معنی خادم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
خادم. [دِ] (اِخ) سلیمان پاشا در دوره ٔ سلطان سلیمان بمسند صدارت نشست. مردی با کفایت و در اداره ٔ امورتوانا بود، در سال 894 هَ. ق. بصدارت منصوب شد و در 951 معزول گشت و در 955 وفات یافت، و مال و ثروت فراوان داشت. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی).
خادم. [دِ] (اِخ) حافظ خادم علی داماد قادر علیخان خوش نویس. در قصبه ٔ کیتهل توطن داشت و خط نسخ و نستعلیق و شفیعا و شکسته خوب مینگاشت. حافظ کلام الهی بوده و جاده ٔ شاعری فارسی و اردو می پیموده. از اوست:
خواب بر زانوی دلدار تمناست مرا
از خدا طالع بیدار تمناست مرا.
(صبح گلشن).
خادم. [دِ] (اِخ) مولوی خادم حسین خان صدرالصدور کانپوربن مولوی عبدالقادرخان، اصلش از قصبه ٔ جایس من اعمال دارالسلطنه ٔ لکنهو است. از دودمان اهل سنت آن قصبه و مردمان مهذب و موقر و خوشخو و نیکو. والده ٔ مولوی خادم حسین دختر مولوی سیددلدار علی مجتهد شیعیان هندوستان بود و این پدر و پسر بکمال عزت و ثروت زندگانی نمودند، مدتی در شهر بنارس و سپس در هنگامه ٔ غدر هند خادم حسین در شهر جونپور مأوی گرفت و شاید در همانجا در سنه ٔ خمس و سبعین از مائه ٔ ثالث عشر جهان گذران را گذاشت. از اوست:
گیسو بدوش انداخته فتنه دو بالا ساخته
آن دشمن جان میرسد هان دوستداران مژده ای
مرغ خوش الحان میرسد، زیب گلستان میرسد
خادم ببستان می رسد، هان گلعذاران مژده ای.
(صبح گلشن).
خادم. [دِ] (اِخ) مسیح پاشا. در دوره ٔ سلطان مرادخان ثالث از جمله ٔ وزرا بود. در سال 979 هَ. ق. والی ایالت مصر شد و بخوبی کشور مصر را اداره کرد و در 997وفات یافت. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی).
خادم. [دِ] (اِخ) سنان پاشا. در عداد وزرای سلطان سلیم بود و بمسند صدارت نشست. در سفر ایران خدماتی بجای آورد در سال 923 هَ. ق. در سفر مصر کشته شد. مدت صدارتش سه سال بود. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی).
خادم. [دِ] (اِخ) علی پاشا. در دوره ٔ سلطان بایزیدخان دوم دوبار صدراعظم شد. در مرتبه ٔ دوم در کمال عدل و درایت به اداره ٔ امور دولت پرداخت و در 917 هَ. ق. در طغیان شاه قولی و محاربه ٔ با ایشان کشته شد. مردی عاقل و جسور و وزیری قادر و وقور بود. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع شود بترجمه ٔ تاریخ ادبیات ایران تألیف پرفسور براون ج 4 ص 57).
خادم. [دِ] (اِخ) حسن پاشا در زمان سلطان محمد ثالث به مسند صدارت نشست و در دوره ٔ سلطان مرادخان ثالث خزینه دار حرم سلطنتی شد. در 988 هَ. ق. به وزارت مصر منصوب گشت و در 991 بار دیگر بوزارت رسیددر هنگام مسافرت سلطان محمد ثالث اداره ٔ پایتخت بعهده ٔ او بود و بسیار ظلم و تعدی نمود و ستم و غرور وی بر عقل و درایتش میچربید. (از قاموس الاعلام ترکی).
خادم. [دِ] (اِخ) باباقاسم. از اهل اصفهان است و همشیره زاده ٔ میرنجات، مدتی در مسجد جامع عباسی خادم باشی بود. صحبتش مکرر اتفاق افتاد، مردی نیک نهاد و خوش اعتقاد بود. شعر بسیاری گفته، صاحب دیوان است اگر چه شعر را خوب نمیگفت اما در فن تاریخ مهارت تمام داشت و در اواخر زمان نادری در اصفهان وفات یافت تاریخ وفات او این است:
گفت خادم بجنت آمد باز.
این یک شعر از او دیده و نوشته شد:
بمن دشوار شد آخر ره میخانه پیمودن
به این پیری بکوی میفروشم خانه بایستی.
(آتشکده ٔ آذر).
خادم. [دِ] (اِخ) ابوالمنسک عنبربن عبداﷲ التبری (کذا) الخادم. مردی صالح و نیکوسیرت بود. وی از ابوالخطاب بن النظر القاری و ابوعبداﷲ حسن بن احمدبن طلحه نعالی و جز ایشان حدیث استماع کرد. سمعانی گوید: من نیز از او در مکه حدیث استماع کردم. وفاتش در آخر ذی الحجه ٔ 534 در ابطح اتفاق افتاد. (الانساب سمعانی).
خادم. [دِ] (اِخ) ابوالعلاری صواب بن عبداﷲ الجمالی. پیری صالح بود و از ابومحمد کامکاربن عبدالرزاق الحجاجی حدیث استماع کرد. سمعانی گوید من هم از او (یعنی از ابوالعلاری) در مرو حدیث استماع کردم.این ابوالعلاری مردی بود که در نماز جماعت و امور دینی غفلت نمی ورزید و در مدرسه ٔ ما نماز بپا می داشت. وفاتش بین 527 و 528 هَ. ق. بود. (الانساب سمعانی).
خادم. [دِ] (اِخ) ابوالذّر جوهربن عبداﷲ الحبشی التاجر. مردی نیکوروش و آزادشده ٔ تاج الحضرهبن عمید خراسانی بود. او از ابومظفر موسی بن انصاری حدیث استماع کرد. سمعانی گوید من از او (یعنی از ابوالذّر) قسمتی از کتاب انتقاء سید حسن علوی را استماع کردم.وفاتش در حدود 530 هَ. ق. بود. (الانساب سمعانی).
خادم. [دِ] (اِخ) ابوالحسن مرجان بن عبداﷲ المقتدری الخادم.مردی صالح بود و مدتی در مکه مجاور شد و در همانجا وفات یافت. سمعانی گوید کتاب دعوات ابی عبداﷲ المحاملی را از ابوالخطاب بن النظر که این ابوالخطاب از ابومحمدبن یحیی نقل کرده برای ما روایت کرد و در حدود سال 540 هَ. ق. در مکه وفات یافت. (الانساب سمعانی).
خادم. [دِ] (اِخ) ابوالحسن قطربن عبدالکمانی امیرالحاج مشهور در شرق و غرب. وی سی واند سال امیرالحاج بود و از ابوالخطاب نصربن احمدبن النظر القاری حدیث شنید. سمعانی گوید: من نیز از وی در مکه و مدینه و بغداد حدیث شنیدم. او در سال 512 هَ. ق. درگذشت. (الانساب سمعانی).
خادم. [دِ] (ع ص) خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خُدّام، خَدَم، خادمین، خَدَمه. مؤنث. خادمه:
چون ملک الهند است از آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی.
شمرده ست خادم در ایوان شاه
کز ایشان یکی نیست بی دستگاه.
فردوسی.
بفرخنده فال و بروشن روان
برفتند گرد اندرش خادمان.
فردوسی.
پرستنده در پیش و خادم چهل
برو برگذشتند شادان بدل.
فردوسی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
احمدبن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 296). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 330).
کنیزان و کرسی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل.
اسدی (گرشاسب نامه).
بدو گفت بر دار کن هر که هست
بشد خادم و دید بتخانه پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهدار را داد خادم خبر
که هست آن قباد فریدون گهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
فرستاد گرد سپهبد بجای
یکی سرور از خادمان سرای.
اسدی (گرشاسب نامه).
تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان، گرانمایه همیدارش.
ناصرخسرو.
گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. (تاریخ بخارا).
مهر و مه بود چو جوزا دوبدو
خادم طالع سرطان اسد.
خاقانی.
خادم این جمع دان و آب ده دستشان
قبه ٔ ازرق شعار، خسرو زرین غطا.
خاقانی.
و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. (جهانگشای جوینی). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. (جهانگشای جوینی). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی).
نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام.
قاآنی.
|| خصی. (مقدمه الادب زمخشری). خواجه سرا. خایه کنده. خادم عبارت است از خواجه سرایانی که در حرمسرا و ابواب سلاطین و امرا خدمت کنند. (انساب سمعانی). و خادمان خصی را در دوره ٔ عباسی جاه ومقامی خاص بود و اول کسی که از این دسته استفاده کرد امین پسر هارون الرشید بود. رجوع شود بترجمه ٔ تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 161. و غالب خادمان در این عهد بردگان سیاه و سپید بودند از مردان و زنان و اصطلاحاً ببردگان سپید ممالیک و ببردگان سیاه عبید می گفتندو این خادمان بسه دسته تقسیم میشوند: بردگان، خصیان و کنیزان. جرجی زیدان از برای هر یک از این سه دسته بحث مفصلی دارد. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 22): گفت نامه نویس به نعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من بفرستد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و این [سودان] آن ناحیت است که خادمان بیشتر از اینجا آرند... بازرگانان فرزندان ایشان را بدزدند و بیارند و آنجا خصی کنند و بمصر آرند و بفروشند. (حدود العالم).
کنون نهصدوسی تن از دختران
بسر بر همه افسر از گوهران
شمرده ست خادم بمشکوی شاه
کزایشان یکی نیست بی دستگاه.
فردوسی.
شبستان او را بخادم سپرد
وز آنجایگه روشنائی ببرد.
فردوسی.
چو فغفوربنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون ز اندازه بیش.
اسدی.
با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). و میگوید [محمد زکریا] که دو مرد اندر یک روز حجامت کردند و هر دو پیش از حجامت خایه ٔ مرغ خورده بودند هر دو را همان روز لقوه پدید آمد، یکی پیری فربه و دیگری جوان بود و لکن مزاج او مزاج خادمان بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
دولت امروز زن و خادم راست
کاین امیر ری و آن شاه قم است.
خاقانی.
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم، میل بنقصان چه کنم.
خاقانی.
خادمانند و زنان دولت یار
چون مرا آن نشد، اینان چه کنم.
خاقانی.
|| دلاک. مالنده: و خادمان گرمابه رگهای سباتی بگیرند و حالی مانند سبات و غشی پدید آید و این رنج بدان زایل شود... لکن فروگرفتن این رگها خطر است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || پیشکش. (منتهی الارب) (آنندراج).
خادم. [دِ] (اِخ) نظربیگ. مشق سخن از میر محمدافضل ثابت اﷲ آبادی نموده و بعهد محمد پادشاه دهلی درسنه ٔ ستین و مائه و الف بزیر خاک آسوده. از اوست:
گر کند از قفس آزاد مرا
میکشد دوری صیاد مرا.
صورتش دید وز شرم آب نشد
حیرت از آینه رو داد مرا
و نیز از اوست:
خویش را ساخته بودم بهوس قاصد خود
چو رسیدم بتو پیغام خود از یادم رفت.
ای که میگوئی دم مردن فراموشم مکن
من که می میرم برایت، چون فراموشت کنم.
(صبح گلشن).
(دِ) [ع.] (اِفا.) خدمتگزار، مستخدم. ج. خُدّام.
خدمتکننده، خدمتگزار،
نوکر، خدمتکار،
[قدیمی، مجاز] مطیع،
(تصوف) [قدیمی] کسی که در خانقاه به درویشان خدمت میکند،
خدمتکار، نوکر
خدمتکار
پیشکار
پیشکار
آغا، برده، بنده، پرستار، پیشکار، چاکر، خدمتکار، خدمت کننده، خدمتگر، خدمتگزار، غلام، مددکار، مستخدم، نوکر،
(متضاد) مخدوم، آقا، ارباب
خدمتکار، پرستار، نوکر، چاکر، گماشته، ملازم
خادِم، خدمت کننده، خدمتگزار، خدمتکار (جمع: خُدّام، خَدَم)،