معنی حاتم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن ماهان. جد لیث، پدر یعقوب و عمرو و علی و طاهر و صفار است. رجوع بتاریخ سیستان ص 200 و 269 و 342 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن اللیث.محدث است و حافظ جمال الدین ابی الفرج عبدالرحمن بن الجوزی از او روایت دارد. رجوع به سیره ٔ عمربن عبدالعزیز تصنیف ابن الجوزی چ مصر سنه ٔ 1331 هَ. ق. شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) شفی بن مرثد. مکنی به ابو فروه. خواهرزاده ٔ یزیدبن مرثد. محدث است.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) دهلوی ظهیرالدین (شیخ...). یکی از مشاهیر شعراء هندوستان و اولین ادیبی که بزبان اردو نوشت او بود. مولد او سال 1111 هَ. ق. شهر دهلی است و او را بزبان اردو دو دیوان است.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن یونس جرجانی معروف به مخضوب و مکنی به ابومحمد. از حفاظ و محدثین و موطن او اصفهان است. وی از ابوالولید الطیالسی و سعیدبن منصور و علی بن الجعدو مسدّد و یحیی الحمانی روایت دارد و محمدبن احمد الزهری و احمدبن محمودبن صبیح از او روایت کنند. رجوع به کتاب ذکر اخبار اصفهان ابونعیم ج 1 ص 297 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن هرثمهبن نصرالبجلی. او به عهد متوکل باللّه بجای پدر خویش هرثمهبن نصر چند روز سمت ولایت مصر داشته است.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن هرثمهبن الاعین. یکی از امراء عصر خلفای عباسی والی مصر. وی در 194 هَ. ق. از دست محمد امین بحکمرانی مصر منصوب گشت و او رابا مردم احواف محاربه ای روی داد و وی در این جنگ تا بلبیس پیش رفت و سپس صلح کردند و ولایت او در مصر شش ماه بکشید و سپس در سال 195 معزول شد و بناء قبه الهواء به مصر او برآورد.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن وردان مکنی به ابویزید. محدث است.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن النعمان. یکی از بزرگان باهله است. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 300 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن مسلم مکنی به ابوصغیره. محدث است و شاید بودکه این مرد همان حاتم بن مسلم مذکور در عقدالفرید باشد که در قسمت خلافت ولید در 45 سالگی وفات کرد. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 215 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن مسلم ابی صغیره ٔ قشیری مکنی به ابو یونس. محدث است. شعبه از او روایت کند.
حاتم. [ت ِ] (ع ص) کلاغ سیاه. زاغ سیاه. || زاغ سرخ پاو سرخ منقار که آن را غراب البین گویند. (منتهی الارب). و آن زاغی سرخ پای و سرخ منقار و دانه خوار و حلال گوشت بود و عرب بانگ او را شوم گیرد و نشانه ٔ جدائی و فراق شمرد. و آن خردتر و کشیده اندام تر از کلاغ است و نوک و پای او به رنگ مرجان باشد در سرخی و خوشرنگی و شفّافی. || داور. قاضی. حاکم. ج، حُتوم.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن قدامه. محدث است و ابوسهل مصری از او روایت دارد. رجوع به سیره ٔ عمربن عبدالعزیز تصنیف ابن الجوزی چ مصر سنه ٔ 1331 هَ. ق. شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) همدانی. از شعرای ایران.وی در همدان شغل عطاری می ورزید. بیت ذیل از اوست:
خانه ٔ دل را تهی کن از هوسها چون حباب
تا توانی کف زنان چون موج از دریا گذشت.
(از قاموس الاعلام ترکی).
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن عنوان البلخی ملقب به اصم. ابن الجوزی در کتاب صفوه الصفوه آورده است: در نام پدر او اختلاف است. حاتم بن عنوان و حاتم بن یوسف و حاتم بن عنوان بن یوسف گفته شده است. کنیه ٔ او ابوعبدالرحمن است و از موالی مثنی بن یحیی محاربی بوده و صحبت شقیق دریافته است و جامی در نفحات الانس چ نول کشور ص 43 گوید: «او استاد احمد خضرویه است » - انتهی. و در تذکرهالاولیاء و نفحات الانس و قاموس الاعلام آمده است: که حاتم از مردم بلخ است و وفات او در خراسان. و بنا به گفته ٔ جامی در نفحات الانس، در واشجرد که دیهی است از نواحی بلخ، بسال 237 هَ. ق. نوشته اند و هم در صفوهالصفوه آمده است:
محمدبن ابی عمران گوید: حاتم اصم را پرسیدند که کار خود را در توکل بخدا، بر چه استوار کردی ؟ گفت: بر چهار خصلت. دانستم که روزی مرا غیر از من نخواهد خورد پس اطمینان یافتم که خواهد رسید و دانستم که کار من کسی جز من نخواهد کرد پس مشغول آن شدم. و دانستم که مرگ ناگهان خواهد رسید پس بر او پیشدستی جستم و دانستم هر جا که باشم از نظر پروردگار دور نیستم پس پیوسته از او شرم دارم. نقل است که عبداﷲبن سهل گفت حاتم اصم را شنیدم که میگفت: سی سال نزد شقیق تردّد داشتم. روزی مرا گفت چه دریافتی ؟ گفتم روزی خود را نزد خدای یافتم پس جز به خدا مشغول نشوم. و چون دیدم که خداوند تعالی دو ملک بر من گماشته که آنچه گویم مینویسند جز بحق سخن نگویم. و چون دیدم که مردم برون مرا نگرند و خدای تعالی درون مرا پس مراقبت درون را اولی و واجب تر دیدم و ظاهر را دست بداشتم.و دیدم که پروردگار را مستحثی است که خلق را به وی میخواند پس من خود را برای او آماده کردم تا هنگامی که مرا آید بکشتن من نیازمند نشود و گوید ای حاتم سعی تو هدر نشد و حسن بن علی العابد از او روایت کند که میگفت اگر صاحب خبری نزد تو نشسته باشد که سخن ترا نویسد از او می پرهیزی و حال آنکه سخن تو بر پروردگار عرضه میشود و از او پرهیز نداری. نقل است که ابوتراب نخشبی گفت: حاتم را شنیدم که میگفت مرا چهار زن و نه فرزند است. شیطان طمع نکرد که در امر روزی آنان درمن وسوسه کند. و حامد لفاف از حاتم روایت کند که گفت در سه جای مواظبت خویش کن گاه عمل بیاد آر که خدای تعالی ترا بیند و گاه گفتار بیاد آر که او عزّوجل ّ می شنود و گاه خاموشی بیادآر که خدای ترا میداند.
در تذکرهالاولیاء ذکر حاتم اصم قدس اﷲ روحه آمده است: از بزرگان مشایخ بلخ بود و در خراسان بر سرآمده بود. مرید شقیق بلخی بود و نیز خضرویه را دیده بود و در زهد و ریاضت و ورع و ادب و صدق و احتیاط بی بدل بود. توان گفت که بعداز بلوغ یک نفس بی مراقبت و بی محاسبت از وی برنیامده بود و یک قدم بی صدق و اخلاص برنگرفته بود تا بحدی که جنید گفت صدّیق زماننا حاتم الأصم و او را در سخت گرفتن نفس و دقایق مکر نفس و معرفت رعونات نفس کلماتی عجب است و تصانیفی معتبر و نکت و حکمت او نظیر ندارد چنانکه یکی روز یاران را گفت اگر مردمان شما را پرسند که از حاتم چه می آموزید چه گوئید؟ گفتند گوئیم علم. گفت اگر گویند حاتم را علم نیست، گفتند بگوئیم حکمت. گفت اگر گویند حکمت نیست چه گوئید؟ گفتند بگوئیم دو چیز: یکی خرسندی بدانچه در دست اوست، دوم نومیدی از آنچه در دست مردمان است. یکی روز اصحاب را پرسید که عمری است تا من رنج شما میکشم باری هیچکس چنانکه می باید نشده اید. یکی گفت فلان کس چندین غزا کرده است. گفت مردی غازی بود، مرا شایسته ای می باید. گفتند فلان کس بسی مال بذل کرده است. گفت مردی سخی بود مرا شایسته ای می باید. گفتند فلان کس بسی حج کرده است گفت مردی حاجی بود مرا شایسته ای می باید. گفتند ما نمی دانیم تو بیان کن که شایسته کیست گفت آنک جز از خدا نترسد و جز بخدای امید ندارد. و کرم او را تا بحدی بود که روزی زنی بنزد او آمد و مسئله ای پرسید مگر بادی ازاو رها شد حاتم گفت آواز بلندتر کن که مرا گوش گران است تا پیرزن را خجالتی نیاید. پیرزن آواز بلند کردتا او آن مسئله را جواب داد. بعد از آن تا آن پیرزن زنده بود قرب پانجده سال خویشتن کر ساخت تا کسی با پیرزن نگوید که او نه چنانست. چون پیرزن وفات کرد آنگاه سخن آهسته را جواب داد که پیش از آن هرکه با او سخن گفتی. گفتی بلندتر گوی. بدین سبب اصمش نام نهادند. نقل است که یکی حاتم را بدعوت خواند. گفت مرا عادت نیست به مهمان رفتن. مرد الحاح کرد. گفت اگر لابد است اجابت کردم سه کار ترا باید کرد گفت بکنم گفت آنجا نشینم که من خواهم و آن کنی که من خواهم و آن خورم که من خواهم. گفت نیک آمد پس برفت و درآمد و بصف نعال بنشست. گفتند این نه جای تست. گفت شرط کرده ام که آن جا نشینم که من خواهم. چون سفره بنهادند حاتم قرصی جوین از آستین بیرون کرد و خوردن گرفت گفت یا شیخ از طعام ما چیزی بخور. گفت: شرط کرده ام که آن خورم که من خواهم. چون فارغ شدند گفت آن سه پایه را در آتش بنه تا سرخ شود. مرد چنان کرد. گفت اکنون بدین راه گذر بنه مرد چنان کرد برخاست و پای بر سه پایه نهاد و گفت قرصی خوردم و بگذشت. و گفت اگر شما می دانید که صراط حق است و دوزخ حق است و از هر چه کرده باشید برآن صراط پرسند انگارید که این سه پایه آن صراط است پای بر آنجا نهید و هر چه امروز در این دعوت بخوردیدحساب بمن دهید گفتند یا حاتم ما را طاقت آن نباشد حاتم گفت پس فردا چون طاقت خواهید داشتن که از هر چه کرده باشید در دنیا و خورده از همه باز پرسند: قال اﷲ تعالی: و لتُسْئلُن ّ یومئذ عَن النعیم آن دعوت بر همه ماتم شد. نقل است که یک روز کسی بر او آمد گفت مال بسیار دارم و میخواهم که از این مال ترا و یاران ترا بدهم می گیری گفت از آن میترسم که تو میری و مرا باید گفت که روزی دهنده ٔ آسمان و روزی دهنده ٔ زمین بمرد. مردی حاتم را گفت ازکجا میخوری گفت از خرمن گاه خدای که آن نه زیادت و نه نقصان پذیرد آن مرد گفت مال مردمان بفسوس میخوری حاتم گفت از مال تو هیچ میخورم ؟ گفت نی گفت کاشکی تو از مسلمانان بودتی. گفت حجت میگوئی گفت خدای تعالی روز قیامت از من حجت خواهد. گفت این همه سخن است. گفت خدای تعالی سخن فرستاده است و مادر بر پدر تو بسخن حلال شده است. گفت: روزی شما از آسمان آید. گفت روزی همه از آسمان آید و فی السماء رزقکم و ما توعدون گفت مگر از روزن خانه شما فرو می آید. گفت در شکم مادر بودم آن روز نه روزی می آمد؟ گفت به ستان بخسب تا روزی بدهان تو آید. حاتم گفت دو سال در گهواره استان خفته بودم و روزی بدهان من در می آمد. گفت هیچ کسی را دیدی که می درود ناکشته ؟ گفت موی سرت که می دروی ناکشته است. گفت در هوا رو تا روزی بتو رسد. گفت چون مرغ شوم برسد. گفت بزمین فرو روتا برسد. گفت اگر مور شوم برسد. گفت بزیر آب شو و روزی بطلب گفت ماهی را روزی در زیر آب می دهد اگر بمن نیز برسد عجب نبود آن مرد خاموش گشت و توبه کرد و گفت مرا پندی ده گفت طمع از خلق ببر تا ایشان بخیلی ازتو ببرند و نهانی میان خویش با خدای نیکوکن تا خدای آشکارای ترا نیکو گرداند و هر کجا باشی خالق را خدمت کن تا خلق ترا خدمت کنند و هم او را مردی گفت از کجا میخوری گفت: وللّه خَزاین السموات ِ والارض. نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت که هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری گویم مرگ گوید چه پوشی گویم کفن گوید کجا باشی گویم به گور گوید ناخوش مردی ! مرا ماند و رفت. نقل است که زن وی چنان بود که گفت من بغزو میروم. زن راگفت ترا چندی نفقه مانم. گفت چندانکه زندگانی بخواهی ماند گفت زندگانی بدست من نیست. گفت روزی هم بدست تو نیست. چون حاتم رفت پیرزنی مر زن حاتم را گفت حاتم روزی تو چه مانده است گفت حاتم روزی خواره بود روزی ده اینجاست نرفته است. نقل است که حاتم گفت چون بغزابودم ترکی مرا بگرفت و بیفکند تا بکشد دلم هیچ مشغول نشد و نترسید منتظر میبودم تا چه خواهد کرد کارد می جست ناگاه تیری بر وی آمد و از من بیفتاد. گفتم تو مرا کشتی یا من ترا؟ نقل است که کسی به سفری خواست رفت حاتم را گفت مرا وصیتی کن. گفت اگر یار خواهی تراخدای بس و اگر همراه خواهی کرام الکاتبین بس و اگر عبرت خواهی ترا دنیا بس و اگر مونس خواهی قرآن بس و اگر کار خواهی عبادت خدای ترا بس و اگر وعظ خواهی ترامرگ بس و اگر اینکه یاد کردم ترا بسنده نیست دوزخ ترا بس. نقل است که حاتم روزی حامد لفاف را گفت چگونه ای ؟ گفت بسلامت و عافیت. او گفت سلامت بعد از گذشتن صراط است و عافیت آن است که در بهشت باشی. گفتند ترا چه آرزو کند؟ گفت عافیت. گفتند همه روز در عافیت نه ای ؟ گفت عافیت من آنروز است که آن روز عاصی نباشم. نقل است که حاتم را گفتند فلان مال بسیار جمع کرده است. گفت زندگانی به آن جمع کرده است. گفتند نه. گفت مرده را مال به چه کار آید. یکی حاتم را گفت حاجتی هست. گفت بخواه. گفت حاجتم آن است که نه تو مرا بینی و نه من ترا. و یکی از مشایخ حاتم را پرسید که نماز چگونه کنی ؟ گفت چون وقت در آید وضوء ظاهر کنم و وضوء باطن کنم. گفت ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را بتوبه وآنگاه بمسجد در آیم و مسجد حرام را مشاهده کنم و مقام ابراهیم را در میان دو ابروء خود بنهم و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود و صراط زیر قدم خوددارم و ملک الموت را پس پشت خود انگارم و دل را بخدای سپارم آنگاه تکبیر بگویم با تعظیم و قیامی بحرمت و قرأتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی بحلم و سلامی بشکر بگویم. نماز من این چنین بود. نقل است که یکروز بجمعی از اهل علم بگذشت و گفت اگر سه چیز در شماست و اگر نه دوزخ شما را واجب است.گفتند آن سه چیز چیست ؟ گفت حسرت دینه که از شما گذشت و نتوانید در آن طاعت زیادت کردن و نه گناهان را عذر خواستن و اگر امروز به عذر دینه مشغول شوی حق امروز کی گزاری ؟ دیگر امروز را غنیمت شمردن و در صلاح کار خویش کوشیدن بطاعت و خشنود کردن خصمان. سوم ترس و بیم آنکه فردا بتو چه خواهد رسید نجاه بود یا هلاک و گفت خدای تعالی سه چیز در سه چیز نهاده است فراغت عبادت پس از امن مؤونت نهاده است و اخلاص در کار در نومیدی از خلق نهاده است و نجات از عذاب به آوردن طاعت نهاده است تا مطیع اوئی امید نجات است. و گفت حذر کن از مرگ به سه حال که ترا بگیرد کبر و حرص و خرامیدن اما متکبر را خدای از این جهان بیرون نبرد تا نچشاند خوارئی از کمترین کس از اهل وی و اما حریص را بیرون نبرد از این جهان مگر گرسنه و تشنه گلوش را بگیردو گذر ندهد تا چیزی بخورد اما خرامنده را بیرون نبرد تا او را نغلتاند در بول و حدث. و گفت اگر وزن کنید کبر زاهدان روزگار ما را و علما و قراء ایشان را بسی زیادت آید از کبر امرا و ملوک. و گفت بخانه و باغ آراسته غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست آدم دید آنچه دید. دیگر به بسیاری کرامت و عبادت غره مشو که بلعم با چندان کرامت و با نام بزرگ خدای که او راداده بود دید. آنچه دید. خدای تعالی گفت فمثله کمثل الکلب. دیگر به بسیاری عمل غره مشو که ابلیس باآن همه طاعت دید آنچه دید. دیگر بدیدن پارسایان و عالمان غره مشو که هیچ کس بزرگتر از مصطفی نبود صلی اﷲ علیه و آله و سلم. ثعلبه در خدمت وی بود و خویشان وی وی را می دیدند و خدمت میکردند و هیچ سود نداشت و گفت: هرکه در این مذهب آید سه مرگش بباید چشید: موت الابیض و آن گرسنگی است و موت الاسود و آن احتمال است و موت الاحمر و آن مرقع داشتن است و گفت هر که بمقدار یک سبع از قرآن حکایات پارسایان در شبانروزی بر خود عرضه نکند دین خویش بسلامت نتواند نگاه داشت و گفت: دل پنج نوع است دلیست مرده و دلیست بیمار و دلیست غافل و دلیست متنبه و دلیست صحیح. دل مرده دل کافران است دل بیمار دل گناه کاران است دل غافل دل برخوردارست دل متنبه دل جهود بدکار است قالوا قلوبنا غلف. و دل صحیح دل هشیار که در کار است وبه اطاعت بسیار است و با خوف از ملک ذوالجلال جبّار است. و گفت در سه وقت تعهد نفس کن: چون عمل کنی یاد دار که خدای ناظر است بتو و چون سخن گوئی یاد دار که خدای می شنود آن چه می گوئی و چون خاموش باشی یاد دار که خدای میداند که چگونه خاموشی. و گفت شهوت سه قسم است: شهوتی است در خوردن و شهوتی است در گفتن و شهوتی است در نگریستن. در خوردن اعتماد بر خدای نگاه دارو در گفتن راستی نگاه دار و در نگریستن عبرت نگاه دار و گفت در چهار موضع نفس خود را بازجوی: در عمل صالح بی ریاء و در گرفتن بی طمع و در دادن بی منت و درنگاه داشتن بی بخل و گفت منافق آن است که آنچه در دنیا بگیرد بحرص گیرد و اگر منع کند بشک منع کند و اگر نفقه کند در معصیت نفقه کند و مؤمن آنچه گیرد به کم رغبتی و خوف گیرد و اگر نگاه دارد بسختی نگاه داردیعنی سخت بود بر او نگاه داشتن و اگر نفقه کند در طاعت بود خالصاً لوجه اﷲ تعالی. و گفت جهاد سه است: جهادی در سرّ با شیطان تا وقتی که شکسته شود و جهادی است در علانیه در اداء فرایض تا وقتی که گزارده شود، چنانکه فرموده اند نماز فرض بجماعت آشکارا و زکوه آشکارا و جهادی است با اعداء دین در غزو اسلام تا شکسته شود یا بکشد و گفت مردم را از همه احتمال باید کرد مگر از نفس خویش. و گفت اول زهد اعتماد است بر خدای و میانه ٔ آن صبر است و آخر آن اخلاص است و گفت هر چیزی را زینتی است زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل است و این آیت برخواند: الا تخافوا و لا تحزنوا. (قرآن 30/41). و گفت اگر خواهی که دوست خدا باشی راضی باش به هر چه خدای کند و اگر خواهی که ترا در آسمانها بشناسند بر تو باد بصدق وعده. و گفت شتاب زدگی از شیطان است مگر در پنج چیز: طعام پیش مهمان نهادن و تجهیز مردگان و نکاح دختران بالغه و گزاردن وام و توبه ٔ گناهان. نقل است که حاتم را چیزی فرستادندی قبول نکردی. گفتند چرا نمی گیری. گفت اندر پذیرفتن ذل خویش دیدم و اندر ناگرفتن عز خویش دیدم. یکبار قبول کرد.گفتند چه حکمت است ؟ گفت عز او بر عز خویش اختیار کردم و ذل خویش بر ذل او برگزیدم. نقل است که چون حاتم ببغداد آمد خلیفه را خبر دادند که زاهد خراسان آمده است، او را طلب کرد چون حاتم از در درآمد خلیفه را گفت یا زاهد خلیفه گفت من زاهد نیم که همه ٔ دنیا زیرفرمان من است زاهد توئی. حاتم گفت نی که توئی زاهد که خدای تعالی می فرماید: قل متاع الدنیا قلیل. (قرآن 77/4). و تو به اندکی قناعت کرده ای زاهد تو باشی نه من، که بدنیا و عقبی سرفرو نمی آورم چگونه زاهد باشم - انتهی. حاتم اصم مریدان را گفت هر که را از شما روز قیامت شفیع نبود در اهل دوزخ او از مریدان من نیست. (تذکرهالاولیاء ص 103). در نفحات الانس چ نول کشور ص 44 آمده است: شخصی از وی طلب موعظت کرد گفت: اذا اردت َ ان تعصی مولاک فاعصه فی موضع لایراک. صاحب روضات الجنات در باب حاتم اصم ّ آرد: قشیری در رساله ٔ خویش گوید که از استاد ابوعلی دقاق شنیدم که زنی نزد حاتم شد و از مسئلتی بپرسید و قضا را در این حال از زن بادی بجست و زن سخت شرمسار گشت. حاتم گفت آواز بلند کن چه مرا شنوائی کند است و زن مسرور شد و پیش خود گفت پس او آن آواز نشنید و غلبه ٔ اسم اصم بر حاتم از اینجاست - انتهی.
او از کبار اصحاب معرفت و وجدان و ذوق و عرفان است و گفتارهای نغز دارد و بزمان خلافت معتصم عباسی و خلیفه ٔ پس از معتصم بود و صحبت شقیق بلخی و دیگر شیوخ دریافت و احمدبن خضرویه ٔ بلخی از کبار مشایخ خراسان کلمات او شنیده است و چنانکه در تاریخ اخبار البشر آمده است وفات او بخراسان در حدود سال 237 هَ. ق. بود و او را کلمات و حکایات ظریفه است که ارباب فن در رسائل خود ذکرکرده اند و از جمله آنکه وقتی او را گفتند به چه چیزبحکمت رسیدی ؟ گفت به تهی بودن شکم و شب زنده داری و سخاء نفس و آنگاه که او در علم و تقوی بمقام بلند رسید بدو گفتند چرا در جامع با ما ننشینی ؟ گفت نشستن جامع را دوکس باید یا جامعی و یا جاهلی. من جامع نباشم و جاهل بودن را نیز دوست نگیرم و گفت ملازم خانه ٔ خویش باش و اگر همصحبت طلبی خداوند تعالی ترا بسنده است و اگر رفیق خواهی کرام الکاتبین ترا بس و قرآن مونسی نیکوست و ذکر موت واعظی بزرگ است و علی بن القسم در این قطعه نظر بگفته های حاتم دارد:
ترکت الانس بالانس
فما فی الانس من انس
و اقبلت علی القرآ
ن درسا ایما درس
عسی یونسنی ذاک
اذا استوحشت من رمسی.
و شیخ مصلح الدین سعدی فرماید:
گروهی برآنند ز اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن
برآمد طنین مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتی فتاد
همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که در گوشه ها دامها هست و بند
یکی گفت از آن حلقه ٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که ما را بدشواری آمد بگوش
تو آگاه گردی ببانگ مگس
نشاید اصم خواندنت زین سپس
تبسم کنان گفتش ای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش
کسانی که با من بخلوت درند
مرا عیب پوش و ثناگسترند
چو پوشیده دارندم اخلاق دون
کند همّتم پست و نفسم زبون
چنان مینمایم که من نشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم
چو کالیوه دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هر چه هست
اگر بد شنودن نیاید خوشم
ز کردار بد دامن اندرکشم
بحبل ستایش فرو چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
رجوع به الصفاج 4 صص 134- 137 و تذکره الاولیاء چ لیدن ج 1 صص 244- 251 و روضات الجنات ص 153 و 194 و 196 و 197 و 202 و 288 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن العشیم. اولین از امراء بنی حمدان صنعاء است و از سال 492 تا سال 502 هَ. ق. امارت کرده است. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن عبیداﷲ النمری. مکنی به ابوعبیده از ثقات محدثین بصره. او بعد از سده ٔ دوم هجری به اصفهان آمده است و از محدثین بصره چون مبارک بن فضاله و عثمان بن مطر و عیسی بن میمون و ابوهلال و سلام بن المنذر و قاسم بن الفضل الکتانی و عبدالعزیزبن مسلم و ربیعبن مسلم روایت حدیث دارد و رسته و سمویه و ابراهیم بن راشد و جز آنان از او روایت کنند. وفات او در اصفهان بوده است.رجوع به ذکر اخبار اصفهان ابونعیم ج 1 ص 296 شود.
حاتم.[ت ِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن سعد طائی مکنی به ابوسفانه. مردی سخی و جوانمرد ازقبیله ٔ طی ّ که عرب به سخا و کرم وی مَثل زند: اکرم من حاتم طی. و در فارسی مثل حاتم یا مثل حاتم طائی گویند. و از آن سخت سخی و بخشنده خواهند:
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه.
رودکی.
حاتم طائی توئی اندر سخا
رستم دستان توئی اندر نبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
رودکی.
مگرد ای چرخ گردان جز به نیکی
بر این رستم دل حاتم جوائز.
بدیعبن محمدبن محمود بلخی.
فعند نداه حاتم الجود باخل
و عندی لبید فی المدیح بلید.
ابونصر محمدبن محمدبن ابراهیم بن الخضر الحلبی در مدح رشیدالدین الصوری.
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی خاندان طی.
منوچهری.
رستم به وقت کوشش با او بود جبان
حاتم بگاه بخشش پیشش بود بخیل.
ادیب صابر ترمذی.
صاحب ری از حشم زیبد ترا وقت هنر
حاتم طی از خدم زیبد ترا وقت سخا.
عبدالواسع جبلی.
سخای حاتم پیش سخای تو زرق است
نبرد رستم نزد نبرد تو بازی.
سوزنی.
در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون ترا عنان قزح بهر آن دهد.
ظهیر فاریابی.
و کرم حاتم و معن زائده و آل برمک را یک ساعته بذل او [ابوبکر احمد جامجی] منسوخ گردانید. (عوفی). که در خراسان لقب حاتم الزمانی بر قامت او چست آمده بود. (عوفی). از مشاهیر اجواد عالم و ثالث حاتم طائی و معن بن زائده... (لباب الالباب ج 1 ص 355).
چون دست [تو] صحیفه ٔ اقبال نشر کرد
در ناله آمدند کریمان آل طی.
شمس طبسی.
مجو نان اگر حاتمت نان دهد
مخواه آب اگر خضر ساقی بود.
ابن یمین.
طمع از خلق گدائی باشد
گر همه حاتم طائی باشد.
جامی.
در ایام دولت او [اتابک مظفرالدین بن ملک بن زنگی ؟] خواجه امین الدین کازرونی پرتو اهتمام بر انجام امور وزارت انداخت و از وُفور جود و سخا حاتم طائی و معن زائده را منفعل ساخت. (حبیب السیر). کمال سخاوتش [سخاوت شاه شجاع] ناسخ اطوار معن زائده و حاتم طی و در احیای مراسم عدل و انصاف با کسری معادل... (حبیب السیر).
در هر نشست و خاست که دیدت زمانه گفت
شد زنده باز حاتم ونوشیروان نشست.
زکی مراغه ای.
زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندرشستی و به رزم اندر خاست.
زکی مراغه ای.
منسوخ شد سخاوت حاتم که شد پدید
از گوهر عطیت تو با نصاب تیغ.
نظام الدوله ٔ جامی کاتب.
صاحب حبیب السیرگوید در تحفه الملوکیه مسطور است که روزی حاتم طائی و نابغه ٔ ذبیانی و شخصی از مردم مدینه به خواستگاری ماریه که به حسن صورت و سیرت موصوف بود رفتند و هر یک آن عفیفه را به ازدواج خود دعوت کردند. ماریه جواب داد که شما امشب هم در این نواحی توقف کنید و هر کدام شعری مناسب حال خویش املا کنید تا من تأمل کرده فردا به مناکحت هر یک که مصلحت دانم رضا دهم. ایشان به منزلی که نزول کرده بودند بازگشتند و ماریه جهت ضیافت هر یک شتری فرستاد ودر وقت شام در زی ّ گدایان بدانجا رفت و زبان سؤال برگشاد. مرد مدنی شرم جمل به وی داد و نابغه دنب شتررا پیش او داشت و حاتم چند فقره از پشت شتر و پاره ٔکوهان و قطعه ای از ران ایثار فرمود و صباح روز دیگرکه خواستگاران به در خانه ٔ ماریه رفتند و ابیاتی که گفته بودند بخواندند کنیزکان آن مستوره سفره ٔ ضیافت گسترده هرکس آنچه شب بماریه داده بود در پیش وی نهادند. مدنی و نابغه خجل گشته حاتم دست در گردن عروس مقصود حمائل کرد.
بیت:
ز حاتم بدین قصه راضی مشو
از این نغزتر ماجرائی شنو.
سعدی.
و در بعض کتب تاریخ به مطالعه رسیده که نوبتی جمعی از بنی امیه نزدیک مقبره ٔ حاتم نزول کردند و شب آنجا توقف کرده یکی از ایشان مکنی به ابی الخیر بود چند کرّت به سر قبر حاتم رفت و گفت ما را امشب مهمانی کن که مهمان توایم باید که خوان ضیافت بگستری. و همراهان او را از این ابرام نامعقول منع کرده به خواب رفتند و سحرگه به عزم رحیل از جای خواب برخاستند. ابوالخیر گفت در واقعه دیدم که حاتم از گور بیرون آمده و شتر مرا پی کرد چون نظر کردند دیدند شتر ابوالخیر از جای نمیتواند جنبید لاجرم گفتند که اینک حاتم ما را مهمانی کرد شتر را کشته بکاربردند. ابوالخیر در وقت کوچ ردیف یکی از رفیقان گشته [سپس] گذر آن جماعت بر نواحی منزل قبیله ٔ بنی طی افتاد ناگاه عدی [بن حاتم] را دیدند که شتری را گرفته می آورد و میگوید که ابوالخیر در میان شما کیست ایشان او را به عدی نمودند و او جمل به وی تسلیم کرد و گفت دوش پدر خود را در خواب دیدم که با من گفت شترابوالخیر را جهت او و همراهانش بکشتم عوض آن بده.
حاتم بن عبداﷲبن سعدبن الحشرج طائی مادر او عتبه دختر عفیف. وی مردی بخشنده و شاعر بود چنانکه درباره ٔ وی گفته اند: اذا قاتل غلب و اذا سئل وهب و اذا ضرب بالقداح سبق. او اسراء خویش آزاد می کرد و گویند وقتی قبیله ٔ عنزه را اسیری بود و حاتم بر آن قبیله گذر کرد، اسیر به حاتم ملتجی شد. حاتم فداء او نداشت بجای اسیردر بند قبیله عنزه درآمد تا آنگاه که مال فداء بپرداخت. گویند او مال خویش بیش از ده بار بخش کرد. ابوعبیده گوید: بخشندگان عرب سه تن باشند: کعب بن امامه وحاتم طائی که عرب بدین دو مثل زند و هرم بن سنان ممدوح زهیر و حاتم را دیگهای بزرگ در پیشگاه خانه بود همیشه بر دیگدان نهاده و چون ماه رجب درآمدی هر روز اشتری بکشتی و مردمان را اطعام کردی. وی در جوانی ساربانی شتران پدر میکرد و در آن وقت روزی عبیدبن الابرص و بشربن ابی حازم و نابغه ٔ ذبیانی که بخدمت نعمان شدن میخواستند بر او گذشتند حاتم آنان را نشناخت لیکن هر یک را اشتری نحر کرد و پس از شناختن آنان همه شتران پدر را بدیشان بخشید و نزد پدر آمد و گفت ای پدر مجد و بزرگواری روزگار را چون طوق کبوتران بگردن تو افکندم و رفته بازگفت. پدر او را از خانه براند. حاتم گفت باکی نیست و از پدر دوری گزید و مادر او عتبه زنی مالدار بود و نیز در جود و سخا به پسر ماننده بود چنان که نتوانستی چیزی نگاه داشتن. کسان او وی را از این کار بازمی داشتند ولی سودی نمی داشت. در آخر اورا یک سال حبس کردند و در این مدت روزی معین به او میرسانیدند که چون سختی کشد از این باددستی بازآید وسپس وی را از زندان برآوردند و قسمتی از مال وی بدوبازدادند و زنی از هوازن نزد وی آمد و چیزی خواست عتبه همه ٔ آن مال بدو ارزانی داشت و گفت در آن سختی وگرسنگی که مرا رسید سوگند یاد کردم که چیزی را از خواهنده دریغ ندارم و گفت:
لعمری لقد ماعضنی الجوع عضه
فالیت اَن لاامنع الدهر جائعا
فقولا لهذا اللائمی الآن اعفنی
فان انت لم تفعل فعض الاصابعا
فهل ماترون الیوم الا طبیعه
فکیف بترکی یا ابن امی الطبائعا.
عدی بن حاتم گوید که حاتم کم سخن بود و میگفت: هر جای که ترک سخن ممکن بود ترک اولی تر. نوار، زن حاتم گوید: سالی سخت خشک ما را فرارسید که زمین از هیبت آن بلرزید و شیردهندگان را شیر در پستان بخوشید و شتران را جز پوستی بر استخوان نماند و هر مال و ثروتی که بود نابود شد و هلاک را یقین کردیم در یکی از شبهای بسیار سرد، فرزندان ما عبداﷲ و عدی و سفانه از گرسنگی فریاد میکردند. حاتم به سوی پسران رفت و من به طرف دختر رفتم و تا پاسی از شب نگذشت، آرام نگرفتند. حاتم سخن گفتن گرفت و بدان سخن مرا مشغول میداشت. مراد او دریافتم و خود را به خواب زدم و چون دیری از شب گذشته بود کنار خیمه بالا رفت. حاتم گفت کیست ؟ آن کس گفت زنی از همسایگانم و از نزد کودکانی که از گرسنگی فریاد میکنند می آیم. و پناهگاهی جز تو نمیدانم. حاتم او را گفت آنها را نزد من آر که خداوند تو و آنها را سیر گرداند. زن برفت و در حالی که دو کودک در آغوش گرفته بود و چهار تن دیگر گرداگرد او بازگشت. حاتم به سوی اسب خود رفت و آن را بکشت و کارد بدست زن دادو گفت از آن بکار بر. پس بر آن گوشت گرد آمدیم و بریان کردن و خوردن گرفتیم پس به خیمه های قبیله روی آورد و یکایک را گفت برخیزید و آتش برافروزید. همگی گرد آمدند و حاتم جامه به خود پیچید و در کنجی بایستادو ما را مینگریست و با آنکه او را احتیاج به غذا بود پاره ای از آن گوشت نخورد. و چیزی نگذشت که جز استخوان و سم اسب بر جای نماند. پس من حاتم را بر این کار ملامت کردم. حاتم گفت:
مهلا نوارا قلی اللوم والعذلا
و لاتقولی لشی ٔ فات ما فعلا.
و آورده اند که حاتم بخواستاری ماویه دختر زعفر [رفت] و نابغه ٔ ذبیانی و مردی از بنیت که هم برای خواستگاری او رفته بودند در آنجا بیافت. ماویه آنان را گفت به رِحال خود بازگردید و هر یک از شما را شعری بایدگفتن و منصب و کارهای خود در آن آورده باشید تا من کریمترین و شاعرترین شما را به شوهری بگزینم و آن سه تن برفتند (ابن قتیبه در اینجا قصه ای مانند قصه ٔ صاحب حبیب السیر آورده است) و بامدادان هر سه نزد او بازگشتند. نابغه گفت:
هلا سألت هداک اﷲ ما حسبی
اذا الدخان تغشی الاشمط البرما
انی اتمم ایساری و امنحهم
مثنی الأیادی و اکسو الجفنه الأدما.
و بنیتی قطعه ٔ زیرین انشاد کرد:
هلاسألت هداک اﷲ ما حسبی
عند الشتاء اذا ما هبت الریح
اذا اللقاح غدت ملقی اصرتها
و لا کریم من الولدان مصبوح.
و حاتم قطعه ٔ ذیل بخواند:
ا ماوی ان المال غاد و رائح
و یبقی من المال الاحادیث والذکر
ا ماوی انی لااقول لسائل
اذا جاء یوماً حل فی مالنا نذر
ا ماوی اما مانع فمبین
و اما عطاء لاینهنهه الزجر
ا ماوی ان یصبح صدای بقفره
من الارض لا ماء لدی و لا خمر
تری أن ما انفقت ُ لم یک ضرنی
و أن یدی مما بخلت ُ به صفر
و قد یَعلَم ُ الاقوام لو ان حاتماً
اراد ثراءالمال کان له وفر.
و چون هر سه از خواندن شعرهای خود فارغ شدند، ماویه بفرمود تا خوان بگستردند و داده های دوشین هر یک رانزد او نهادند بنیتی و نابغه سرهای خود از شرمساری به زیر افکندند و آهسته بیرون رفتند و ماویه حاتم رابه شوهری برگزید. و هم حاتم راست در این معنی:
و انی لمنحارالمطی علی الوجی
و ما انا من خلانک اِبنه عفزرا
فلاتسألینی و اسألی ای فارس
اذا الخیل جالت فی قناقد تکسرا
و انی لوهاب قطوعی و ناقتی
اذاما انتسبت والکمیت المصدرا
وانی کاشلاءاللجام و لن تری
اخاالحرب الا ساهم الوجه اغبرا
اخوالحرب ان عضت به الحرب عضها
و ان شمرت یوماً به الحرب شمرا.
و ماویه از دختران ملوک یمن بود و عدی بن حاتم از او بزاد و بعضی گفته اند عدی از نوار، زن دیگر حاتم است. و باز حاتم راست:
اذا کان بعض المال رباً لاهله
فمالی بحمداﷲ رب معبد
الا ابلغار هم بن عمرو رساله
فانک انت المرء بالخیر اجدر
رأیتک ادنی من اناس قرابه
و غیرک منهم کنت احبو و انصر
اذاما أتی یوم یفرق بیننا
بموت فکن انت الذی یتأخر
فانک اِن اعطیت بطنک سؤله
و فرجک نالا منتهی الذم اجمعا.
و دررساله ٔ حاتمیه ٔ حسین کاشفی آمده است: القصه حاتم رانیز دغدغه ٔ نکاح ماویه عنان هوس گرفته خیال توجه به دیار وی در سر افتاد و اسباب سفر مهیا کرده متوجه قبیله ٔ وی گشت و در آن وقت نابغه ٔ ذبیانی که از مشاهیر عرب بود با یکی از اکابر یثرب بهمین تمنی روی به منزل ماویه نهاده بودند قضا را در اثنای راه به حاتم رسیدند و به مرافقت و موافقت یکدیگر نزد ماویه شدند و هر یک مدعی و متمنای خود را با محرمان وی در عیان آوردند... ماویه بر فحوای احوال مهمانان مطلع گشته پیغام فرستاد که حالا از راه رسیده اید و تعب سفر و کربت غربت کشیده امشب در وثاقی که به جهت هر یک متعین شده جای گزینید و شعری در بیان حسب و نسب و فضایل خودانشا کرده مفاخر و مناقب آباء و اجداد در آن مذکور سازید و علی الصباح به موقف اعلام من رسانید تا آنچه بعد از اطلاع بر قوت طبع و لطافت ذهن و احوال و احساب و انساب هر یک مرا روی نماید شما را بر آن صاحب وقوف گردانم. ایشان به منازل مقرر فرودآمدند و ماویه فرمود تا متعلقان او علیحده برای هر یک شتری نحر کرده به خیمه ٔ او فرستادند و خود روی بسته جامه های کهنه پوشیده به شکل گدایان بر در وثاق هر یک آمده گوشت شتر طلبید. نابغه دم شتر به وی داد و یثربی از جگر و سپرزپاره ای به جهت او فرستاد و از آنجا که کرم ذاتی حاتم بود پاره ای از گوشت ران و قدری از کوهان پیش سایل نهاد و ماویه آنها را برداشته بخانه آورد. مرزبانی در باب جماعه من الشعراء القدماء از کتاب موشح در امر حاتم از قول اصمعی آرد: گفتم درباره ٔ حاتم طائی چه گوئی ؟ گفت حاتم در شمار کسانی است که تکریم را شاید اما کسی نگفته است که او در شعر از فحول شعرا بشمار می آید. ابن عبدربه در عقدالفرید آرد: «و آمده است که چهار کس به چهار چیز معروف شده اند: حاتم به سخاء و احنف به حلم و خریم به نعمت و عمیربن الحباب به سر» و نیز در کتاب الزبرجده (از کتاب عقدالفرید). در قسمت الجود مع الاقلال، آمده است که حاتم گفت:
اضاحک ضیفی قبل انزال رحله
و یخصب عندی والمحل جدیب ُ
و ماالخصب ُ للاضیاف ان یکثرالقری
ولکنما وجه ُ الکریم خصیب ُ.
و در قسمت لطیف الاستمناح آمده است: عتبی از پدر خود روایت کند که گفت: مردی نزد حاتم شد و گفت قومی را بر من چندین خونبها واجب آمده و آنها را با مال و امید خود تحمل کردم اما مال را بپرداختم و امید من تو باشی اگر آنها را از بابت من پذیری هم و غمی را کفایت کرده ای و وامی را پرداخته ای و اگر این کار را مانعی پیش آیدامروز ترا ذم نکنم و از فردای تو ناامید نگردم. و در باب اجواد اهل الجاهلیه از همان کتاب آمده که جوانمردی و بخشش در جاهلیت به سه تن منتهی گردید: حاتم بن عبداﷲبن سعد طائی و هرم بن سنان مری و کعب بن مامه ایادی. اما آن کس که بدو مثل زنند حاتم است. گویند آنگاه که سرمای زمستان سخت شدی غلام خود یاسر را گفتی برپشته ای آتش برافروز که راه گم کردگان بدان راه یابند وقصد ما کنند و در این معنی گوید:
اوقد فان اللیل لیل قر
والریح یا واقد ریح صر
عل یری نارک من یمر
ان جلبت ضیفاً فانت حر.
و گویند حاتم جز اسب و سلاح خود که آنها را نمی بخشید چیزی نگاه نمیداشت. و در باب سودد از همان کتاب از قول ابن الکلبی آمده است که: اوس بن حارثه بن لأم طائی و حاتم بن عبداﷲ طائی بنزد نعمان بن منذر شدند. نعمان ایاس بن قبیصه طائی راگفت کدام یک برترند؟ ایاس گفت ای ملک، من نیز از قبیله ٔ طی باشم از خود آنان پرس تا ترا از خود خبر دهند. چون اوس نزد منذر بار یافت منذر پرسید تو برتری یا حاتم ؟ گفت: کوچکترین فرزندان حاتم از من برتر باشدو اگر من و مال و فرزندان من از آن حاتم بودیم حاتم ما را در یکروز بغارت دادی پس حاتم بر او درآمد. نعمان او را گفت: تو برتری یا اوس ؟ گفت: کوچکترین فرزندان اوس از من برتر باشد. نعمان گفت بخدا سوگند که بزرگواری و سؤدد این است و هر یک را صد شتر عطا داد.
نام حاتم در کتب و ادب پارسی و تازی اعم از نثر و نظم بسیار آمده است و قصص و حکایاتی نیز از وی آورده اند. کلمه ٔ حاتم را مولانا جلال الدین بلخی با «کده » ترکیب کرده و بصورت «حاتم کده » آورده و از آن معنی «جای جود و سخا و بخشش » خواسته است:
محتسب بود او یکی بحرآمده
هر سرمویش یکی حاتم کده.
و شعرای متأخر آن را با خم و تم قافیه کنند. و در کتب از حاتم با نابغه و بعض دیگر شعرای عصر ماجراهائی ذکر کرده اند. و قسمتی از اشعار حاتم را گرد کرده اند و بسعی غضبان در لندن بطبع رسیده است و از جمله ٔ آن است:
هل الدهر الاالیوم او امس او غد
کذاک الزمان بیننا یتردد
یرد علینا لیله بعد یومها
فلا نحن ما نبقی ولاالدهر ینفد
لنا اجل اما تناهی امامه
فنحن علی آثاره نتورّد.
و سعدی گوید:
شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپائی چو دود
صباسرعتی رعدبانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی
به تک ژاله میریخت در کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش بازماندی چو گرد
بگفتند مردان صاحب علوم
سخنهای حاتم بسلطان روم
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش بجولان و ناورد نیست
بیابان نوردی چو کشتی در آب
که بالای سیرش نپرد عقاب
بدستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه
من از حاتم آن اسپ تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگر رد کند بانگ طبل تهی است
رسولی خردمند و عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی
بمنزلگه حاتم آمد فرود
برآسود چون تشنه بر زنده رود
سماطی بیفکند و اسپی بکشت
بدامان شکر دادشان زر بمشت
شب آنجا ببودند و روز دگر
بگفت آنچه دانست صاحب خبر
همی گفت حاتم پریشان چو مست
ز حسرت بدندان همی کند دست
که ای بهره ور مؤبدنیکنام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام
من آن بادرفتار دلدل شتاب
برای شمادوش کردم کباب
که دانستم از هول باران وسیل
نشاید شدن در چراگاه خیل
بنوعی دگر روی و راهم نبود
جزاو بر در بارگاهم نبود
مروت ندیدم در آئین خویش
که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش
مرا نام باید در اقلیم فاش
دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشریف و اسب
طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین گفت برطبع وی
ز حاتم بدین قصه راضی مشو
از این خوبتر ماجرائی شنو
ندانم که گفت این حکایت بمن
که بوده ست فرماندهی در یمن
ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از او برسرش
که چند از مقالات آن بادسنج
که نی ملک دارد نه فرمان نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت
در ذکر حاتم کسی بازکرد
دگر کس ثنا گفتن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را بخون خوردنش برگماشت
که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن نام من
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمردرا پی گرفت
جوانی بره، پیش بازآمدش
کزاو بوی انسی فراز آمدش
نکوروی و دانا و روشن روان
برخویش برد آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بداندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحر بوسه بردست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا نیارم شد این جا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم بجان
بمن دار گفت ای جوانمرد گوش
که دانم جوانمرد را پرده پوش
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رایست و نیکوسیر
سرش پادشاه یمن خواسته ست
ندانم چه کین در میان خاسته ست
گرم ره نمائی بدانجا روم
همین چشم باشد ز لطف توام
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سپید
گزندت رسد تا شوی ناامید
چو حاتم به آزادگی سرنهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد
بخاک اندر افتاد و برپای جست
گهش چشم بوسید و گه پا و دست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست برکش نهاد
که گر من گلی بر وجودت زنم
نه مردم که در کیش مردان، زنم
دو چشمش ببوسید و در برگرفت
وز آنجا طریق یمن برگرفت
ملک در میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد
بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا نیستت سر بفتراک بر
مگر با تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
به شه گفت کای شاه با رای و هوش
از این در سخنهای حاتم نیوش
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمند و خوش منظر و خوبروی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی صد چو خود دیدمش
مرا بار لطفش دوتا کرد پشت
بشمشیر احسان و فضلم بکشت
بگفت آنچه دید از کرمهای وی
شهنشه ثنا گفت بر آل طی
فرستاده را داد مشتی درم
که ختم است برنام حاتم کرم
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی و آوازه اش همرهند.
..............
ز بنگاه حاتم یکی نیکمرد
طلب ده درم سنگ فانید کرد
ز راوی چنین یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگ شکر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود
همان ده درم حاجت پیر بود
شنید این سخن نام بردار طی
بخندید و گفت ای دلارام حی ّ
گر او حاجت اندر خور خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست.
..............
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیر نذیر
گرفتند از ایشان گروهی اسیر
بفرمود کشتن بشمشیر کین
که بی باک بودند و ناپاکدین
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود اهل کرم
بفرمان پیغمبر نیک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ
بزاری به شمشیرزن گفت زن
مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نبینم رهائی ز بند
به تنها و یاران من در کمند
همی گفت گریان بر احوال طی
بسمع رسول آمد آواز وی
ببخشودش آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا.
سعدی.
رجوع به عقدالفرید چ محمدسعید العریان ج 1 ص 63 و 91 و 181 و 195 و 219 و 220 و 221 و 222 و 224 و 227 و 240 و ج 2 ص 125 و 181 و ج 3 ص 10 و 276 و 278 و 282 و 304 و 349 و ج 4 ص 129 و ج 5 ص 264 و ج 7 ص 6 و 144 و 145 و 215 و به الشعر والشعراء ابن قتیبه چ مکتبه التجاریه الکبری صص 70- 75 و موشح مرزبانی ص 81 و 95 و 255 و 326 و 327و رساله ٔ حاتمیه ٔ حسین کاشفی و به حبیب السیر و بوستان سعدی و کتاب الجماهر ابوریحان ص 110 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن سالم الاعرجی مکنی به ابوبشر. محدث است.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن الحماس. ششمین از امراء حمدانی صنعاء. او پس از هشام بن القبت در قرن ششم هجری امارت یافت. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن اسماعیل المدنی. محدث است.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن اسماعیل. محدث است و از جعفربن محمد روایت دارد. رجوع به کتاب المصاحف ص 98 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن احمد. هفتمین از امراء حمدانی صنعا. او از 545 تا 556 هَ. ق. امارت داشت. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 84 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) (امیر... شاه...) یکی از امراء زمان شاه طهماسب اول و امیرکُهدُم، گیلان. او سربعصیان افراشت و در سال 942 هَ. ق. شهر رشت را که مرکز پیه پس است متصرف گشت و لقب شاهی برخود نهاد. و به نام خود سکه زد و خطبه نیز به نام او خواندند. رابینو گوید: در تاریخ گیلان عبدالفتاح فومنی (ص 113) آمده است که بیت ذیل بر فص خاتم او منقوش بوده است:
جهان که وسعت او صد هزار فرسنگ است
به پیش چشم جهان بین همتم تنگ است.
؟
و در کتاب مزبوراز نقش سکه ٔ او چیزی نیامده است. رجوع به مسکوکات رابینو ص 82 شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) نام شاعری است عرب و او راست:
اذا ما اتی یوم ُ یُفَرق ُ بیننا
بموت، فکن انت الذی یتاخرُ.
در عقدالفرید آمده است: آنگاه که متوکل وزیر خود، عبداﷲبن یحیی بن خاقان را بجزیره ٔ اقریطش نفی کرد این وزیر با کنیزکی اقریطشی عشق ورزیدن گرفت و محبوبه ٔ عراقی را فراموش کرد جاریه ٔ عراقی ابیات ذیل بدو فرستاد:
کیف بعدی لاذقتم النوم َ انتم
خبرونی مذ بنت عنکم و بنتم
بمراض الجفون من خُرّ دالعیَ
ن و ورد الخدود بعدی فتنتم
یا اخلاّی ان قلبی و ان با
ن، من الشوق عندکم حیث کنتم
فاذا ما ابی الاله ُ اجتماعا
فاَلمنایا عَلی ّ وحدی و عشتم.
و صاحب عقدالفرید گوید که این معنی از مضمون شعر مذکور حاتم گرفته شده است. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 244 چ محمد سعید العریان شود.
حاتم. [ت ِ] (اِخ) کاشی، هدایت اﷲ.شاعر معاصر شاه عباس. او در اول هدایت و سپس حاتم تخلص می کرد و او را دیوانی است. و بیت ذیل از اوست:
فتاده از نظر هر که هست در عالم
هنوز چشم بداندیش در قفای من است.
(از قاموس الاعلام ترکی).
حاکم، قاضی، غُراب، زاغ. (? (حاج (جّ) [ع.] (اِفا.) حج کننده، حج گزار، جمع حجاج. [خوانش: (تِ) [ع.] (اِ. ص.)]
قاضی، حاکم، بمعنی غراب نیز می آید
حاکم، داور، قاضی
حاکم، قاضی، زاغ سیاه