معنی حیران در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

حیران. [ح َ] (اِخ) نام یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان خرمشهر است. این دهستان از هفت قریه کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3500 تن است. قراء مهم دهستان حیران عبارتند از: دربند که باختر خرمشهر واقع و جمعیت آن در حدود 600 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

حیران. [ح َ] (ع ص) مرد سرگشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فرومانده. (آنندراج). ج، حَیاری ̍، حُیاری ̍. (منتهی الارب). مؤنث آن حَیری ̍ است. (اقرب الموارد):
در طریق کعبه ٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی.
نگرفت در تو گریه ٔ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر آنان دانند.
حافظ.
- حیران شدن، سرگشته شدن. متحیر شدن:
دیدمش اینجا و بس حیران شدم
در تفکر رفته سرگردان شدم.
مولوی.
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی.
سعدی.
عقل عاجز شود از خوشه ٔ زرین عنب
فهم حیران شود از حقه ٔ یاقوت انار.
سعدی.
- حیران کردن، سرگشته کردن. متحیر ساختن:
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین ترا حیران کنند.
ناصرخسرو.
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جزآن حیوان که حیوان دگر کرده ست حیرانش.
ناصرخسرو.
- حیران گردیدن، حیران شدن:
همی حیران و بی سامان و پژمانحال گردیدی
اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
- حیران گشتن، حیران گردیدن. حیران شدن:
جهانجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ.
مولوی.
- حیران ماندن، سرگشته ماندن:
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی.
سعدی.
تا ترا دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من.
سعدی.
چنان روزی بنادانان رساند
که صد دانا در آن حیران بماند.
سعدی.

حیران. [ح َ ی َ] (ع مص) حیر. حیره. حَیر. بسوی چیزی دیده سرگشته شدن. (منتهی الارب). بسوی چیزی نظر افکندن و از خود بیخود شدن. (اقرب الموارد). || ندانستن و جاهل شدن راه صواب را. || گم کردن راه. || گرد برگشتن آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیر، حیره و حَیر شود.

حیران. (ع ص) (عقرب الَ...) سرمای سخت بدان جهت که گزند میرساند کره اشتران را. (ناظم الاطباء). عقرب زمستان که گزند میرساند شتربچه ها را. (اقرب الموارد).

حیران. [ح َ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء بخش سیمینه رود شهرستان همدان. درپانزده هزارگزی شمال خاور شوسه ٔ همدان بملایر. دارای 580 تن سکنه است. محصولاتش غلات، لبنیات و انگور است. اهالی به کشاورزی، گله داری، صنایع دستی زنان و قالی بافی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

حیران. [ح َ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش آستارا شهرستان اردبیل در مسیر شوسه ٔ آستارا به اردبیل دارای 2200 تن سکنه است. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. دارای راه شوسه است و یک باب دبستان دارد. (محل سکنای ایل حیران). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

حیران. [ح َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. در 12هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. دارای 233 تن سکنه است. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

فرهنگ معین

(حِ) [ع.] (ص.) سرگردان، سرگشته.

فرهنگ عمید

سرگشته، سرگردان،

حل جدول

فیلمی با بازی ژاله صامتی

گیج، هاج

تیب

گیج

سرگشته، هاج و واج، گیج

مات

سر در گم

سرگشته

مترادف و متضاد زبان فارسی

آسیمه، آسیمه‌سر، بی‌قرار، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، شیفته، فرومانده، گیج، مبهوت، متحیر، مدهوش، مردد، واله، هاج‌وواج، حیرت‌زده

فرهنگ فارسی هوشیار

سرگشته، فرومانده

پیشنهادات کاربران

تیب

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری