معنی حرف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حرف. [ح ُ] (اِخ) مرتفعه ٔ سیاه است که نصر گوید گمان می کنم در منازل بنی سلیم واقع باشد. (معجم البلدان). و بعضی به این معنی با فتح حاء گفته اند.
حرف. [ح َ] (اِخ) رستاقی از نواحی انبار.
حرف. [ح َ] (ع اِ) حد. لب. کنار. کناره. لبه. کرانه. (منتهی الارب). تیزی. (ترجمان عادل) (منتهی الارب). شفا. جانب. طرف. (منتهی الارب): حرف جبل، تیزی سر کوه. (منتهی الارب). || کناره ٔ شمشیر. حد سیف. ج، حِرَف. || ناقه ٔ استوار و باریک میان. ناقه ٔ تهیگاه برآمده. || ناقه ٔ لاغر. || ناقه ٔ کلان جثه و استوار. (منتهی الارب). || آبراهه. || اشتر نزار. اشتر لاغر. || نشانه های سیاه بلاد سلیم. (منتهی الارب). || هر یک از سی وپنج صورت که کلمات فارسی امروزین از آن مرکب شود، چون آب که مرکب از «آ» و «ب » باشد. هر یک از اجزاء کلمه.هر یک از حروف هجا. هر یک از حروف جمل اَ اُ اِ ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و هَ آ ی:
و آن حرفهای خط کتاب او
گوئی حروف دفتر لوقا شد.
دقیقی.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری.
منوچهری.
من آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
به هر اَلْفی اَلِف قدی برآید
اَلِف قدم که در اَلْف آمدستم.
باباطاهر.
این سخن را مثل نمودم من
حرفها را نبات با حیوان.
ناصرخسرو.
و یعنی بالحرف کلما یسمع بالصوت، حتی الحرکات. (ابوعلی سینا). ج، حُروف، اَحْرُف. || کلمه. (السامی فی الاسامی): قال ابوعبید: الاصل فی هذا [ای فی اَنف] ان یقال مأنوف... کما قالوا مبطون... ولکن هذا الحرف جاءَ شاذاً عنهم. و هذا [ای کلمه حب] شاذ لانه لم یأت یفعل بکسرالعین فی المضاعف متعدیاً الافی هذا الحرف وحده. قال الجوهری: لم اَر هذا الحرف [ای حبطقطق] الا فی کتابه [ای کتاب المازنی]. (تاج العروس ج 6 ص 4232). کان غلام یطیف بابی الاسود الدؤلی یتعلم منه النحو فقال له یوماً... ما فعلت امراه أبیک... قال طلقها و تزوج غیرها، فحظیت عنده و رضیت وبظیت. قال و ما بظیت یا ابن اخی ؟ قال حرف من العربیه لم یبلغک. قال لا خیر لک فیما لم یبلغنی منها. (المزهر سیوطی). و فی الحدیث: نهی عن کسب الزماره، قال ابوعبید فی تفسیره: فی الحدیث انها الزانیه و لم اسمع هذا الحرف الا فیه و لاادری من ای شی ٔ اخذ. (صحاح جوهری در زمر). قال ثعلب: لم یأت من الصفات علی فِعِل ّ الا حرفان: امراءه بِلِزّ و امان اِبِدّ - انتهی. و رجل عِقِبّان بکسر الاول و الثانی و تشدید الموحده، عن کراع، قال و الجمع عقبان. قال الازهری: و لست من هذا الحرف علی ثقه - انتهی. حروف الاستفهام اذا کانت اسماء امتنعت مما قبلها. (کامل مبرد). || لغت: نزل القرآن علی سبعهِ اَحْرُف، یعنی لغات هفت قبیله ٔ عرب در آن یافته شود. || وجه: و من الناس من یعبد اﷲ علی حرف (قرآن 11/22)، ای وجه واحد، از قبیل سراء نه ضراء یا شک و عدم طمأنینه. || قرائت. (مهذب الاسماء): قراء القرآن [احمدبن یزیدبن ازداد] بحرف ابن عامر بدمشق، ثم قراء علی عبداﷲبن ذکوان... بحرف نافع، ثم قراء بحرف یعقوب. (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 115 س 20). قراء القرآن بدمشق بحرف ابن عامر. (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 104 س 14). || در تداول فارسی زبانان، سخن و گفتار و کلام و قول و مقال و حرف زدن:
زآنکه پیوسته ست هر لوله به حوض
خوض کن درمعنی این حرف خوض.
مولوی.
کرده ای تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن نه ذکر را.
مولوی.
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
تو مپندار که حرفی بزبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم.
سعدی.
اگر رای عزیز فلان احسن اﷲ خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هرچه تمامتر سعی نموده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر. (گلستان).
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز او پندی نگیرد صاحب هوش.
(گلستان).
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری.
حافظ.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
تاب تغافل از تو ندارم خدای را
حرفی اگر شنیده ای از من نهان مکن.
ولی دشت بیاضی.
اگر دروغ اگر راست حرفها دارم
ز غیر زود به بر، یا به بر زبان مرا.
ظهوری.
و مولانا جلال الدین از حرف، کتاب مثنوی را اراده فرموده اند:
دشمن این حرف [کتاب مثنوی] این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر.
مولوی.
|| أمر. کار:
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنائی.
|| ظاهرلفظ. صورت:
نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به بچ بچی فربه.
سنائی.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند.
مولوی.
|| شیشکی. آواز ضراط از دهان. (فرهنگ شعوری). || (اصطلاح نحو) یکی از اقسام سه گانه ٔکلمه است و آن دو دیگر اسم و فعل است. و آن کلمه ای است که بالوضع دلالت کند بر معنی غیرمستقل. و نزد نحویان، کلمه ای که نه اسم و نه فعل است. کلمه ای که در آن نه معنی اسمی باشد و نه فعلی. کلمه ای که معنی آن نه اسم و نه فعل است. و مجدالدین گوید: سایر حدود که از حرف کرده اند فاسد است. ج، حُروف، اَحْرُف. تهانوی گوید: کلمه دلت علی معنی فی غیره و یسمی بحرف المعنی و بالاداه ایضاً. و یسمیه المنطقیون بالاداه. و معنی قولهم علی معنی فی غیره، علی معنی ثابت فی لفظ غیر فان اللام فی قولنا الرجل مثلاً یدل بنفسه علی التعریف الذی هو فی الرجل، و هل فی قولنا هل قام زید یدل بنفسه علی الاستفهام الذی هو فی جمله قام زید. و قیل المعنی، علی معنی حاصل فی غیره، ای باعتبار متعلقه لا باعتباره فی نفسه. و هذا هو التحقیق و ستعرف ذلک مستوفی فی لفظ الاسم. ثم الحروف بعضها عامله جاره کانت او جازمه او ناصبه صرفه، کان و اخواته. او مع الرفع کالحروف المشبهه بالفعل، و هی اِن َّ و اَن َّ و کأن َّ و لیت و لعل و لکن، فانها تنصب الاسم و ترفع الخبر علی عکس ما و لا المشبهتین بلیس. و بعضها غیرعامله کحروف العطف، کالواو و او و بل و نحوها مما یحصل به العطف و حروف الزیاده التی لاتختل بترکها اصل المعنی، کان ّ المکسوره المخففه، و تسمی بحرف الصله کما یجی ٔ فی لفظ الصله. و حروف النفی الغیرالعامله، و حروف النداء التی یحصل بها النداء کیاء و حروف الاستثناء و حروف الاستفهام و حروف الایجاب کنعم و بلی و حروف التنبیه کها و الا و حروف التحضیض، کهلا و الا و حروف التفسیر، کای و حروف التنفیس کالسین و سوف و حرف التوقع کقد و حرف الردع ای الزجر و المنع و هو کلا. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عرفان) تهانوی گوید: شیخ عبدالرزاق کاشی گفته: حروف حقایق بسیطاند از اعیان و حروف عالیات شئون ذاتیه اند کامنه در غیب الغیوب چون شجر در نواه. || (اصطلاح جفر) تهانوی گوید: بدان که اهل جفر از حروف زمام بعضی را حروف اوتاد گویند و آن اول و چهارم و مثل این دو حرف از میان بگذارند و حرف سوم بگیرند چنانکه در لفظ وتد هم خواهد آمد، بعض را حروف ادوار گویند. و آن همیشه چهار باشند: یکی حرف اول زمام اول، دوم حرف آخر آن، سوم حرف اول زمام آخرین، چهارم حرف آخر آن. و بعضی را حروف قلوب نامند و آن حروف وسط زمامند. پس اگر حروف و سطور هر دو زوج باشند حروف قلوب چهار باشند که وسط جمیع حروف باشند و اگر هر دو فرد باشند یک باشد. و در غیر این دو صورت حروف قلوب دو باشند. مثلاً اگر عدد حروف و سطور نه نه باشند پس حرف قلب پنجمی حرف سطر پنجم باشدو اگر عدد حروف هشت باشد و عدد سطور چهار چهارم و پنجم از هر یک از سطر دوم و سوم حروف قلوب باشند یعنی هر چهار. و اگر حروف هفت و سطور چهار باشند چهارم حروف از هر یک از سطر دوم و سوم قلوب باشند. و اگر حروف ده و سطور پنج باشند پنجم و ششم از سطر سوم قلوب باشند، هم بر این قیاس. کذا فی «انواع البسط».
- امثال:
این حرفها برای فاطی تنبان نمیشود، بیهوده و بی نتیجه است.
حرف باید گفته نشود، تنها در عدم ارتکاب خطا عرض مصون نماند بلکه باید بدانگونه رفتار کرد که نسبت خطا هم کس نتواند داد، چه در شنونده هر دو صورت یک اثر بخشد. و این مثل را بدین گونه نیز ادا کنند:
حرف نباید گفته شود.
حرف حرف می آرد، سخن از سخن شکافد.
حدیث از حدیث زاید.
حرف خود را کجا شنیدی ؟ آنجا که حرف مردم را، آنگاه که دیگری را به فعلی یا قولی تقبیح کنند، شنونده باید اگر در خود آن قباحت می داندبرفع آن کوشد.
حرف که از زبان درآید گرد جهان برآید، امری که باید پنهان داشت اگر یک بار گفته شود مشهور خواهد شد.
حرف مرد یک کلمه است، جوانمردان از قول خویش بازنگردند و از عزم نیک خویش منحرف نشوند.
حرفهات مفت کفشهات جفت، گفته های تو را نپذیرم و زود از نزدمن برو.
حرف هست از شمشیر بدتر، زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است.
در خانه اگر کس است یک حرف بس است، العاقل یکفیه الاشاره.
زورت بیش است حرفت پیش است، الحکم لمن غلب.
- بدحرف، بدزبان.
- بر حرف انگشت نهادن یا دست بر حرف نهادن، رد کردن قول او. نپذیرفتن سخن او. خرده گیری کردن از او:
منه بر حرف کس بیهوده انگشت.
نظامی.
عقیق میم شکلش سنگ درمشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت.
نظامی.
زآن نزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای.
نظامی.
بس آشفتگی باشدو ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی.
(بوستان).
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی.
(بوستان).
- بند حرف کردن، معنی را فدای لفظ کردن:
گفت تو بحث شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کرده ای تو باد را.
مولوی.
- به حرف آمدن، به سخن درآمدن. شروع به سخن کردن. به سخن آمدن کودک.
- بی حرف پیش، آنچه خواهم گفت پیش گوئی نباشد، چون در نظر عامه پیشگوئی موجب خلاف آن خواهد شد.
- پرحرف، پرگوی.
- حرف از دهن کسی قاپیدن، سخن کسی بنام خویش قلمداد کردن. مطلبی را که هنوز طرف درست بیان نکرده است، کسی بدزدد و توضیحاتی درباره ٔ آن بدهد.
- حرف دزدیدن، حرف از دهن کسی قاپیدن. سخن کسی بنام خویش گفتن:
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تابخواند بر سلیمی زآن فسون.
مولوی.
- حرف دهن را فهمیدن، کنایه از فکر کردن.
- حرف ستردن، نام از میان برداشتن:
حرف از ورق جهان سترده
میبود نه مرده و نه زنده.
نظامی.
- حرف مفت، بی معنی. پوچ.
- حرف مفت است، بی معنی و پوچ است.
- دست بر حرف نهادن یا بر حرف انگشت نهادن، سخنی را مورد دقت و بحث واعتراض قرار دادن:
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست.
نظامی.
- دو حرف، دو نوع سخن گفتن. متناقض گفتن.
- || در اصطلاح صوفیه کنایه از «لا» است که نفی محض باشد.
- دو حرف درآمدن، تناقض گوئی کس آشکار شدن.
- کم حرف، کم گوی.
حرف. [ح ُ رُ / ح ُ / ح ِ] (ع اِ) حب الرشاد. تخم سپندان. سپندان. (منتهی الارب). ترتیزک. تره تندک. شب خیزک. شاهی. حرف ابیض. سفیداسفند. خردل سفید. خردل فارسی. خردل. سفندان تیز. تیز خردل. تخم ترتیزک. گنده. و بهندی، هالون. (غیاث). ثفاء.مقلیاثا. دفع مضرتش را با سپیدباها و حلوا و شیرینی خورند تا زیان ندارد. (نوروزنامه). حسین خلف گوید: بضم اول و ثانی و سکون فا بلغت رومی سپندان باشد که تخم تره تیزک است و به عربی حب الرشاد گویند. اگر قدری از آن دود کنند گزندگان بگریزند و بعضی گفته اند عربی است. و صاحب ذخیره گوید: حرف تخم سپندان است، و تخم سپندان چند نوع است بعضی خرد است آنرا حرف گویند واندر خوردنیهای گرم بیشتر بکار دارند، و بعضی سپید است و گرد و آنرا خردل گویند و اندر طلی ها بیشتر بکار دارند، و بعضی دراز است بر شکل شاه اسفرم و آنرا حب الرشاد گویند. و در جای دیگر گوید: هر روز یک درمسنگ تخم سفندان که به تازی الحرف گویند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و در موضع دیگر گوید: حرف تخم اسفندان است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان آمده است: لیث گوید: حرف دانه ای است بمقدار خردلی... اهل عراق حب الرشاد گویند و در تفأل لفظ حرف نیکو ندارند به آن معنی که گویند در اول او حرف حاست و این حرمان اقتضا کند و در منقول آورده که حب الرشاد را به یونانی کردامی نا (کردامن) گویند. جالینوس و ارباسیوس گویند... ابوعبید گوید: حرف را ثفاء گویند، و هر دانه که به حرف ماند آنرا نیز ثفاء گویند. و ابن الاعرابی گوید: ثفاء حرف را گویند و لیث گوید: ثفاء بلغت اقصی بلاد شام خردل را گویند، و هم او گوید: خردل را که نانخورش سازند ثفاء گویند، و اهل ماوراءالنهر سپندان و تره تیزک گویند... ارجانی گوید: گرم و خشک است در دویم، جگر و معده را گرم کند و اخلاط غلیظ را قطع کند و طبع را نرم گرداند و کرم شکم بکشد و شهوت باه زیادت کند و شش پاک کند و عسرالنفس را مفید باشد... و ورم سپرز را زایل سازد و اسقاط جنین کند، و اگر بکوبند و به آب گرم بخورند شکم براند، و چون بریان کنند قابض بود و بواسیر را سوددارد - انتهی. داود ضریر گوید: حرف نبطی بالعربیه السفاه و بالبربریه بلاشقین و هو حب الرشاد، بری شدیدالحرافه مشرف الاوراق الی الاستداره و بستانی دونه فی ذلک، یدرک اواخر الربیع و هو حار یابس فی آخر الثالثه وبقلته فی الثانیه یقارب الحرمل فی افعاله و یستأصل الباردین و سائر الرطوبات، و یحل عسرالنفس و القولنج و الیرقان و السدد و الحصی شرباً و یزیل الصداع و ان ازمن و الوضح و کذا البرص و الدیدان و القروح السائله و العقد البلغمیه و اوجاع الظهر و عرق النسا و الورک و یسقط الاجنه و یدرک الطمث شرباً و طلاءً خصوصاًبالزفت فی الصداع و دم الخطاطیف فی الوضح و هو یقاوم السموم و یزیل السعال البلغی سقاءً بالماء الحار، ویمنع تساقط الشعر نطولاً و شرباً و البرص بلبن الماعز الی عشره ایام کل یوم ثلاثه دراهم مع الامساک عن الطعام غالب النهار. و یزیل الاثار و یلین و یفجر الدبیلات بالصابون و العسل و بالنیمبرشت یهیج الباه و یصلح الصدر و یجبر الکسر، و هو یضر المعده و یحرق البول ویصلحه السکر. و شربته الی ثلاثه و بدله الخردل. و المقلیاسا بالسریانیه، ما قلی من بزره. یستعمل لقطع الاسهال و الزحیر. حکیم مؤمن گوید: حرف اسم نبطی حب الرشاد و نبات اوست و از جنس ترتیزک و بری و بستانی میباشد، و رشاد قسم بستانی ومأکول است و در جرجیر صفت او مذکور شد، و تخمش اشقر و باطول و برگش مایل به تدویر و باتشریف، و نبات او در دوم گرم و خشک و ملطف و کشنده ٔ کرم معده و حب القرع و محلل ریاح و مقطع بلغم، و خشک او قریب الفعل باتخم او، و مضر معده و مثانه و مورث تقطیرالبول، و مصلحش کاسنی و سرکه است. و بری او شدیدالحرافه و شبیه به بستانی و از آن بزرگتر و قوی تر از آن در افعال وبه دستور تخم او نسبت به بستانی اقوی. و مستعمل بستانی اوست، و تخم بستانی در سیم گرم و خشک و بغایت محرک باه و مدر بول و محلل ورم سپرز و قاتل جنین و اقسام کرم و مقوی ذهن و تریاق هوام و مخرج فضول سینه. وبجهت انحدار بلغم خام بطرف مثانه و رفع استرخاء بدن و اخراج مواد فاسده و رفع سیلان چرک امعا و معده و تقویت اشتها و استیصال سودا و رطوبات غلیظه و تفتیح سدد، و با آب جهت قولنج و با عسل جهت سرفه و درد پهلوکه از خلط غلیظ باشد و با زرده ٔ تخم نیم برشت و عسل جهت شکاف عضل سینه و تقیه ٔ موادی که بسبب صدمه به سینه ریخته باشد و بوداده ٔ او به غایت قابض و جهت سحج و اسهال بلغمی نافع و مضر گرده و معده و مصلحش شکر وخیار و بدلش خردل و تخم ترتیزک و قدر شربتش تا چهارمثقال و با تخم نیم برشت بغایت مبهی و مصلح سینه و جابر شکستگی اعضا، و با شیر بز بقدر دو درهم تا ده یوم جهت ازاله ٔ برص بغایت مؤثر است بشرط نهایت امساک از اطعمه. و نطول و شرب او جهت منع ریختن موی، و ضماد او مسکن درد گزیدن عقرب، و با عسل جهت ورم سپرز و جرب متقرح و قروح شهدیه ٔ سر و قوبا و نار فارسی و ریختن موی، و با سویق و سرکه جهت عرق النسا و اورام حاره و با آب و نمک جهت نضج دمل و با سرکه جهت بهق و برص سفید و با خون خطاف جهت رنگ کردن وضح که هرگز زایل نشود، و با زفت جهت دردسر کهنه، و با غار جهت درد اسافل و کمرگاه، و با صابون و عسل جهت نمش مجرب، و درانفجار دبیله مؤثر است. و نطول طبیخ او جهت پاک کردن چرک تحت موی و رفع رطوبات لزجه مفید. و صاحب اختیارات گوید: حب الرشاد گویند و بسریانی مقلیثا و بعربی ثفاء و در پارسی تخم سپندان گویند. تره تیزک و شب خیزک نیز گویند، و بیونانی قردامومن (کردامن) خوانند و حرف ابیض و اسفند سفید و خردل اسفید خوانند. و حرف بابکی و بذر بلاسقیس (بلاشقین) خوانند و حرف دو نوع است یک نوع ورق آن باسفاناج و یک نوع سرخ رنگ بود و آن را اسفند سپید و خردل سپید و حرف سپید گویند. و حرارت وی کمتر از حرارت سرخ بود. و بهترین وی فربه بود. وطبیعت حرف گرم و خشک بود در سیم، و گویند در اول درجه ٔ چهارم منضج و محلل بود و موی ریزه نگاه دارد، و خوردن و طلا کردن یا به آب سرشتن ورم بلغمی و دملها را نافع بود، و جهت ربو و غلیظی سپرز خوردن و ضماد کردن و جهت عرق النسا خوردن و با عسل طلا کردن، و ریشی که آنرا شهدیه گویند و استرخاء جمیع اعضا را نافع بود. و بچه بکشد و بیندازد آشامیدن و به خود برگرفتن، وچون دود کنند گزندگان بگریزند. و جرب ریش شده و قوبا با آب نمک مالیدن نافع بود. و چون پنج درم سحق کنند و به آب گرم بیاشامند طبیعت براند و قولنج بگشاید و حب القرع بیرون آورد و باد که در روده بود بشکند و بریان کرده شکم ببندد و زحیر را نافع بود خاصه سحق ناکرده و سردی گرده را نافع بود. و بریان ناکرده شکم براند و بلغم لزج از معده بیرون کند، و چون سحق کنند وسفوف سازند برص را نافع بود. و چون با سرکه یا بهق سپید بمالند سود دهد، و چون با عسل بیامیزند و لعق کنند سرفه را که از خلط غلیظ بود فایده دهد. و همچنین درد پهلو که از خلط غلیظ بود. و چون سحق کنند و با عسل بر ریش طلا کنند و یا با صابون ریش زایل کند و بشره را به حال اول بازآورد. و چون بر گزیدگی عقرب ضماد کنند نافع بود ورق آن چون خشک کنند بقوه تخم بود وچون تر بود از قوه تخم کمتر بود، بسبب رطوبتی مائی که در وی است، و معده را بد بود و تخم وی نیم مثقال مسهل مره ٔ صفرا بود، و باه را زیاده کند و اشتهاء طعام پدید کند اما معده را بد بود، و سینه را مضر بود.و صاحب منهاج گوید: مصلح وی قند است. و صاحب تقویم گوید: مصلح وی نبات نیکو بود. و بدل وی خردل و تخم ترتیزه بود یا تخم جرجیر و خردل. (اختیارات بدیعی).
حرف. [ح ِ رَ] (ع اِ) ج ِ حِرْفه. پیشه ها. صناعتها:
همچنین علم و هنرها و حِرَف
چون ندید افزون از آنها در شرف.
مولوی.
حرف. [ح ُ] (ع اِمص) بی بختی. (منتهی الارب). حرمان. مقابل سعادت. (منتهی الارب). || (مص) کسب کردن. (دهار). کسب کردن از بهر عیال. (مهذب الاسماء).
حرف. [ح َ] (ع مص) کسب نفقه برای عیال. || برگردانیدن اسب و جز آن را. || میل. (منتهی الارب). چسبیدن. انحراف.
حرف. [ح ِ] (ع مص) کسب کردن. (غیاث).
هر یک از واحدهای الفبا، جمع حروف، احراف، سخن، گفتار، در دستور زبان کلمه ای که معنی مستقل ندارد و تنها برای پیوند دادن کلمه ها یا جمله ها یا نسبت دادن کلمه ای به کلمه دیگر به کار می رود مانند: با، از، تا، که، را، ~ [خوانش: (حَ) [ع.] (اِ.)]
(حِ رَ) [ع.] (اِ.) جِ حرفه، پیشه ها، صنعت ها.
هریک از حروف هجا یا واحدهای الفبا که کلمات از آنها ترکیب میشود، مانندِ ا، ب، پ، ت، ث...،
(ادبی) در دستور زبان، کلمهای که معنی مستقل ندارد و تنها برای پیوند دادن کلمه، گروه یا جمله به یکدیگر و نشان دادن نقش کلمات به کار میرود، مانندِ از، با، بر، تا،
کلمه،
سخن،
گپ،
* حرف پهلودار: [مجاز] = سخن * سخن پهلودار
* حرف راندن: (مصدر لازم) [قدیمی] سخن گفتن،
* حرف زدن: (مصدر لازم) سخن گفتن، گفتگو کردن،
* حرف ندا: (ادبی) در دستور زبان، حرفی که با آن کسی را بخوانند و توجه او را جلب کنند، مانند ایا، یا، ای،
حرفه
گفتار و سخن
سخن، بندواژه، وات، واج
بندواژه
حد، لب، کناره، لبه، کرانه، تیزی، جانب کلمه، سخن گفتن، کلمه ای که قبل از ترکیب با کلمه دیگر معنی مستقل از آن مفهوم نشود کلمه، سخن گفتن، کلمه ای که قبل از ترکیب با کلمه دیگر معنی مستقل از آن مفهوم نشود
حَرْف، (حَرَفَ، یَحْرفُ) منحرف شدن، منصرف شدن، دور شدن، دور کردن.
َ
حَرْف، هر یک از حروف هجائیه (الفبا)، کلمه ای که نه معنای مستقلی را رساند و نه بر زمانی دلالت کند- کلمه- لَهجه- جانب و طرف (جمع:حُرُوْف- اَحْرُف)،
حَرْف، در اصطلاح بیان به مُؤمنین خصوصاً هجده نفر مؤمنین اولیه اطلاق شده که به حُرُوف حَیّ و حروف نُورانِیَّه موسوم شدند و حروف ظُلمانیه، مخالفین اوّلیه بودند. (بذیل کلمهء حروف حیّ مراجعه شود). َ
گپ
شدیدی