معنی حقّ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حق. [ح َق ق] (ع ص، اِ) ثابت. (منتهی الارب). ثابت که انکار آن روا نباشد. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون). || موجود ثابت. (منتهی الارب). || نزد صوفیه حق وجود مطلق است، یعنی غیر مقید بهیچ قید. پس حق نزد صوفیه عبارت باشد از ذات خدا. || راست. (کشاف اصطلاحات الفنون). صدق.
- دین الحق، دین راست.
- سنگ حق، سنگ درست. سنگ تمام.
|| حق یا سخن حق، گفتار راست: زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426).
کز مذهبها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان.
ناصرخسرو.
هر چه کاری بدروی و هر چه گوئی بشنوی
این سخن حق است و حق زی مرد حق گستر برند.
سنایی.
- حق و داد، راست و پوست کنده. بینی و بین اﷲ. حقا و ربا:
لقیط کردی فرزند خویش و میدانی
که شعر باشدفرزند شاعران، حق و داد.
سوزنی.
|| درست. (منتهی الارب) (کشاف). صحیح. || صواب. (تعریفات): زمانی اندیشید و پس گفت: حق به دست خواجه بونصر است. (تاریخ بیهقی ص 397). با خود گفتم در بزرگ غلط که من بودم. حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی ص 336). حسن گفت: خداوند بر حق است در این رای بزرگ که دید. (تاریخ بیهقی).
چون آدم و داوود، خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی.
خاقانی.
خاطب اورا بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.
خاقانی.
- برحق، محق:
هر چه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم داوری.
سعدی.
|| حقیقت. حاق واقع. حاق واقعشدنی. بودنی. کاری که البته واقع شود. (کشاف) (منتهی الارب). مقابل محال:
مرا گفت که می خواه و بخدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی.
فرخی.
- امثال:
مرگ حق است ولی برای همسایه.
|| (اصطلاح معانی) حکم مطابق با واقع. و آن بر اقوال و عقاید و ادیان و مذاهب اطلاق گردد چون مشتمل بر چنین حکمی باشد و مقابل آن باطل قرار دارد.اما صدق فقط در اقوال است و مقابل آن کذب است. و گاه فرق میان آن دو بدینگونه گذارند که مطابقه در حق از جانب واقع و در صدق از جانب حکم است. (تعریفات). مطابقه ٔ واقع با اعتقاد، چنانکه صدق مطابقه ٔ اعتقاد با واقع است. مطابَق، چنانکه صدق را مطابِق گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
|| سزاوار. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بحق، از روی استحقاق. چنانکه باید. آنسان که سزد:
آنکس که او بحق، سزاوار سؤدد است
جز وی کسی ندانم امروز در جهان.
منوچهری.
بنزد من نه جوانمرد باشد آنکه ترا
بحق بداند و با تو کند جوانمردی.
سوزنی.
|| سزا:
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کرّوبیان عالم بالا.
سعدی.
|| عدل.
- بحق، از روی عدل. بعدل. عادلانه:
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.
منوچهری.
|| اسلام. || مال. ملک. || واجب. || مرگ. || سقط علی حق رأسه، افتاد بر وسط سر او. || بهره ٔ معین کسی. ج، حقوق. (منتهی الارب). || (اصطلاح اصول) اصولیان حق را بر دو قسم دانند حق خدا و حق بنده. حق خدا آن است که اگر آنرا بنده ساقط گرداند ساقط نشود و از میان نرود مانند نماز و روزه و حج و جهاد و حق بنده با اسقاط او ساقط گردد چون قصاص. و فاضل چلبی در حاشیه ٔ تلویح در باب محکوم به گوید: مراد از حق اﷲ چیزی است که در آن نفع عمومی مردم مراعات شده و بکسی اختصاص نیافته باشد، مثل حرمت زنا و آنرا برای اهمیتی که دارد بخدا نسبت دهند و مراد از حق عبدچیزی است که مصلحت و نفع خصوصی وی در آن باشد، چون حرمت مال غیر. در این جا با اباحه ٔ مالک آن مباح میشود ولی در آنجا با اباحه ٔ زوج، زنا مباح نمیگردد. و در اینجا بحث مفصلی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و بحر المعانی، در تفسیر آیه ٔ حافظوا علی الصلوات و الصلوه الوسطی (قرآن 238/2) شود. || آنچه ادای آن واجب باشد. آنکه واجب کند:
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست.
فرخی.
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حق است مر سده را بر تو حق آن بگذار.
فرخی.
اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم. اما باید حق من... رعایت کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 350). حق اصطناع بزرگ ما را فراموش نکند. (تاریخ بیهقی ص 361). ابوالفتح بستی... حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار... امیر... گفت ترا [بوسهل حمدوی را] حق خدمت قدیم است و دوستداری... (تاریخ بیهقی).
از تنت چون ندهی حق شریعت بنماز
وز زبان چونکه بخواندن حق قرآن ندهی.
ناصرخسرو.
بعد از آن حق مادراست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر.
اوحدی.
ج، حقوق. || (اصطلاح فقه) حق نوعی است از سلطنت بر چیزی متعلق بعین چون حق تحجیر و حق رهانه و حق غرماء در ترکه ٔ میت. یا متعلق بغیر عین چون حق خیار متعلق بعقد یا سلطنت متعلق بر شخص چون حق قصاص و حق حضانت پس حق مرتبه ٔضعیفی است از ملک بلکه نوعی از ملکیت است. و فرق حق با حکم اینست که حکم مجرد جعل رخصه است بر فعل چیزی یا ترک آن و حکم بترتب اثر است بر فعل یا ترک. (حاشیه ٔ سید بر مکاسب شیخ ص 54).
- حق تقدم، حقی که کسی را بر دیگران مقدم دارد.
- حق جوار، حق همسایگی. مراعاتهای اخلاقی که همسایه را نسبت بهمسایه است.
- حق صحبت، حق اخلاقی که هر یک از دو صاحب را با دیگری پیدا آید:
بجان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او.
حافظ.
- حق طبع، حقی که مؤلف و صاحب کتابی دارد بمنع یا عطاء چاپ کتاب خود.
- حق فسخ، حقی که برای فسخ و شکستن عقد بیعی و جز آن برای متعاقدین شرعاً یا قانوناً مقرر است در مدت معلوم. خیار فسخ. اختیار فسخ.
- حق همسایگی، حق جوار.
|| مجلس ترحیم و عزاخانه و ختم و ماتم و انجمن و پرسه ٔ امروزین باشد، اگرچه در لغت نامه های دسترس نیافتم: کنت مع ابی فی جنازه بعض اهل بغداد من الوجوه و الی جانبه فی الحق جالس ابوجعفر الطبری فأخذ ابی یعظ صاحب المصیبه و یسلیه... و مضت علی هذا مده فحضرنا فی حق لاَّخر، و جلسناو اذاً بالطبری یدخل الی الحق. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 84). شاید حق در جمله ٔ ذیل نیز بهمین معنی باشد: بونصر بماتم بنشست و نیکو حق گذاردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). و رجوع به کلمه ٔ انجمن شود. || راستی. || خرم. (منتهی الارب). || آنچه در ازای کاری بکسی باید دادن: حق العلاج. حق القدم. || هدایا و مالی که دهند خدام و چاکران شاهی به کسی که او را شاه یا امیر بنوی بمنصبی و مقامی گماشته باشد. و با گزاردن صرف شود. || حق ِ، بحق ِ؛ گونه ای از ادوات قسم و سوگنداست عرب را. (از منتهی الارب). سوگند به. قسم به. سوگند میخورم به:
حق ذات پاک اﷲالصمد
یار بد بدتر بود از مار بد.
بحق آن خم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز آن گرفتی براز.
رودکی.
بحق آن خدایی که نیست جز او خدائی. (تاریخ بیهقی ص 316). بحق اسماء حسنای او و علامتهای بزرگ او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316).
ندانی بحق ّ خدای و نداند
کس این جز که فرزند شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
الهی عاقبت محمود گردان
بحق صالحان و نیکمردان.
سعدی.
|| حق در ترکیبات ذیل به معنی باره و خصوص و شأن و باب و نظایر اینهاست:
- در حق فلان، درباره ٔ او.در باب او. بجای او. در شأن. در خصوص:
مدحت از گفتار شاعر محمل صدق است و کذب
صدق درحق کرام و کذب در حق لآم.
سوزنی.
بحق من چو سرابی و بحق دگران
همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایانی.
سوزنی.
بدگمان باشد همیشه زشت کار
نامه ٔ خود خواند اندر حق یار.
مولوی.
ظالمی... هیزم درویشان خریدی بحیف... صاحبدلی در حق او گفته بود... (گلستان). چگوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه در حق او سخنها گفته اند. (گلستان). چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان).
آنکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بر دار می کند.
سلمان ساوجی.
حق. [ح َق ق] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون).
حق. [ح ِق ق] (ع اِمص) حقه. پانهادگی شتربچه در سال چهارم. در سال چهارم درآمدن اشتر بچه. || (اِ) اشتر بچه ٔ سه ساله در سال چهارم درآمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (صبح الاعشی ج 2 ص 34). شتر نر سه ساله. || ناقه ای که دندانهایش افتاده باشد از پیری. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || چون ناقه ٔ گشن یافته از یک سال تجاوز کند و نزاید گویند جازت الحِق ّ و گویند: اتت الناقه علی حِقّها؛ اَی الوقت الذی ضربت فیه عام اول. ج، حِقَق، حِقاق، حُقُق. جج، حقایق. (منتهی الارب). || گاو دوساله.
حق. [ح َق ق] (اِ) (مرغ...) شب آهنگ.
حق. [ح ُق ق] (ع اِ) خانه ٔ عنکبوت. ج، حقوق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || سر سرین که در آن استخوان ران است. (اقرب الموارد). حق الفخذ. گوران. حق الورک. (منتهی الارب). || سر بازو که در آن کرانه ٔ کتف است. یا مغاکچه ٔسر کتف. حق الکتف. گو دوش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، حقاق. (مهذب الاسماء). || زمین پست یا جُحر در زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زمین مدور. (منتهی الارب). || زمین گرد یا الارض المستدیره او المطمئنه. || حق طیب، ظرف چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). || ج ِ حَقَّه. (منتهی الارب). رجوع به حقه شود.
حق. [ح َق ق] (ع مص) راست کردن سخن. || درست کردن وعده. (کشاف اصطلاحات الفنون). || درست کردن و درست دانستن. یقین نمودن. (منتهی الارب). || ثابت شدن. (کشاف اصطلاحات الفنون). || غلبه کردن بحق. (منتهی الارب). || کسی را بر حق داشتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || حق چیزی، واجب کردن آن. (منتهی الارب). || واجب شدن. (تاج المصادر بیهقی). || حق طریق، گرفتن میانه ٔ راه در رفتن. || حق فلان، زدن بر وسط سر او یا بر مغاک کتف وی. || آمدن نزدیک کسی. (منتهی الارب). نزدیک کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی). || سزاوار شدن و آن بافعل مجهول بکار رود. (منتهی الارب). || سزاوار گردانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی).
(ص.) راست، درست، (اِ.) راستی، درستی، عدل، انصاف، نصیب، بهره، ملک و مال. [خوانش: (حَ قّ) [ع.]]
[مقابلِ باطل] راست، درست: حرفِ حق،
(اسم) اختیاری که طبیعت، قانون، یا عرف به کسی داده است: حقّ حرف زدن،
(اسم) هزینه یا کارمزدی که در برابر انجام کاری به شخص یا نهادی پرداخت میشود: حقّ بیمه،
(اسم) تسهیلاتی که شخص در برابر برخوردار نبودن از امکاناتی ویژه دریافت میکند: حقّ مسکن، حقّ خواربار،
(اسم) انصاف، عدل: حق را زیر پا نگذار،
(اسم) وظیفه، تکلیف: حقّ فرزندی را بهجا بیاور،
(اسم، صفت) [مجاز] از نامهای خداوند،
(اسم مصدر) [قدیمی] ثابت و واجب کردن امری یا چیزی،
(اسم مصدر) [قدیمی] واقف شدن بر حقیقت امری،
* حقِ امتیاز: پولی که بابت بهرهبرداری قانونی از چیزی به واگذارکننده میدهند،
* حق حاکمیت: حق حکمرانی داشتن،
* حق حاکمیت ملی: (سیاسی) حقی که سازمان ملل متحد برای ملتها شناخته و تصویب کرده که هر ملتی باید بر سرنوشت خود مسلط باشد و هیچ ملتی حق مداخله در تعیین سرنوشت ملت دیگر ندارد،
حرف تلخ
ضد باطل
دشمن باطل
حرف تلخ، دشمن باطل، مقابل باطل
مقابل باطل
راست، سزا، هده
آفریدگار، الله، باریتعالی، پروردگار، خدا، حقیقت، راستی، صدق، واقع، درست، راست، روا، واقعی، انصاف، عدل، قسط، منصفت، داد، عادلانه، سزا، نصیب،
(متضاد) خطا، ناحق، بهره، مزد، ملک، مال، حقوق، سزاوار، بایسته 01 سزاواری، شایس
راست کردن، سخن، ثابت
حَقّ، خداوند (در مقابل خلق)، راست و درست، یقین، عدل و انصاف، شایسته و سزاوار، مال و ملک، نصیب، بهره و قسمت، مظهر ظهور (که هم مَظهرِ حق است و هم حَقِّ موجود بر زمین و هم راست و درست)، مقابل باطل،
حَقّ، (حَقَّ، یَحُِقُّ) حقی را ثابت کردن، غلبه کردن با حق، یقین کردن، تصدیق کردن، واجب شدن کار یا امری بر کسی، ثابت و لازم شدن، واقف شدن بر حقیقت،