زحل دوزد به نوک تیر تیر.
قطران.
نخستین فلک ماه را منزل است
دگر تیر را، باز ناهید را.
ناصرخسرو.
یکی سال خورده زنی دید پیر
دوتا گشته ازگردش ماه و تیر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تیر ماننده ٔ دبیر آمد
مشتری خازن و وزیر آمد.
سنائی.
تیر از شرم سر خامه ٔ تو
گم کندبر فلک خویش مسیر.
سوزنی.
شاگردپیشگان و خریطه کشان وی
استادکار تیر سپهرند بر زمین.
سوزنی.
تا تیر و مه تفحص احوال تو کنند
مه شد برید و تیر دبیر اندر آسمان.
سوزنی.
زآنکه هست او درسخن چون تیر چرخ
تو چو خورشیدی در اوج شرع و دین.
خاقانی.
چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی
چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی.
خاقانی.
یا شکل عطارد از کمانش
تیری است که زد بر آسمان بر.
نظامی.
به زخم تیر ز خورشید نور بستانی
به نوک تیر به سقف فلک بدوزی تیر.
شمس فخری.

فرهنگ معین

ماه چهارم از هر ماه شمسی، پاییز، خزان، نام روز سیزدهم از هر ماه خورشیدی. [خوانش: [په.] (اِ.)]

چوب راست و باریک با نوکی آهنین و تیز که با کمان آن را پرتاب کنند، گلوله ای که از تفنگ، توپ و مانند آن ها شلیک می شود، کسی به سنگ خوردن کنایه از: ناکام شدن، در نقشه خود شکست خوردن. [خوانش: [په.] (اِ.)]

(اِ.) بخش، بهره، نصیب.

(اِ.) راست.

(اِ.) سیاره عُطارد.

فرهنگ عمید

سلاحی به شکل میله‌ای باریک و راست که با کمان پرتاب می‌شود و در ورزش، شکار، و جنگ از آن استفاده می‌کنند،
گلوله‌ای که از دهانۀ توپ، تفنگ، تپانچه، و مانند آن پرتاب می‌شود،
فراورده‌ای بلند و محکم از جنس چوب، آهن، و مانند آن که در ساختمان‌سازی به کار می‌رود،
هر چیز بلند و محکم از جنس چوب، آهن، و مانند آن: تیر چراغ‌برق،
* تیر پرتابی: [قدیمی] نوعی تیر که برای تیراندازی به مسافت دور به کار می‌رفته،
* تیر کشیدن: (مصدر لازم)
درد گرفتن عضوی از بدن به حالتی که انگار سوزن در آن فرومی‌کنند،
[قدیمی] تیراندازی کردن،

ماه چهارم از سال خورشیدی که اول تابستان است،
(نجوم) = عطارد
[قدیمی] روز سیزدهم از هر ماه خورشیدی،
[قدیمی، مجاز] فصل خزان: اگر به تیرمه از جامه بیش باید تیر / چرا برهنه شود بوستان چو آمد «تیر» (عنصری: ۶۴). δ در قدیم تیرماه مصادف با فصل پاییز می‌شد،

بهره، نصیب،
بخش، قسمت: «تیر» او باد عز و نعمت و ناز / تا بتابد بر آسمان بر تیر (؟: لغت‌نامه: تیر)،

تیره۲

حل جدول

سیاره عطارد

ماه پرتابی

ماه پرتابی، سیاره عطارد

مترادف و متضاد زبان فارسی

گلوله، پیکان، خدنگ، سهم، ناوک، گلوله فشنگ، عطارد، چوب، سرطان، تاریک، تیره، سیاه، کمرنگ، بهره، بخش، حصه، قسمت، چوب‌دار بام، دیرک (چادر، کشتی)، شاه‌تیر، حمال 01 مرد اول بازی، چوبک، وردنه

گویش مازندرانی

په کفا

درخت توت نر، گلوله ی تفنگ، گرمای خورشید، احساس سوزش یا...

چوبی که محور اصلی خیش گاو آهن را تشکیل دهد، گل سیر، گلی که...

فرهنگ فارسی هوشیار

چوب باریک که بر سر آن آهن نوک نیز بنشانند و با کمان بهدف بیندازند قسمت، بهره، نصیب

پیشنهادات کاربران

کِلک

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری