معنی خلاب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
خلاب. [خ َ] (اِ مرکب) گل و لای و آب که بهم آمیخته شده باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). منجلاب. لجن زار:
زآن شراب اینکه تو داری چو خلابیست نبیذ
دربهشت این همه عالم چو سرائیست خراب.
ناصرخسرو.
بزیرزانوی من خاک را خلاب کنند.
مسعودسعد.
کردم بدم نسیم هوا را همی مسموم
کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب.
مسعودسعد.
آب مهر ترا خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت.
مسعودسعد.
او وهمه جهان مثل زمزم و خلاب
او و همه سران حجرالاسود و رخام.
خاقانی.
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانه ٔ در در خلاب.
خاقانی.
جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است. (گلستان سعدی). روزی حضرت خواجه قدس اﷲ روحه فرمودند که راه گذر مرا خلاب مرارید که قدمهای من بی نماز میشود تا بجهت شما دعا کنم. (انیس الطالبین بخاری). || زمین گلناکی را گویند که پای آدمی و چاروا در آن بماند. (برهان قاطع): در راه خلابی پیش آمد. (کلیله و دمنه).
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر بخلاب.
سوزنی.
خر خمخانه کز سر خم عقل
مست برخیزد و فتد بخلاب.
سوزنی.
خرم اندر خلاب عجز نخفت.
انوری.
بنده با مشت خربط است امروز
چون خر اندر خلاب افتادند.
انوری.
انوری آخر نمیدانی چه می گویی خموش
گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب.
انوری.
بیهده خر در خلاب قصه من رانده ای
کافرم گرنفکنم گاو هجا در خرمنت.
انوری.
باران تیر گشته شبانروزی و عدو
ز اشتردلی خویش چو خر مانده در خلاب.
رضی نیشابوری.
هرکه خر در خلاب شهوت راند.
خاقانی.
جهان خلق چون خر در خلابست.
عطار.
دور می شد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب.
مولوی.
درآمد ز در همچو خر در خلاب
شده پشت در زیر خیک شراب.
(دستورنامه ٔ نزاری قهستانی چ روسیه ص 68).
سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می کنند
ما دهل در گردن و خر در خلاب افکنده ایم.
سعدی (طیبات).
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این.
ابن یمین.
- امثال:
چون خر در خلاب ماندن، در کاری واماندن.
خلاب. [خ ِ] (ع مص) مصدر دیگر خلب است. (منتهی الارب). رجوع به خلب در این لغت نامه شود. || مخالبه. رجوع به مخالبه در این لغت نامه شود.
خلاب. [خ َل ْ لا] (ع ص) مرد فریبنده ٔ مکار. دروغگو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). بسیار فریبا. (یادداشت بخط مؤلف).
(خَ) (اِمر.) باتلاق، لجنزار.
(خِ) [ع.] (مص م.) فریفتن، مکر و حیله نمودن.
گلولای،
زمین پرگل، لجنزار، باتلاق،
باتلاق
فریبنده مرد (اسم) گل و لای بهم آمیخته، زمین باتلاقی که پای آدمی و چارپا در آن بماند لجن زار. مرد فریبنده مکار، دروغگو، بسیار فریبا