معنی حسان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن عبداﷲبن سهل کندی، مکنی به ابوعلی واسطی ساکن مصر. از لیث واز ابن لهیعه روایت دارد، و بخاری و ابوحاتم نیز ازوی. ابن یونس او را توثیق کرده است. در مصر به سال 222 هَ. ق. درگذشته است. (حسن المحاضره ج 1 ص 126).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن مجدوح هذلی. مردی از بنی هذل که به روز حرب جمل لواء قبیله ٔ ربیعه و کنده داشت و بدان جنگ کشته شد. (سمعانی ص 10).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن عبدالملک. وی برادر اکیدربن عبدالملک است که با همراهی برادر در واقعه ٔ اکیدر در دومهالجندل شرکت کرد و بدست خالد ولید کشته شد و قبای وی را به عنوان سلب برای رسول خدا فرستادند. (امتاع الاسماع، ج 1 صص 463 -464).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن عطیه مکنی به ابوبکر. از اوزاعی نقل است که من مردی را ندیدم بیشتر از وی کار نیک کند. هم او گوید: آنگاه که نماز پسین میگذشت، حسان بن عطیه به گوشه ٔ مسجد میرفت و یاد خدا میکرد تا آفتاب فرو رود. اوزاعی از او حدیث کند: هرکه ایستادن شب را طول دهد طول ایستادن در قیامت بر وی آسان شود. اوزاعی گوید، حسان مرا حدیث کرد که خدا ستمکار را به ستمکار عذاب دهدآنگاه هر دو را به آتش درآورد. و حدیث کرد که: بنده اگر کار بدی کند، ملک تا سه ساعت آنرا ننویسد، تا اگر آمرزش نخواست نوشته شود و اگر آمرزش خواست نوشته نگردد. و اگر کسی روز جمعه مسافرت کند در حق او نفرین شود که رفیق راه نگیرد و در کار خود کمک نشود. دو رکعت که بنده بخواند و دندان خویش مسواک کرده باشد بهتر که هفتاد رکعت بخواند و دندان مسواک نکرده باشد.حسان از انس و شدادبن اوس سند دارد و از ابن مسعود و ابوذر و حذیقه و گروه بسیاری روایت کند. (صفهالصفوه ج 4 صص 195-196). و رجوع به فهرست عیون الاخبار شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن عمروبن تبع. یکی از ملوک یمن پس از ابرهه و ابن الصباح است. رجوع به حسان تبعی شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن غدیر. مجمعبن یعقوب گوید: او را دریافتم و او پیر بود. و او داستان عشق خود را به دختری برایم نقل کرد؛ که در جوانی او را دیدم و عاشق او گردیدم و خواستگاری کردم و موفق نشدم و از او دور شدم. و در پیری وقتی که در ناحیتی میگشتم، پیرزنی را دیدم که احوال من همی جست، و چون تحقیق کردم همان دختر بود که در جوانی دیده بودم. پس شعری در حق او سروده که چنین آغازد:
قالت اسامه یوم برقه واسط
یا ابن الغدیر لقد جعلت نفیر.
(البیان و التبیین جاحظ و حاشیه ٔ آن ج 2 ص 85 و ص 153).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن فریعه همان حسان بن ثابت است که به مادرش منسوب شده است. و رجوع به فهرست عیون الاخبار ابن قتیبه شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن قیس بن عبداﷲ جعدی عامری. شاعر صحابی کهن سال بود. در جاهلیت شهرت بسزا یافت. گویند سی سال آغاز عمرش شعر نمیگفت و ناگهان آن نبوغ در وی ظاهر گشت، او پیش از اسلام بت پرستی را نکوهش کرده و از می گساری نهی میکرد و نزد پیغمبر آمده و صفین را با علی دریافته است و پس از وی ساکن کوفه بود و معاویه وی را با یکی از حکام خود به اصفهان گسیل داشت و وی همانجا در حالی که بیش از صد سال عمر داشت در سال پنجاهم هجرت درگذشت. (الاصابه ج 3 ص 538) (اغانی ج 4 ص 126، 139) (اعلام زرکلی ج 1 ص 219).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن قیس التمیمی.مکنی به ابواسود. صحابی است. (قاموس الاعلام ترکی).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن کریب رعینی حمیری مکنی به ابوکریب مصری از عمر و علی روایت دارد و فتح مصر دریافت و ابن حبان او را ثقه دانسته است. (حسن المحاضره ج 1 ص 114).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن مالک بن بجدل کلبی حاکم فلسطین به زمان معاویه بوده است و در هنگام خروج ابن الزبیر بر بنی امیه به نفع بنی امیه کارها انجام داده است. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان ج 5 صص 158-160 شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن مالک بن عبداﷲبن جابر، وی وزیر عبدالرحمان داخل مؤسس دولت اموی اندلس بود. جد وی عبداﷲ اهل مشرق و مملوک مروان بن حکم و آزادکرده ٔ او بود، حسان در 113 هَ. ق. بیست و پنج سال پیش از آمدن عبدالرحمان بن معاویه به اندلس درآمد، و چون عبدالرحمان مسلط گردید، او را به وزارت گمارد و به فرماندهی منصوب کرد و سپس حکومت اشبیلیه بدو داد و پس از پنج سال در آنجا در 150 هَ. ق. درگذشت. (اعلام زرکلی چ 1 بنقل از حلهالسیراء ص 132).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن مالک بن ابی عبده لغوبی اندلسی. کنیه ٔ او ابوعبده وزیر است. از ائمه ٔ لغت و ادب و از خاندان بزرگ و وزارت بوده و پیش از سال 320 هَ. ق. درگذشت و بسیار سالخورده بود. او را کتابی است بر روش کتاب ابی السری سهل بن ابی غالب. گویند وقتی بر منصوربن ابی عامر از ملوک اندلس درآمد، و نزد او این کتاب سری را بدید که سخت بنظر منصور خوش آمده بود. و آن کتاب به عهد رشید تألیف شده بود. چون حسان این بدید برخاست و کتابی کرد بر آن منوال و آنرا کتاب «ربیعه و عقیل » نامید و از اشعار خویش سیصد بیت در آن بگنجانید. در مثل همان روز از هفته دیگر کتاب خویش را نزد منصور آورد، منصور شادمان گشت و صلت وی داد. عبدالرحمان بن هشام بن عبدالجبار که در ایام فتنه دعوی خلافت داشت و خود را مستظهر لقب داده بود حسان را برای وزارت نامزد کرد، و ابوعبده حسان به وی نوشت:
اذا غبت لم احضرو ان جئت لم اسل
فسیان منی مشهد و مغیب
فاصحبت تیمیا و ما کنت قبلها
لیتم و لکن الشبیه نسیب.
و به این بیت اشاره بقول شاعر کرده است:
و یقضی الامر حین تغیب تیم
ولا یستأذنون و هم شهود.
ابن خاقان گوید: آنگاه که فتنه شب تاریک خود بگستردو مرکب خویش بجولان درآورد... مدتی حسان ابوعبده پنهان شده بود. و در این هنگام این اشعار را که حکایت از دوری و اشتیاق وی به اهل خود دارد بگفت:
سقی بلدا اهلی به و اقاربی
غوادِ باثقال الحیا و روائح
و هبت علیهم بالعشی و بالضحی
نواسم من بردالظلال فوائح
تذکرتهم و النای قد حال دونهم
ولم انس لکن او قدالقلب لاقح
و مما شجانی هاتف فوق ایکه
ینوح و لم یعلم بماهو نائح
فقلت اتئد یکفیک انی نازح
و ان الذی اهواه عنی نازح
ولی صبیه مثل الفراخ بقفره
مضی حاضناها فاطحتها الطوائح
اذا عصفت ریح اقامت رؤوسها
فلم تلقها الاطیور بوارح.
(معجم الادباء، ج 3 ص 5).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن محمد قرشی اموی نیشابوری. وی از نسل بنی امیه و از مشاهیر فقهای شافعیه است ودر خراسان امام فقه و حدیث بود و هم بدانجا در نود و دو سالگی به سال 349 هَ. ق. درگذشت. او راست: شرح رساله ٔ شافعی در اصول الفقه و تخریج بر صحیح مسلم.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن عبدالسلام سلمی اندلسی. محدث است. (الحلل السندسیه ج 2 ص 157).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن معاویهبن ربیعه بن حرام عذری، از قحطانیان است و جدی جاهلی بوده است. بثینه و جمیل عذری از فرزندان اویند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 220).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن مفرج از فرزندان هلبابعجه است. (صبح الاعشی ج 1 ص 332).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن منذر، یکی از امراء نعمان بن منذر امیر حیره بوده است، و در هنگامی که میان نعمان و اعراب در یوم طحفه جنگی رخ داد قابوس بن نعمان امیر سپاه و حسان بن منذر امیر پیش قراولان بوده است. (العقد الفرید ج 6 صص 87-88).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن نمیربن عجل کلبی مکنی به ابوالندی و ملقب به عرقله ٔ اعور است که در 486 هَ. ق. متولد شد و در 567 هَ. ق. درگذشت. ساکن دمشق و ندیم صلاح الدین ایوبی بود. صلاح الدین باو وعده داده بود که پس از گرفتن مصر هزار دینار به او خواهد داد، و پس از تسلط دو هزار دینار به او بخشید، ولی او پیش از استفاده از آن فجاءهبمرد. (اعلام زرکلی بنقل از فوات الوفیات ج 1 ص 112).
حسان.[ح َس ْ سا] (اِخ) ابن نصوح، فقیه الروم. وفات او به سال 850 هَ. ق. بوده است. او راست: هدیه فی اللغه.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن نوح مکنی به ابومعاویه. محدث است. و رجوع به ابومعاویه حسان... شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن نعمان بن عدّی ازدی غسانی، از فاتحان اسلام و در زمان معاویه والی افریقا بود، و عبدالملک بن مروان نیز وی را در سال 74 هَ. ق. با لشکری به افریقا فرستاد و او در این سفر با زن شجاع افریقائی بنام ملکه «دهینا» که یک کاهن بربری بود، جنگهاکرد و در 90 هَ. ق. درگذشت. (اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 220). و رجوع به کامل التواریخ ابن اثیر ج 4 ص 179 شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن هلال بن حارث مزینی. در بصره محدث بود و پدرش از صحابه بوده است. (از تاریخ گزیده ص 220).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن یسار تغلبی شاعر عرب. مرزبانی از زبیر از ابوسلمه از ضحاک حزامی آرد که: اغزل ابیات عرب شعر حسان تغلبی است که چنین آغاز می شود:
اجدک ان دارالرباب تباعدت
او انبت جل ان قلبک طائر.
(الموشح ص 154).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابوأشرس. محدث است.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابواسود حسان بن قیس التمیمی یکی از صحابه است. رجوع به حسان بن قیس شود.
حسان. [حَس ْ سا] (ع ص) بسیار نیکو. بسیار خوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (شرفنامه). نیکوروی. (مهذب الاسماء).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن عبدالرحمان ضُبَعی صحابی است. (قاموس الاعلام ترکی). ابونعیم گوید: بصری بود و با ابوموسی به اصفهان آمد و سپس داستانی از فتح اصفهان که در آن شرکت داشت و ملاقات با یهودیان اصفهان آورده است. و گوید از پدر خود عبدالرحمان روایت میکرد. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 287).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) اندلسی. رجوع به حسان بن مالک شود.
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) ابن اسد حجری و در تجرید نام پدرش سعید است. ابن یونس گفت صحبت داشت و فتح مصر دریافت. (حسن المحاضره ج 1 ص 88).
حسان. [ح ِ] (ع ص، اِ) ج ِ حِسین و حَسَن و حَسناء و حَسَنَه. خوبان. نیکوان. (منتهی الارب).
حسان. [حُس ْ سا] (ع ص) نعت مذکر از حسن. مانند حُسان و حَسَن و حاسِن و حَسین ج، حسانون.
حسان. [ح ُ] (ع ص) نعت مذکر از حسن.
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) (قریه ٔ...) قریه ای نزدیک هرات. (حبیب السیر ج 2 ص 397 س 19).
حسان.[حَس ْ سا] (اِخ) قریه ای است میان واسط و دیر عاقول و آن را قرنا ام حسان نیز گویند. (معجم البلدان).
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) دهی است نزدیک مکه و آنرا ارض حسان نیز نامند.
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) ابن ابراهیم مکنی به ابی هشام، قاضی کرمان. محدث است.
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) ابن ابی حسان العبدی. صحابیست. (قاموس الاعلام ترکی).
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) ابن ابی ساسان. مکنی به ابی عبداﷲ محدث است.
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) ابن ابی سنان العسکری. صحابیست و حدیث شریف «طالب العلم بین الجهال کالحی بین الاموات » را او روایت کرده است. (قاموس ترکی). صاحب صفوهالصفوه آرد، ابویحیی زراد گفت شنیدم حسان بسیار به این بیت تمثل می جست:
لاصحه المرء فی الدنیا تؤخره
ولا یقدم یوماً موته الوجع.
ابن شوذب گفت: حسان بن ابی سنان مردی از بازرگانان بصره بود و شریکی در بصره داشت و خود وی در اهواز بود. و از اهواز بسوی شریک خویش می آمد. در سر هر سال مینشستند و حساب میکشیدندو سود را بخش میکردند. پس حسان قوت خویش از آن سود برمیداشت و بقیه را تصدق میکرد و شریک وی زمین میگرفت و خانه میساخت. حسان نوبتی به بصره آمد و آنچه میخواست بخش کرد، پس وی را گفتند خانواده های مستمندی هستند که حاجت آنها ظاهر نمیشود. گفت چرا ما را آگاه نساختید؟ آنگاه سیصد درهم وام بگرفت و بدانها بفرستاد. موسی بن هلال گفت: مردی همنشین ما بود از زن حسان حدیث کرد که حسان شب می آید و در بستر من داخل میشود، آنگاه همچنانکه زن کودک خویش بفریبد، مرا فریب میدهد، و آنگاه که دانست بخواب رفتم، برخیزد و بیرون شود وبه نماز بپردازد، زن گفت وی را گفتم ای ابوعبداﷲ چند خود را رنجه میداری با نفس خویش مدارا کن. گفت: خاموش که بیم آن دارم به خوابی روم که از آن برنخیزم. عبداﷲبن عیسی گفت: پدرم خبرداد که حسان به مسجد مالک بن دینار می آمد و چون مالک سخن میگفت وی چندان میگریست که روی او تر میگشت و صدایش شنیده نمیشد. عبدالجباربن نضر سلمی گفت: حسان به غرفه ای بگذشت و گفت این چه وقت ساخته شده ؟ آنگاه نفس خویش را گفت از چیزی که به کار تو نیاید پرسیدی، ترا به روزه ٔ یک سال شکنجه دهم پس آن سال روزه بگرفت. عمارهبن زاذان گفت حسان دکان خویش میگشود و دواه میگذاشت و حساب خویش پراکنده میساخت و پرده میانداخت آنگاه نماز میگذاشت و هرگاه گمان میبرد آدمی می آید به حساب میپرداخت تا بنمایدکه او به حساب مشغول است. ابوداود گفت: سلام بن مطیع حدیث کرد که حسان گفت اگر گدایان نبودند، بازرگانی نمیکردم. یحیی بن بسطام الاصفرالتمیمی که همسایه ٔ حسان بود گفت: حسان روزها روزه میداشت و به گرده ای افطار میکرد و سحر گرده ٔ دیگر میخورد پس سخت لاغر و بیمار شدو چون مرد و او را برای غسل برهنه کردند، مانند نخ سیاهی بود و یاران گرد او میگریستند. حریث گفت: یحیی بن مسلم بکا، و ابراهیم بن محمد قبسیسی گفتند چون به حسان و رنجی که بدو رسیده بود بنگریستیم ما را ناگوار آمد و گریه ٔ مردم سخت شد و آواز آنان برخاست، آنگاه آرام شدند در این هنگام بشنیدیم گوینده ای از یک سوی خانه میسرود:
شجوع للاله لکی یراه
نحیل الجسم من طول الصیام.
گفت بخدا سوگند در خانه جز گریان ندیدم. حسان از حسن و ثابت بنانی بسیار روایت داشت و گفته اند او از انس سند دارد. لیکن او به عبادت از روایت بازماند. (صفهالصفوه ج 3 صص 254-257) (البیان و التبیین جاحظ ج 3 ص 85) (عیون الاخبار ابن قتیبه ج 1 ص 269).
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) ابن ادهم مازنی محدث است. و مرزبانی گوید: کان علامه... رجوع به الموشح ص 140 شود.
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) ابن اسعد حمیری مکنی به ابوکرب از تبابعه ٔ یمن در جاهلیت است. در افسانه ها آورده اند: که با لشکری انبوه تا به سمرقند تاخت و به هرشهری که میرسید دانشمندان را با خود همراه میساخت، سپس به شام رفت و کاهنان آن دیار با خود به یمن آوردو در راه از کعبه گذشت و آن را پرده پوشانید و در بازگشت به یمن با بت پرستی مبارزه ٔ آشکار کرد و دو شهر«مأرب » و «ظفار» را پایتخت زمستانی و تابستانی خودگرفت، و در مأرب برای شاهزادگان مدرسه ساخت و این در پیرامن سده ٔ چهارم پیش از میلاد مسیح بوده است. (زرکلی ج 1 ص 219 بنقل از تهذیب ابن عساکر) (مجمل التواریخ و القصص ص 150). افسانه های راجع به وی با ذوالقرنین و اسکندر مخلوط شده است. رجوع به ذوالقرنین شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن شداد التمیمی. صحابی است. (قاموس الاعلام ترکی).
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) ابن انوشیروان حاکم طبرستان است. یاقوت گوید: انوشیروان در 435 هَ. ق. درگذشت و پسرش جستان یا حسان جانشین او شد. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران رابینو چ وحید ص 188 شود.
حسان. [حَس ْ سا] (اِخ) ابن تبع. نام یکی از ملوک یمن است. رجوع به حسان بن اسعد و تاریخ اسلام ص 29 و مجمل التواریخ والقصص صص 162-168 و ص 423 و تاریخ طبری شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن جابر. یا ابن ابی جابر السلمی، صحابیست. او درک غزوه ٔ بدرکرده و ناقل بعض احادیث است. (قاموس الاعلام ترکی).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن جهید. چنین نامی در اسناد باقی مانده ٔ از حکومت اعراب در اندلس دیده میشود. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 372 شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن حریث العدوی. یا العبدری. محدث است. رجوع به ابوالسوار حسان شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن حسان شاعر عرب. او راست: قصیده ٔ میمی که در ستایش برمکیان سروده است و آغاز آن چنین است:
من مبلغ یحیی و دون لقائه
زبرات کل خنابس همهام.
(البیان و التبیین جاحظ ج 3 ص 210).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن خوط ذهلی بکری. از اعیان قبیله ٔ خویش بود و با جماعتی از کسان خود نزد رسول خدا آمده مسلمانی پذیرفت و در جنگ جمل دررکاب امیرالمؤمنین علی بود. (قاموس الاعلام ترکی).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن داعی یکی از امیران سپاه نصربن حسن فیروزان است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی صادق انصاری کتابخانه ٔ لغتنامه). و در چ 1272 هَ. ق. ص 269 این کلمه جستان بن داعی آمده است.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن زید، مکنی به أبوغصن. محدث است.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن دحداح یا ابن دحداحه از مشرکان قریش در مکه بود. زن وی أمیمه بنت بشر انصاری از مکه گریخت و به مدینه آمده مسلمان گردید، پیغمبر نخست خواست او را بشوهرش بازگرداند و چون راضی نشد. آیه ٔ «فامتحنوهن » نازل گشت. پس او را به ازدواج سهل بن حنیف درآورد و از وی عبداﷲبن سهل بزاد. (امتاع الاسماء ج 1 صص 306-307).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن سعید یکی از اعیان زمان الب ارسلان که به صفت سخا و بذل متصف بوده و به سال 463 هَ. ق. درگذشته است و او رئیس مرورود بود. (حبیب السیر چ طهران جزو4 ج 2 ص 371).
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابن سعید حجری. رجوع به حسان بن اسد حجری شود.
حسان. [ح َس ْ سا] (اِخ) ابوعلی. محدث است.
(حِ) [ع.] جِ حسن و حسناد؛ نیکوان، خوبرویان.
[جمع حَسَن] = حَسن
[جمع حَسَنَه] = حسنه
بسیار نیکو
بسیار نیکو و خوب
حِسان، خوبان -زیبایان (مفرد: حَسَن، حَسْناء)،