معنی خال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خال. (ع اِ) نقطه ٔ سیاه بر روی. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (شرفنامه ٔ منیری) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب فرهنگ آنندراج گوید: بلند، فتنه زاد، موزون، دلربای، دلجوی، دلفریب، دل آرای، مشکین، عنبرین، عبنربوی، عنبربار، معنبر، غالیه بوی، سیاه، نیک اختر، گوشه گیر، زمین گیر، بنفشه گون و نیلگون از صفات آن است. سپند، سیاه دانه، حبهالسوداء، به دانه، فلفل، حب فلفل، حب افیون، نافه ٔ مشک، سنگ سیاه، سنگ حرم، حجرالاسود، زنگی، سیاهی، بلای سیاه، شب تاریک، کوکب اختر، ستاره، نشان انتخاب، نقطه ٔ انتخاب، عقده، پروانه، غزاله، نمکدان، عدس، مرکز، دزد، هندو، زاغ، مگس، مور، زنبور، مهره، مهره ٔ مار، مهر کوچک، تکمه، دود، هاروت، شبنم، سوخته، نیلم، تخم ریحان، تخم بنفشه، تخم گل، سویداء، تخم آه، تخم امید از تشبیهات آن. و با مصادر «گذاشتن « »نهادن »، «زدن »، «افتادن »، «نشستن »، «نشاندن » می آید. (آنندراج):
به چابکی برباید کجا نیاز دارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
روی سخن را ز بهر حجت علمی
پیش حکیمان نقطه نقطه ٔ خالم.
ناصرخسرو.
رویت آراسته بخال همه
زیر هر خال معنی دیگر.
مسعودسعد.
هر برگ بنفشه کز زمین می روید
خالی است که بر روی نگاری بوده است.
خیام.
دیده در کار لب و خالش کنم
پیشکش هم جان و هم مالش کنم.
خاقانی.
زنجیر صبرما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی.
خاقانی.
تا از حجرات و آستانه
خال سیه و لبان کعبه.
خاقانی.
یا رب آن خال بر آن لب چه خوش است
بر هلالش نقط از شب چه خوش است.
خاقانی.
مزن چندین گره بر زلف و خالت
زکاتی ده قضا گردان مالت.
نظامی.
مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده.
نظامی.
خال تو ولی ز روی تو فرد
روز تو بخال نیست درخورد.
نظامی.
از غم آن دانه ٔ خال سیاه
جمله ٔ تن خال شده روی ماه.
نظامی.
تازه شد این آب و نه درجوی تست
نغز شد این خال و نه بر روی تست.
نظامی.
لاجرم از نوائب حدثان
تیره چون خال گشت صورت حال.
کمال اسماعیل.
زآنروی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند.
سعدی (بدایع).
تنها نه من بدانه ٔ خالت مقیدم
این دانه هر که دید گرفتار دام شد.
سعدی.
خالی است بدان صفحه ٔ سیمین بناگوش
یا نقطه ای از غالیه بر یاسمن است آن.
سعدی (طیبات).
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هر چیزی بجای خویش نیکوست.
شیخ محمود شبستری.
غمزه زنان همه مردم فریب
سیب زنخ خال زنخ تخم سیب.
میرخسرو (از آنندراج).
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب.
حافظ.
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است.
حافظ.
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه ٔ خال
ای بسا مرغ خرد را که بدام اندازد.
حافظ.
تخم ریحان زلف یعنی خال
گرمی عشق را فزون سازد.
طالب آملی (از آنندراج).
ز خال گوشه ٔ ابروی یار می ترسم
ازین ستاره ٔ دنباله دار می ترسم.
صائب.
خال زیر لب آن ماه لقا افتاده ست
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده ست.
صائب (از آنندراج).
مرکز دائره ٔ حسن مصور گردید
خال مشکین چو بر آن چهره ٔ زیبنده زدند.
صائب (از آنندراج).
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم
همه از مار و من از مهره ٔ این مار می ترسم.
صائب (از آنندراج).
این خال از ازل برخ طالعم نشست
ای دیده سعی چیست به بخت سیاه ما.
واضح (از آنندراج).
مشاطه بحسن سعی بر رخسارش
از مردمک دیده ٔ خود خال گذاشت.
ظهوری (از آنندراج).
به مشاطگی سر بر آرد شمال
نهد بر رخ لاله از مشک خال.
ملاطغرا در ساقی نامه (از آنندراج).
خال او در مزاج بارد شیخ
می کند کار حبهالسودا.
ثابت (از آنندراج).
ابروی توبر چشمه ٔ خورشید پل است
در شیشه ٔ دل خیال لعل تو مل است
حسن تو بهار و زلف تو ابر بهار
روی تو گل است و خال تو تخم گل است.
منیر (از آنندراج).
زلف و خط تو با هم هندوستان و طوطی
رخسار وخال مشکین کافور و حب فلفل.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
کعبه ٔ خلق است رویش حلقه ٔ آن کعبه زلف
خال او سنگ سیاه و چشم او زمزم نماست
نقطه ٔ خط شهنشاه است یا سنگ حرم
خال مشکینت که جان مقبلان را بوسه جاست.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
ای کرده زاغ خال تو بر لاله زار جای
وی برده باغ حسن تو از نو بهار دست.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
صلای دولت و خوبی بزن که هست امروز
خط تو سبزی خوان خلیل و خال عدس.
کمال خجند (از آنندراج).
خال رویش اختیارت را مفید از دست برد
تکمه ٔ تنها گرفت آخر گریبان ترا.
مفید بلخی (از آنندراج).
زمانه بازی دیگر بروی کار آورد
فکند مهره ٔ خال ترا به ششدر خط.
محمد اسحاق شوکت (از آنندراج).
چو افیونی که میل طبع او با شیر می باشد
ز ذوق خال او شد الفت دل تا بناگوشش.
تراب فتوت (از آنندراج).
بیاد نیلم خالش ز مهره
شده تسبیح تار چنگ زهره.
ملاطغرا (از آنندراج).
مهر بر لب چو نهد درج دهان تو زخال
در دندان ترا گوهر نایاب کند.
آصفی (از آنندراج).
خالش مخوان که بر لب خندان نهاده ای
داغ دل من است که بر جان نهاده ای.
چاچی (از آنندراج).
|| نقطه ٔ سیاهی که زنان مر زینت را میان دو ابرو نهند:
ما بین دو ابروی تو آن نقطه ٔ خال
چون کوکب منخسف میان دو هلال.
؟
|| نقطه ٔ سیاهی که زنان به تقلید خال طبیعی بر رخسار نهند. || نقطه ای که بر اندام مردم افتد. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد). لکه ای جز رنگ بدن بر بدن پدید آید و زیبا ننماید. ج، خیلان:
بدو گفت بهرام بنمای تن
نشان سیاوش بنما بمن
ببهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر به گل بر یکی خال بود.
فردوسی.
- امثال:
مار خوش خط و خال، آدمی خوش ظاهر و بدباطن.
|| آبله. (ناظم الاطباء). مجازاً بمعنی آبله. (غیاث اللغات).
- تب خال،تاولی است که پس از تب بر صورت پدید آید.
- خال خال، جامه یا چیزی که نقطه ها برنگی غیر از زمینه بر آن باشد:
همه بچه چون بچگان پلنگ
همه خال خال و همه رنگ رنگ.
(یوسف و زلیخا).
- خال روی کسی گذاشتن، نسبت فساد و تباهی به وی دادن (خاصه بزنان و دختران).
- خال سپید، پیسی:
برتن دین مدار خال سپید
تا خط عمر تو سیه نکنند.
خاقانی.
- خال گوشتی، برآمدگی است از گوشت بر بدن.
- شب خال، آبله گونه ای است که مشهور است بر اثر ترسیدن در خواب بر صورت پدید می آید.
|| نگار کبود یا سبز که بر تن آدمی کنند بدینگونه که پوست تن را با سوزنی بیاژند و آژده را نیل و یا کحل کنند مرزینت را.
- خال کوبی کردن، پوست تن را با سوزنی آژدن و آژده را نیل زدن تا تصویری برآید. و نیز رجوع به همین عنوان شود.
|| سپیدی که بر ناخن گاهی افتد. || نشان. (منتهی الارب):
ای امامان و عالمان اجل
خال جهل از بر اجل منهید.
خاقانی.
|| نُقطَه. نُکتَه. || لَک، لکه. لکه ٔ کوچک. (ناظم الاطباء). || نقطه ٔ کوچکی از میوه که قبل از سایر قسمتهای آن رسد: «انگور خال زده است ». || هر یک از نقطه های طاس تخته نرد و آن برهر دو جانبی هفت است مثلا چون بر جانبی یک باشد بر دیگر روی شش نقش است. و اگر بر روئی پنج باشد بر جانب مقابل آن دو منقوش است. || هر یک از نگارهای واقع بر ورق بازی چون تک خال، خال خشتی، خال گشنیزی. || هشت یک گِرِه. || شاخه های بزرگ درختان. «خالان » جمع این کلمه است. در اشعار میرزا حسین خان کسمائی چنین آمده است:
«نشکینم خالانا از بهر خومه یا که کومه ».
(از فرهنگ گیلکی ص 87).
- دار خال، درختی که آن را پیوند نکرده باشند.
|| شاخ درختان نونشانده را نیز گویند. || هر بوته ٔ درختی که از جائی برکنده شود و در جای دیگر بنشانند. (برهان قاطع).

خال. (ع اِ) برادر مادر. (از برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامه جرجانی ص 45) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). به هندی مامون گویند. (غیاث اللغات). کاکویه. دائی. آبو. آبی. ج، اَخوال، اَخوَله، خُولَه، خُول، خالان:
بد او پور شاه سمنگان زمین
همان خال سهراب باآفرین
که خوانی تو آن مرد را خال خویش
بدو تازه دانی مه و سال خویش.
فردوسی.
چه گوئی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد سری با سپاه.
فردوسی.
چو بشنید هرمز که خسرو برفت
هم اندر زمان کس فرستاد تفت
که گستهم و بندوی را کرده بند
بزندان کشیدند ناسودمند
که این هردو خالان خسرو بدند
بمردانگی در جهان نو بدند.
فردوسی.
همتش آب و معالی ام و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال وهشیاری ختن.
منوچهری.
این امام بوصادق تبانی رحمهاﷲ علیه که امروز به غزنی است و خال وی بود بوصالح که حال او باز نمودم... (تاریخ بیهقی).
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من شبدیزخال و رخش عم.
لامعی.
مال و ملک از زهد و از طاعت گزین
علم عم باید ترا پرهیز خال.
ناصرخسرو.
فضل و ادب مرد مهین نسبت اویست
شاید که نپرسی ز پدر و ز عم و خالش.
ناصرخسرو.
دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را
او کرد ترا عم و همو کرد ترا خال.
ناصرخسرو.
از خال و عم بناحق بستانی
وانگه به عمرو و خالد بسپاری.
ناصرخسرو.
اپرویز این عزم درست گردانید و او را دو خال بودند. یکی بندویه نام بود و دیگر بسطام نام. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
آن که مرد دها و تلبیس است
او نه خال و نه عم که ابلیس است.
سنائی.
آنکه عم تواند و خال تواند
همه در قصد جان و مال تواند.
سنائی.
منصوربن عباس از عبداﷲبن الفضل هاشمی از خال خود سلیمان نوفلی از... (تاریخ قم ص 206). مجدالدوله خال خویش را رستم بن مرزبان با سه هزار مرد بمدد او فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 229).
کز نقدکنان حال مجنون
پیری سره بود خال مجنون.
نظامی.
|| مرد بی زن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || جنسی از برد یمانی که بیشتر عربان جامه کنند. (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (منتهی الارب) (آنندراج). قسمی برد که زمینه ٔ سرخ دارد با خطوطی سیاه. || کوهچه ٔ متفرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || لازم گیرنده ٔ چیزی. || لگام اسب. || مرد ضعیف دل و ضعیف جسم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || شتر سیاه بزرگ را نیز گفته اند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (منتهی الارب) (آنندراج). || شتر ضخیم. || اسب ضخیم و فربه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || جای بی انیس. || ظن و توهم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || مرد فارغ از علاقه و حب. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || ابری که خلاف نکند باریدن را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خلافت و سزاواری باران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یقال: ما احسن خالها؛ ای خلافتها للمطر. (منتهی الارب). || ابر بی باران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || ابری که در آن باریدن گمان رود. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (منتهی الارب). || برق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || سهم و تیر. (ناظم الاطباء). || ایلچی و رسول. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || ابرام و لجاجت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || مرد نیک تیمارکننده ٔ مال. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یقال: هو خال مال، نیک متعهد و تیماردارنده ٔ مال است. (منتهی الارب). || مالک: انا خال هذا الفرس، یعنی مالک این اسبم. (منتهی الارب). || جامه ٔ نرم با نعومت. || جامه ای که بدان مرده را پوشند. || جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || کبر و بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). || چشمه. (ناظم الاطباء). || جفت و زوج. (ناظم الاطباء). || فحل سیاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || مرغ حلال گوشتی شبیه به کلاغ. (ناظم الاطباء). || عَلَم. (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). || علم لشکر که بدست والی باشد. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری). || اثر خیر. (شرفنامه ٔ منیری). نشان خیر. (منتهی الارب) (آنندراج). || مرد پاک از تهمت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || مردنیک خیال کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || یکنوع گیاه شکوفه دار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || (ص) سیاه. (ناظم الاطباء).

خال. (ع مص) گمان بردن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ومنه، «خال الشی ٔ خالا». || لنگ شدن ستور. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و منه، خال الدابه خالا. || (اِ) در اصطلاح صوفیان: معصیت. صاحب طارقه گفته است که خال عبارت از ظلمت معصیت است که میان انوار طاعت بوده چون نیک اندک بود خال گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494). || در نزد سالکان اشارت بنقطه ٔ وحدت است من حیث الخفا که مبداء و منتهای کثرت است. منه، «بدء و الیه یرجع الامرکله » چه خال بواسطه ٔ سیاهی مشابه هویت غیبیه است که از ادراک و شعور محتجب است و مخفی. لایری اﷲ الا اﷲ و لا یعرف اﷲ الا اﷲ. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494). || صوفیان وجود محمدی را خال گویند یعنی هستی عالم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494). || بدخوئی خوبرویان. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آورده اگر خوبروئی راذره ای بدخوئی بود آن را خال گویند و سبب زینت شمرند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494). || روح انسانی. شیخ جمال گفته است که خال عبارت است ازنقطه ٔ روح انسانی. صاحب «کشف اللغات » را نیز همین عقیدت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494-495).

خال. (اِخ) نام موضعی است در شق الیمامه. (معجم البلدان ج 3 ص 391).)

خال. (اِخ) نام کوهی است روبروی دبیبه از بنی سلیم و بنا بر قول دیگر در زمین غطفان، و نام آن در این بیت آمده است:
اهاجک بالخال الحمول الدوافع
فانت لمهوا من الارض نازع.
(در معجم البلدان از یاقوت حموی ج 3 ص 390).

خال. [خال ل] (ع ص) پریشان. متفرق و منه: عسکر خال ّ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

فرهنگ معین

[ع.] (اِ.) دایی، خالو.

[ع.] (اِ.) نقطه سیاه یا لکه ای که روی پوست بدن یا چیزی دیگر ظاهر شود. ج. خیلان.

فرهنگ عمید

دایی

(پزشکی) محدوده یا نقطۀ تیره‌رنگ بر روی پوست بدن،
لکۀ کوچک یا نقطۀ سیاه بر روی چیزی،
(تصوف) نقطۀ وحدت،
* خال‌خال: دارای خال بسیار، خال‌خالی،
* خال زدن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) = خال‌کوبی

حل جدول

تیل

نقطه سیاه روی پوست

نقطه، لکه

تیل، نقطه سیاه روی پوست

مترادف و متضاد زبان فارسی

نقطه‌سیاه، نقطه، لکه، نقش (ورق‌بازی)، خالو، دائی، دایی،
(متضاد) عم، عمو، خاله

گویش مازندرانی

دو چوب کمانی شکل که دو سر آن را به خیش بندند

منطقه ای با پستی و بلندی که بلندی های آن را خال گویند

شاخ و برگ درختان، پرچین

فرهنگ فارسی هوشیار

نقطه سیاه بر روی پوست بدن، دلجوی، دلربای، دل آرای، نیک اختر برادر مادر، دائی برادر مادر، دائی

فرهنگ فارسی آزاد

خال، دائی، خالُو (جمع: اَخْوال)، کلمهء خال در لسان عرب اقلاً 20 معنای دیگر هم دارد،

پیشنهادات کاربران

تیل-لکه-داغ

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری