معنی خردسال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خردسال. [خ ُ] (ص مرکب) کم سال. جوان. طفل. (ناظم الاطباء). مقابل سالخورده. (آنندراج). صغیر. مقابل کلانسال و کهن سال. (یادداشت بخط مؤلف):
که دانست کاین کودک خردسال
شود با بزرگان چنین بدسگال ؟
نظامی.
هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بود از نظربازان فتراکش.
صائب (از آنندراج).
بمکتب خانه ٔ درسم دهد عشق
که پیر عقل طفل خردسالی است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
ولیکن خردسالانند و پیران
شفاعت می کند بخت جوانم.
؟

فرهنگ معین

(خُ) (ص مر.) کم سال، اندک سال، کودک. ج. خردسالان.

فرهنگ عمید

کم‌سن‌وسال،
(اسم) کودک،

حل جدول

صغیر

مترادف و متضاد زبان فارسی

اندک‌سال، بچه، بچه‌سال، صغیر، طفل، کم‌سال، کم‌سن، کوچک، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه،
(متضاد) کهنسال

فرهنگ فارسی هوشیار

جوان، طفل، کم سال

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر