معنی حجی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

حجی. [ح َ جا] (ع مص) از اضداد است. فعل آن از باب سمع یسمع در منتهی الارب آمده و مصدر آن نیامده است. مولع و حریص شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || لازم گرفتن چیزی را. (از ناظم الاطباء). ملازم گرفتن. || بخیل شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گذاشتن چیزی و تجاوز کردن از آن. (از ناظم الاطباء).

حجی. [ح َ] (ع ص) عاقل. هوشمند. دانا. واقف. (ناظم الاطباء). || سزاوار. لایق. شایسته. حَجی ّ. (ناظم الاطباء).

حجی. [ح َ جا] (ع ص) سزاوار. لایق. شایسته. (ناظم الاطباء).

حجی. [ح َ جا] (ع اِ) ج ِ حجاه. (ناظم الاطباء).

حجی. [ح ِ جا] (ع اِ) عقل. زیرکی. (منتهی الارب). خرد. عقل. لب. نهیه. حِجر:
گر در این مکتب ندانی تو هجی
همچو احمد پری از نور حجی.
مولوی.
|| دانش. || مقدار. (منتهی الارب). اندازه. (ناظم الاطباء). || زمزمه. (منتهی الارب). زمزمه ٔ زرتشتیان. ج، أحجاء. (منتهی الارب). || حباب که بر آب از باران پدیدآید. یکی حجاه. (آنندراج). || کرانه ٔ چیزی.

حجی. [ح َ جی ی] (ع ص) سزاوار. حَجِن. (منتهی الارب). درخور. لایق. ازدر. حری. جدیر.قمین. خلیق. قابل. || عاقل. دانا. (ناظم الاطباء). || حریص. راغب. (ناظم الاطباء).

حجی. [ح َج ْ جی] (ص نسبی) منسوب است بحج. سمعانی گوید: در خوارزم بجای حاج (حاجی) مستعمل است و در خوزستان و عراق عرب نیز اکنون استعمال میشود.

حجی. [ح َج ْ جی] (اِخ) لفظ حجی مسرور نام یکی از انبیاء بنی اسرائیل بود و محتمل است که در رجعت نخستین بنی اسرائیل از بابل به همراهی زروبابل مراجعت نمود، و در سال 520 ق. م. مطابق سال دوم سلطنت داریوش هستس پیس نبوت مینمود و ابنای وطن خود را به تعمیر هیکل ترغیب میفرمود، زیرا که مدت چهارده سال بود که در عهده ٔ تعویق افتاده بلکه تماما" متروک شده بود. (کتاب عزرا: 4:4 و 5 و 23 و 24). یهودیان در بنای هیکل بی میل شده تا هفتاد سال معذرت جوئی و تعلل مینمودند اما ملامت حجی آنها را بیدار و متنبه کرد. (کتاب حجی 1:1-11، کتاب عزرا 5:1و2). ولی بزودی خسته خاطر و مأیوس شدند. لهذا وی به پیغام ثانی مأمور شده ایشان را تقویت فرمود (2:1-9) بنابر فرموده ٔ او جلال بی نهایت در هیکل ثانی این بودکه مسیح که مرغوب همه ٔ طوایف است به آنجا داخل شود و محل اقدام خود را از جلال مملو سازد. و نیز ایشان را تعلیم میداد توجه برسومات ظاهری آن تمردی را که بخداوند خود ورزیده اند رفع نمی نماید. نیز ایشان را اطمینان میداد که الحال که به بنا کردن شروع نموده اند برکات خدائی شامل حال ایشان خواهد شد. (2:1-19). او زروبابل مفتش را در خصوص کینه و حسد طایفه که در آیه ٔهفتم نبوت فرموده بیاگاهانید و هم سلامتی یهودا را که بتوسط زروبابل بعمل می آید اعلام نمود (20-23 و ارمیا: 46:28). این کتاب باز قوم خدا را هنگام سرد بودن ایشان در خدمت خدای تعالی نصیحت میدهد و آنانی را که به بنای هیکل روحانی او ساعیند مسرور و شادخاطر میسازد. (رساله ٔ اول پطرس 2:5) (قاموس کتاب مقدس). و حجی بزمان داریوش بزرگ بوده است: آنگاه دو نبی، یعنی حجی و زکریا برای یهودیانی که در یهودا و اورشلیم بودند بنام خدای اسرائیل که با ایشان می بود، نبوت کرد. وزروبابل و یشوع برخاسته به بنا نمودن خانه ٔ خدا که در اورشلیم است شروع کردند. (کتاب عزرا از تورات).

حجی. [ح َج ْ جی] (اِخ) حگی. حجی نبی، نام کتابی از تورات. رجوع به ماده ٔ قبل شود.

حجی. [] (اِخ) ابن موسی بن احمدبن سعدبن غشم بن غزوان بن علی بن مشرف بن مزکی، سعدی حسبانی، معروف به ابو احمد شیخ علاءالدین شافعی. فقیه شام در عصر خویش بود. به سال 721 هَ. ق. بزاد و در قدس تحصیل کرد و در 734 هَ. ق. بشام آمد و از برزالی و جزری و جز ایشان حدیث شنید و فقه از شمس الدین بن النقیب و جز وی بیاموخت و ماهر گشت. پسر او شیخ شهاب الدین نیز کثیرالاطلاع و صحیح النقل و مدقق و خوش فهم و تیزبین و قوی المناظره و تمرین کرده و خوش خلق بود. روابط خود با دولتیان قطع کرده و بکار خویش مشغول و دارای اوراد و نماز مخصوص بود. هیچگاه نماز جمعه ترک نکرد حتی در باران با آنکه خانه اش دور بود. وی هیچ ذخیره نمیکرد و صدای دهی از بیستی تمیز نمیداد. و پس از مرگ جز لباسی که برتن داشت چیزی به جای نگذارد. پسرش گفت: شیخ وی شرف الدین قاسم خطیب جامع جراح به او میگفت تو فقیه شام هستی. تاج الدین سبکی نیزهمین را گفته است. کتبی در فقه نگاشت و در 782 هَ.ق. درگذشت. رجوع به الدرر الکامنه ج 2 ص 6 و 7 شود.

حجی ٔ. [ح َ] (ع ص) سزاوار. خلیق. (منتهی الارب) لایق. حجی ّ. (ناظم الاطباء). شایسته. جدیر. حری. قمین. درخور. || پناه گیرنده. (منتهی الارب). ملتجی.

فرهنگ معین

(حَ) [ع.] (ص.) سزاوار، شایسته.

فرهنگ فارسی هوشیار

عاقل، هوشمند، دانا

فرهنگ فارسی آزاد

حِجی، فطانت، عقل (جمع:اَحْجاء)،

حَجیّ -حَجیء، لایق، سزاوار، شایسته، خلیق، خوشخو.
َ َ

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری