معنی حسابی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حسابی. [ح ِ] (ص نسبی) منسوب به حساب. فرد کامل. هر چیز که قدر و شانی داشته باشد. (آنندراج): آدم حسابی. زن حسابی. نجار حسابی. طبیب حسابی:
حسن تو حسابی شده مه در چه حسابست
خورشید ز رشک تو چنین در تب و تابست.
ظهوری (از آنندراج).
- حرف حسابی، گفتاری معقول. سخنی منطقی. مدلل. درست. مقابل ناحسابی: حرف حسابی جواب ندارد.
- مرد حسابی، مرد کامل. مرد معقول. مرد تمام.
|| مربوط به محاسبات: هرگونه بازیافت و دقت حسابی که داشته باشد مشارالیه به عمل می آورد. (تذکرهالملوک ص 45). در آخر سال اسناد حسابی در دست داشته. (تذکرهالملوک ص 45). دو روز دیگر از روزهای هفته در خانه ٔ خود به دعواهای حسابی عرفی میرسد. (تذکرهالملولک ص 13).
(ص نسب.) منسوب به حساب، (ص.) دارای نظام و اصول درست، (ق.) به طور کامل. [خوانش: (~.) [ع - فا.]]
مربوط به حساب،
[عامیانه، مجاز] راست، درست: حرف حسابی،
بیعیبو نقص، بیکموکاست: شغل حسابی،
[عامیانه، مجاز] متشخص: آدم حسابی،
درست، دقیق، صحیح، حسابدان،
(متضاد) بیحساب، باشخصیت، متشخص، محترم، تمام، کمال، بقاعده، مربوط به حساب، منطقی، معقول، خوب، ممتاز، عالی، مطلوب، دلخواه، زیاد، کامل 01 قابلتوجه، قابلملاحظه، شایان، معقول، منطقی،
همار دار، شمارگر، درست، والا ارزشمند (صفت) منسوب و مربوط به حساب، عالم بعلم حساب حسابدان، درست صحیح ((کاری حسابی کرده. ))