حب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
حب. [ح ُب ب] (ع مص) بازی کردن. بازی کردن با عشق و محبت. در آغوش کشیدن. عشق ورزیدن. (دزی ج 1).
حب. [ح ِ] (اِ) در کتب حدیث رمز است از کلمه ٔ صاحب.
حب. [ح َب ب] (اِخ) قلعه ایست بنام، در سرزمین یمن از اعمال سیا و آنرا کوره ایست که «الحبیه» نامند. ابن ابی الدمینه گوید: کوهی است از جهت حضرموت. و قلعه ٔ آنجا را نیز بهمین نام خوانند. صاحب ابرجه گوید: کوهی است بناحیه ٔ بغداد. (معجم البلدان). || حب قلعه ایست از آن بلقیس.
حب. [ح ُب ب] (ع مص) استاده گردیدن. || در مشقت افتادن. || خوش و مرغوب نمودن.
حب. [ح ُب ب] (معرب، اِ) معرب خُنْب. خنب. خمره. خنبره. نیم خم آب. خابیه. (لسان العرب) (منتهی الارب). خُم. (منتهی الارب). سبو یا سبوی کلان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). تغار که خُم بر آن نهند. || تغار آب. کوزه ٔ بزرگ. سبو یا سبوی کلان. ج، احباب، حباب، حَببه. (جوالیقی ص 120 بنقل از ابوحاتم). - حب النحل، کوّاره. کندو. کور. خلیّه. ج، احباب النحل. || چهارچوب که بر آن سبوی گوشه دار (دسته دار) نهند، و منه قولهم: حباً و کرامهً، و کرامت سرپوش سبو باشد. (منتهی الارب). چهارچوبه که خم دودسته را بر آن نهند. (اقرب الموارد). سه پایه که خم بر آن نهند. (مهذب الاسماء).
حب. [ح ُب ب] (ع اِ) مهر. دوستی. وُدّ. وِداد. مودّت. محبت. دوست داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی) (زوزنی).دوست ناک شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقابل بغض. دشمنی. دشمنانگی: در حب خدا و رسول و آلش معروف چو خورشید بر زوالم. ناصرخسرو. نرسد بر چنین معانی آنک حب دنیا رخانْش بشْخاید. ناصرخسرو. چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر نشنود گوشَت ز رضوان جز سلام و مرحبا. ناصرخسرو. با دل رنجور در این تنگ جای مونس من حب رسول است و آل. ناصرخسرو. جهان آفرین آفرین کرد با من به حب علی وآفرین محمد. ناصرخسرو. حب دنیا پای بند است ار همه یک سوزن است. سنائی. حبه ٔ مهر تو گر ابربگیرد پس از آن از زمین برنزند جز اثر حُب ّ تو حَب. سنائی. گفت با وی جحی که انده چاشت در دلم حب و بغض کس نگذاشت. سنائی. یکی را حب جاه از جاده مستقیم به بیراه افکنده. (کلیله و دمنه). - حُباً و کرامهً، دوستی و کرامت باد ترا. سمعاً و طاعهً، بچشم. بدیده ٔ منت. - حب الوطن، حب وطن، دوستی میهن. میهن دوستی. وطن پرستی: حب الوطن من الایمان. (حدیث نبوی). گر بغربت روم بینی یا ختن ازدل تو کی رود حب الوطن ؟ مولوی گنج علم ما ظهر مع ما بطن گفت از ایمان بود حب الوطن. بهائی. - حب شهوانی، حب حیوانی. - حبک الشی ٔ یعمی و یصم ّ، دوستی تو چیزی را، ترا کور و کر کند. پس نبیند جمله را با طِم ّ و رِم حبک الاشیاء یعمی و یصم. مولوی. کوری عشق است این کوری ّ من حب یعمی و یصم است ای حسن. مولوی. - حب مال، دوستی تمول. - حب نفس، خودخواهی. - حب نوع، نوع پرستی. نوع دوستی. - حب ولد، تَرَدﱡم. فرزنددوستی
حب. [ح َب ب] (ع اِ) مقدار یک جو میانه. (منتهی الارب).
حب. [ح َب ب] (ع اِ) ج ِ حَبّه.
حب. [ح َب ب] (ع اِ) دانه. (دستوراللغه) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). دان. حبه. ج، حبوب، حبان، حبوبات. آنچه در ثمر بارز باشد و بی غلاف مثل گندم و جو. || تخم. بزر: مسکن دشمن تو بود و بُوَد هر زمینی کز او نروید حب. فرخی. من به یمگان در نهانم علم من پیدا چنانک فعل نفس رستنی پیداست اندر بیخ و حب. ناصرخسرو. اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی در نطفه ها و خایه ٔ مرغان و بیخ و حب. ناصرخسرو. حبّه ٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن از زمین برنزندجز اثر حُب ّ تو حب. سنائی. پهلوان چَه را چو ره پنداشته شوره اش خوش آمده حب کاشته. مولوی. همچنان گردد هم اندر دم زمین سبز کشت از سنبل و حب ثمین. مولوی. || داروهای کوفته و سرشته و به گلوله های خرد به اندازه ٔ ماشی تا نخودی و کوچکتر و بزرگتر کرده. ج، حبوب: گردها و عصاره های لاینحل در آب و بدطعم و بدبو راکه مقدار شربت آن کم باشد با شربت گلیسیرین یا صمغ و یا نشاسته و امثال آن بسرشند سپس حب سازند، و این برای سهولت بلع است که بیمار را از خوردن مایع بدبو و بدطعم معاف میدارد. - حب کردن، گلوله ساختن داروهای سرشته و کوفته. تحثیر: همچو مطبوخ است وحب کآن را خوری تا بدیری شورش و رنج اندری. مولوی. ور حب و مطبوخ خوردی ای ظریف اندرون شد پاک زَاخلاط کثیف. مولوی. || چینه. چنه. || پاره ٔ شکسته از قند یا نبات به مقدار بادامی یا بزرگتر: یک حب قند. مثل حب نبات، نهایت شیرین (میوه چون انگور شیرین، هندوانه ٔ شیرین). || بسیار جمیل. - حب انگور، حبه و شگله و گله ٔ آن. - حب کردن، جدا کردن حب های انگور و مانند آن از خوشه و توده کردن. حبه کردن. - حب نبات، یک قطعه نبات. یک پاره نبات.
فرهنگ معین
هرچیز گرد کوچک که کمابیش به اندازه نخودی باشد، دانه، قرص، جمع حبوب، جج. حبوبات. [خوانش: (حَ بّ) [ع.] (اِ.)]