معنی حر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حر. [ح ُرر] (اِخ) ابن قیس بن حسن الفزاری. صحابی است. وی اصلاً از مردم نواحی تبوک است و با عم خویش عیینهبن حرض به حضور رسول (ص) رسید... و برخی احادیث از وی منقول است و بدور خلافت عمر وی از مقربان آن مقام بود. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به عقد الفرید ج 1 ص 174 شود.
حر. [ح ُرر] (اِخ) ابن یوسف ثقفی. (منتهی الارب) (معجم البلدان در حر).
حر. [ح ِرر] (ع اِ) شرم زن. عورت زن. فرج زن. لغتی است از حِر مخففه که در حِرْح مذکور است. (منتهی الارب). رجوع به حرح شود. ج، احراح:
این هجو را جواب کن ار مرد شاعری
ای تو و شعرت ازدر مخراق و مخرقه
ورنه برو به کون زن خویش پای سای
ای حر مادرت بسر خر محرقه.
سوزنی.
|| جُمَیْل حر؛ نوعی از مرغان است. و به ضم حاء نیز آمده است. رجوع به جُمَیْل شود. (منتهی الارب).
حر. [ح ُرر] (ع ص، اِ) آزاد. خلاف بنده. (ترجمان عادل بن علی) (منتهی الارب). خلاف رقیق و عبد و برده. || آزادمرد. || جوانمرد. کریم. (منتهی الارب) (نشوءاللغه ص 153). رجوع به آزاده شود. ج، اَحرار، حِرار: کتب علیکم القصاص فی القتلی الحر بالحر و العبد بالعبد. (قرآن 178/2).
تمسک ان ظفرت بودّ حرّ
فان الحر فی الدنیا قلیل.
؟ (از اقرب الموارد).
ای دریغ آن حرهنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه.
رودکی.
اگر نسبتم نیست یا هست حرم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
مرا گوئی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
منشاء عشق جان حر باشد
مرد کشتی چه مرد دُر باشد.
سنائی.
صدف آمد حروف و قرآن دُر
نشود مایل صدف دل حر.
سنائی.
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر پشت این انبان پر.
مولوی.
چشم از این آب از حول حر می شود
عکس می بیند سبد پر می شود.
مولوی.
هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر.
مولوی.
چون برای خود کنی این طاس پر
خون نباشد آب باشد پاک و حر.
مولوی.
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل حر.
مولوی.
مولای منست آن عربی زاده ٔ حر
کآخر بدهان حلو میگوید مر.
سعدی.
رضا و ورع نیکنامان حر
هوی و هوس رهزن و کیسه بر.
(بوستان).
|| برگزیده. برگزیده ٔ هر چیز و بهتر آن. (منتهی الارب): حرالفاکهه؛ خیارها. (اقرب الموارد). || اسب نیکو. || کبوتربچه. || آهوبره. || ماربچه. || کار نیکو: ما هذا منک بحر؛ ای بحسن و جمیل. || چَرغ. باز. (منتهی الارب). نوعی مرغ است. صقر. (نشوءاللغه العربیه صص 152-153). || جُمَیْل حر؛ مرغی است و بکسر حاء نیز آمده است. (منتهی الارب). رجوع به جُمَیْل شود. || سیاهی بالای گوش اسب. (منتهی الارب). || ساق حر؛ قمری نر. || عین حر؛ طائری است. (اقرب الموارد). || طین حر؛ گِل بی ریگ. (منتهی الارب). خاک پاکیزه. گِل پاکیزه. خاک خالص. خاک بی آمیغ: بعض خاکها که پاکیزه است و آنرا بتازی الطین الحر گویند، میل به تری و نرمی دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || حرالطین، برگزیده ٔ گل. || حرالرمل، میانه ٔ ریگ. برگزیده ٔ آن. میانه ٔ توده ٔ ریگ. (منتهی الارب). || حرالدار؛ میان خانه. (اقرب الموارد). || حرالوجه، رخساره. || حرالبقل، تره ها که خام خورند چون گندنا و ترب و ترخان و نعناع و مرزه و زردک. ج، احرارالبقول. (منتهی الارب). || (اصطلاح صوفیه) تهانوی گوید: حریت نزد سالکین بریدن خاطر است از وابستگی آن باسوی اﷲ بطور کلی. پس بنده در حریت وقتی رسد که غرضی از اغراض دنیوی ویرا نماند، و پروای دنیا و عقبی ندارد، زیرا چیزی که تو در بند آنی بنده ٔ آنی. و در انسان کامل گوید: آزاده آن است که هشت چیز ویرا بکمال شود: اقوال، افعال، معارف، اخلاق نیک، ترک، عزلت، قناعت و فراغت. اگر کسی چهار اول را داشته باشد، آنرا بالغ گویند نه آزاده. آزادگان دو طایفه اند، بعضی خمول اختیار کنند و از اختلاط اهل دنیا و قبول هدایای ایشان احتراز نمایند و میدانند که صحبت اهل دنیا تفرقه افزاست، و بعضی رضا و تسلیم پیشه کنند، و دانند که آدمی را وقتی کاری پیش آید که نافع باشد، اگرچه در نظر او ضار باشد: عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم. پس اختلاط اهل دنیا و عدم اختلاط آنها نزد ایشان برابر است و همچنین قبول هدیه و رد آن. بدان که بعضی ملاحده میگویند که چون بنده به مقام حریت رسد، از وی بندگی زائل گردد، و این کفر است، زیرا که بندگی از حضرت رسالت پناه (ص) زائل نشد، دیگری که باشد تا در این مقام دم زند. آری بنده چون به مقام حریت رسد از بندگی نفس خویش آزاد گردد، یعنی آنچه نفس بر آن فرمان میدهد او بر آن نرود، بلکه او مالک نفس خود شود، و نفس مطیع و منقاد او گردد، تکلیف و مشقت عبادت از او دور شود و در عبادت، نشاط و آرام ماند و عبادت با نشاط بجای آورد. و الحریه نهایه العبودیه فهی هدایهاﷲ العبد عند ابتداء خلقه. کذا فی «مجمعالسلوک » فی بیان الطریق. (کشاف اصطلاحات الفنون).
حر. [ح َرر] (ع مص) گرم شدن. حرور. حرارت. (از منتهی الارب).
حر. [ح َرر] (ع اِ) گرما. (منتهی الارب). گرمی. (زوزنی). نقیض بَرْد. حرارت. ج، حُرور، اَحارِر. (منتهی الارب): و قالوا لاتنفروا فی الحر قل نارُ جهنم اشد حراً. (قرآن 81/9). و جعل لکم سرابیل تقیکم الحر. (قرآن 81/16).
گهی چو خاک پراکنده دل ز باد بلا
گهم چو آب بجوشید دل ز آتش حَر.
مسعودسعد.
چو سوزنی لقب آمد ز حَرّ نار سقر
برون جهان چو سر سوزن از حریر مرا.
سوزنی.
|| (مص) حَرَّ القتل ُ؛نیک بسیار شد کشت و خون. (منتهی الارب). کقول المتنبی: باجسام یَحِرﱡ القتل فیها. (اقرب الموارد). || حرالماء؛ گرم کردن آب را. || حریره پختن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ حَرّه. زمینهای سنگلاخ سوخته. || (صوت) زجر است شتران را. گویند: الحَرَّ. (منتهی الارب).
حر. [ح ُرر] (اِخ) شهری در موصل منسوب به حربن یوسف ثقفی. (معجم البلدان).
حر. [ح ُرر] (اِخ) وادیی به جزیره که آنرا با وادی دیگر «حران » گویند. (معجم البلدان).
حر. [ح ُرر] (اِخ) وادیی به نجد. (معجم البلدان).
حر. [ح ُرر] (اِخ) نام قبیله ای است از عرب. (مهذب الاسماء).
حر. [ح ُرر] (اِخ) ابن صَبّاح. محدث است.
حر. [ح َ رِن ْ] (ع ص) انه لَحَر بکذا و حری بکذا و حَر ان یفعل کذا؛ ای جدیر و خلیق. (اقرب الموارد).
حر. [ح ُرر] (اِخ) ابن مالک بن خطاب العنبری، مکنی به أبی سهل. محدث است.
حر. [ح ُرر] (اِخ) ابن یزید ریاحی. سردار طلیعه ٔ سپاه عبیداﷲبن زیاد بود و به سپاه ابوعبداﷲحسین بن علی (ع) پیوست و در رکاب او به یوم الطف شهادت یافت، و او اول قتیل روز عاشورا به کربلا باشد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 47، 48، 52، 53 و تاریخ گزیده ص 259، 260، 839، 848 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(حُ ر یا رّ) [ع.] (ص. اِ.) آزاده، آزاده مرد.
(حَ ر یا رّ) [ع.] (اِ.) گرما، گرمی.
گرما، گرمی،
آزاد، آزاده، آزادمرد،
[قدیمی] کریم، جوانمرد،
[قدیمی] برگزیده،
آزادمرد کربلا
آزاد مرد کربلا
گرما، آزاده
آزاد، جوانمرد، کریم گرما، حرارت گرما، حرارت
حَرّ، گرما، حرارت (جمع: حُرُور، اَحارر).
َ