جاندار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
فرهنگ عمید
انسان، حیوان، و گیاهی که جان داشته باشد، ذیروح،
[مجاز] مستحکم، بادوام،
نگاهبان، پاسبان، حافظ جان،
محافظ مخصوص پادشاه که در قدیم با شمشیر در کنار سلطان بود: ندیم و حاجب و جاندار و دستور / همه خفتند خسرو ماند و شاپور (نظامی۲: ۲۸۱)، وگر کندرای است در بندگی / ز جانداری افتد به خربندگی (سعدی۱: ۱۹۵)،
حل جدول
ذی حیات
ذی روح
ذیروح
مترادف و متضاد زبان فارسی
جانور، جنبنده، حی، حیوان، ذینفس، زنده،
(متضاد) بیجان
گویش مازندرانی
ژاندارم، تفنگ دار، قوی، درشت
فرهنگ فارسی هوشیار
انسان و حیوان زنده
پیشنهادات کاربران
اندامگان
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.