معنی خطف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
خطف. [خ َ] (ع مص) ربودن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از تاج المصادر بیهقی). منه: خطف الشیی ٔ خطفاً. || خیره گردانیدن برق بینایی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خطف البرق الحجر. (منتهی الارب). || استراق سمع کردن شیطان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خطف الشیطان السمع؛ استراق سمع کرد شیطان. || کندن از جایی. برداشتن از جایی چنانکه کاروان یا کشتی می کند. (یادداشت بخط مؤلف). ثم تخطف المراکب - ای تقلع - الی بحر هرکند. (اخبار الصین و الهند ص 8 سطر 5). فاذا عبی المتاع بسیراف استعذبوا منهاالماء و خطفوا و هذه لفظه یستعملها اهل البحر یعنی یقلعون الی موضع یقال له مسقط. (اخبار الصین و الهندص 7 سطر 10). فتخطف المراکب منها الی بلاد الهند و تقصد الی کولم ملی. (اخبار الصین و الهند ص 8 سطر10).
خطف. [خ ُ] (ع اِ) بهی. بهبودی. شفا. علاج. (یادداشت بخط مؤلف). منه: مامن مرض الاوله خطف، نیست آزاری که مر او را بهی و شفا نیست. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء).
ربودن، به سرعت ربودن چیزی، خیره کردن برق چشم را. [خوانش: (خَ) [ع.] (مص م.)]
ربودن
خَطْف، (خَطَفَ، یَخْطِفُ) بسرعت گذشتن، بسرعت گرفتن، بسرعت ربودن،
خَطْف، (خَطِفَ، یَخْطَفُ) چشم را خیره کردن (روشنائی یا برق...)،