معنی خجل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
خجل. [خ َ ج َ] (ع مص) از قیل و قال افتادن و سست شدن بواسطه ٔ حیا یا احساس ذلت و خواری. (از متن اللغه). شرمگین شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) استحیاء و شرم کردن از فعلی که شخص انجام داده است. (از متن اللغه). استحیاء. (از معجم الوسیط). || سرگشته و بیخود گردیدن از شرم. (از منتهی الارب). دهش و تحیر من الاستحیاء. (از متن اللغه). تحیر و اضطراب از حیاء. (از اقرب الموارد). || در وحل فروماندن شتر. (از منتهی الارب). بگل فروماندن شتر و متحیر گردیدن او. (از متن اللغه). || بگل فروماندن هر حیوانی و متحیر گردیدن او. (از معجم الوسیط). || گران گشتن باربر حمل کننده. || دراز و پیچیده گشتن گیاه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || پرعلف شدن بیابان. (از اقرب الموارد). || خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد). || زیاد شدن مگس بیابان و نبات. (از متن اللغه). || نابسامان شدن و پیچیده شدن و تا خوردن جل حیوان بر پشت آن بواسطه ٔ بزرگی. || تاخوردن و نابسامان شدن لباس بر پوشنده بواسطه ٔ بزرگی. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه). || فیریدن از نعمت. (از منتهی الارب). سرکشی کردن بر اثر غنا و دارایی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || فاسد شدن شیئی. (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط). || بستوه آمدن. (از منتهی الارب). || سرکشی کردن. (از متن اللغه). || سستی کردن از جستجوی رزق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کهنه شدن لباس. (از معجم الوسیط).
خجل. [خ َ] (ع اِمص) کسل. || تباهی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن.
خجل. [خ َ ج ِ] (ع ص) جامه ٔ کهنه و فراخ و دراز. || گیاه دراز گردیده. || جل جنبان بر اسب. (از منتهی الارب). || وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه. (از منتهی الارب). || مرد شرمگین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شرمنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). شرمسار. منفعل. شَرمگِن. (یادداشت بخط مؤلف):
همان رستم سکزی شیر دل
که از تیغ او گشت گردون خجل.
فردوسی.
یکی آرزو دارم اکنون به دل.
خجل.
کزو شیر درنده گردد خجل.
فردوسی.
بتو یافته دشمنان کام دل
روانت ازین بد بماند خجل.
فردوسی.
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از او مدار عجب.
فرخی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج آن خجل سهلان.
عنصری.
این جواب بمشهد بمن که عبدالغفارم داد و شنودم پس از آن که چون این سخنان بامیر محمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی). ما خجل می باشیم که اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت می کنیم. (تاریخ بیهقی). احمد علی نوشتکین نیز بیامد و چون خجلی بود و پس روزگار بر نیامد که گذشته شد. (تاریخ بیهقی). مردم غزنین بخدمت استقبال می آمدند و امیر چون خجلی بود که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین بر این جمله نبود. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه چون این سخنان با پسر محمود گفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی).
زانکه خفته بدل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند.
ناصرخسرو.
سیم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است.
خاقانی.
که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است
که هم فلک خجل آید ز بازپرس جواب.
خاقانی.
ز کس بدهر خجل نیستم بحمداﷲ
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم.
خاقانی.
طاوس را بنقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش.
سعدی (گلستان).
خجل آنکس که رفت و کار نساخت.
سعدی (گلستان).
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان بفساد من گواهی داده است گفتا بصلاحش خجل کن. (گلستان سعدی).
بلند آسمان پیش قدرت خجل.
سعدی (بوستان).
شکم بنده بسیار بینی خجل.
سعدی (بوستان).
جانم لب آن ترک چگل می خواهد
خود را و مرا نیز خجل می خواهد
چشمش چو بدید دل جست ز من
هر چیز که دیده دید دل می خواهد.
کاتبی.
الحق خجل شدم که بتحقیق هرچه گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر.
قاآنی.
|| یکی از عوارض ششگانه ٔ نفسانی. (یادداشت بخط مؤلف).
خجل.[خ َ ج َ] (ع اِ) شرم. استحیاء. شرمندگی. شرمساری. شرمنده شدگی. شرمسارشدگی. (یادداشت بخط مؤلف). || فریفتگی بر توانگری. (یادداشت بخط مؤلف).
(خَ جَ) [ع.] (اِمص.) شرمساری، شرمندگی.
(خَ جِ) [ع.] (ص.) شرمنده، شرمسار.
شرمگین، شرمنده، شرمسار،
شرمنده
آزرمگین، سرافکنده، سربهزیر، شرمسار، شرمگین، شرمناک، شرمنده، منفعل، دماغسوخته، هچل، بور،
(متضاد) مفتخر
شرم، حیا، شرمندگی
خَجَل، شرم، حیا، حالتی که در فارسی به آن خجالت می گویند،
خَجَل، (خَجِلَ، یَخْجَلُ) شرمگین شدن، از حیا شرمنده و مضطرب شدن، ساکت و بیحرکت ماندن،
کمرویی