معنی خلف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن حبیب، مکنی به ابوسعید. تابعی بود. رجوع به ابوسعید خلف شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن سالم محزمی، مکنی به ابومحمد. از تابعان بود. (یادداشت بخط مؤلف).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن احمر خراسانی، مکنی به ابومحرز. رجوع به ابومحرز در این لغت نامه شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن ایوب جوهری، مکنی به ابولولید تابعی بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوالولید خلف بن ایوب جوهری در این لغت نامه شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن تمیم، مکنی به ابوعبدالرحمن. او تابعی بود. رجوع به ابوعبدالرحمن خلف تابعی و عیون الاخبار ج 2 ص 261 و 287 شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن یوسف دستمیسانی. معروف به ابن قنات. یکی از معزمین بطریقه ٔ محمود بود. (از فهرست ابن الندیم).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن حیان احمر فرهانی بصری یا خراسانی، مکنی به ابومحرز رجوع به ابومحرز خلف بن حیان در این لغت نامه شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن ربیع. یکی از ممدوحان منوچهریست. (یادداشت بخط مؤلف):
گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است
زیرا که چو معشوقه ٔ خواجه خلف است.
منوچهری.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن عباس، مکنی به ابی القاسم طبیب قرطبی. او راست کتابی در طب و جراحی که بنزد اروپائیان بنام آلبوکازیس مشهور است. نام دیگر او ابوالقاسم زهراوی است. رجوع به ابوالقاسم زهراوی در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج 1 ص 294 و قاموس الاعلام ترکی و حلل سندسیه ج 2 ص 36 و لکلرک ص 347 شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن احمد. رجوع به خلف آخرین پادشاه صفاری شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن عبدالصمد. پیشوای فرقه ٔ حنفیه یکی از فرق پنجگانه ٔ زیدیه است. رجوع به بیان الادیان و خاندان نوبختی ص 255 شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن عبدالملک بن مسعودبن بشکوال الخزرجی الانصاری، مکنی به ابوالقاسم محدث و مورخ اندلسی بود. (حبیب السیر چ 1 ج 1) او راست: 1- المستعین باﷲ تعالی عندالحاجات و المهمات و المتضرعین الی اﷲ سبحانه و تعالی بالرغبات. 2- کتاب صله ذیل تاریخ علماءاندلس. سال وفات او 578 هَ. ق. و سن او هنگام مرگ 84 سال بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابن بشکوال در این لغت نامه و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 434 شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن فتح قیسی. متوفی بسال 434 هَ. ق. او راست کتاب شرح جمل زجاجی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع بروضات الجنات ص 425 شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن قتاده، مکنی به ابوموسی از محدثان بود. (یادداشت بخط مؤلف).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن اللیث بن فرقدبن سلیمان بن ماهان. از بزرگان سیستان و بنی اعمام یعقوب لیث صفاری بود. رجوع به تاریخ سیستان ص 207، 229، 249، 269 و342 و تاریخ بیهقی ص 152 و سبک شناسی ج 2 ص 371 شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن حمدون، مکنی به ابومحمد واسطی. متوفی بسال 401 هَ. ق. از عالمان زمان بود. (یادداشت بخط مؤلف).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن احمد سیستانی رجوع به خلف آخرین پادشاه صفاری شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن ابی القاسم الازدی. رجوع به ابن البرزعی در این لغت نامه و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 294 شود.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن یوسف اندلسی نحوی، مکنی به ابوالقاسم. از بزرگان ادب و عالمان نحو بود که بسال 532 هَ. ق. درگذشت. (یادداشت بخط مؤلف).
خلف. [خ ُ ل َ] (ع اِ) ج ِ خَلفَه. || ج ِ خُلفَه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) حصری. رجوع به ذیل ابوالقاسم محمد المعتمد علی اﷲ در این لغت نامه شود.
خلف.[خ َ] (ع اِ) سپس. نقیض قدام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). پشت. وراء. (یادداشت بخط مؤلف). || بعد. پس. (منتهی الارب): له معقبات ٌ من بین یدیه و من خلفه یحفظونه من اءَمر اﷲان اﷲ لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما باءَنفسهم. (قرآن 11/13). اًِلا من ارتضی ̍ من رسول فانه یسلک من بین یدیه و من خلفه رصداً. (قرآن 27/72). فرحین بما آتی̍هم اﷲ من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم اءَلا خوف علیهم و لا هم یحزنون. (قرآن 170/3).
غرقه اندر غفلت و در قال و قیل
ننگش آید آمدن خلف دلیل.
مولوی.
|| گروهی که پس گروه دیگر آیند. یقال: هولاء خلف سوء. || سخن تباه. خطا. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: سکت الفاً و نطق حلفاً؛ یعنی از هزار کلمه سکوت کرد و چون بزبان آمد سخن خطا گفت: هوالردی من القول المخالف بعضه بعضاً. (اساس الاقتباس).
- قیاس خلف، اصطلاحی است منطقی. رجوع به قیاس خلف در این لغت نامه و اساس الاقتباس صص 319-324 شود.
|| دم تبر و سر آن. || کسی که در وی خیر نباشد. || فرزند بد. || فرزند صالح. یقال هو خلف صدق من ابیه. (این کلام وقتی گفته می آید که فرزندی بجای پدر نشیند و چون او رفتار کند). || جمعی که رفته باشند از قبیله ای. || جمعی که حاضر باشند از قبیله ای. || تبر کلان. || تبر که یک سر داشته باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || سر استر. || نسل. || کوتاه ترین استخوانهای پهلو. (از منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). ج، خُلوف.
- اضلاع خلف، عظام خلف.
- عظام خلف، اضلاع زور.
|| جایگاهی که شترانی را در آنجا بازدارند. || ماورای خانه. || خیک کهنه ٔ شیر. || (اِمص) آب بر کشی از چاه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خلف. [خ َ] (ع مص) آب برکشیدن برای اهل خود. یقال: خلف لاهله خلفاً. || تباه گشتن نبیذ. || تخلف کردن از یاران. یقال: خلف عن اصحابه. || خوی بد گرفتن.یقال: خلف عن خلق ابیه. || خلیفه و جانشین گردیدن. یقال: خلف فلانا فی اهله. || جانشین کسی گردیدن که بر اثر هلاک او عوض ندارد، مانند پدر و مادر و برادر و در اینجا با کلمه ٔ علی متعدی میشود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خلف اﷲ علیک، یعنی خدا جانشین پدر یا هر گمشده ٔ تو شود و در همین معنی است خلف اﷲ علیک خیراً و«خلف اﷲ علیک بخیر». || جانشین گردیدن ازهلاک چیزی که عوض دارد و با «لام » متعدی می گردد. یقال: خلف اﷲ لک و با «علی » در مال و امور شبیه به آن.
خلف. [خ ِ] (ع ص، اِ) مختلف. || لجوج. || علف که در تابستان روید. || آنچه نزدیک شکم باشد از اضلاع فرد. || سر پستان ماده شتر. || انتهای پستان ماده شتر. || دنباله ٔ سر پستان ماده شتر نقیض متقدم آن. || (اِمص) آب برکشی از چاه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خلف. [خ ُ] (ع اِمص) دروغ. خلاف.
- برهان خلف، اثبات مطلوب به ابطال نقیض آن. قیاس خُلف. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- خلف عهد، پیمان شکنی. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلف عهد کردن، پیمان شکستن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلف قول، خلاف قول و پیمان. خلف عهد. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلف قول کردن، پیمان و قول و قرار شکستن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلف وعده، عدم وفای وعده. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلف وعده کردن، بوعده وفا نکردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- دلیل خلف،برهان خلف. (یادداشت بخط مؤلف).
- قیاس خلف، برهان خُلف. (المنجد).
- هذا خلف، این برخلاف آنچه است که از پیش مسلم کردیم. (یادداشت بخط مؤلف). || ج ِ خلیف. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
خلف. [خ ُ ل ُ] (ع اِ) ج ِ خلیف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خلف. [خ َ ل ِ] (ع اِ) ج ِ خلفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن ابی الفضل. ملقب به بهاءالدوله. رجوع به بهاءالدوله خلف ابن ابی الفضل در این لغت نامه و تاریخ سیستان شود.
خلف. [خ َ ل َ] (ع مص) میل کردن شتر بکرانه. یقال: خلف البعیر. || آبستن شدن ماده شتر. منه: خلفت البعیر. || چپه دست شدن. || احوال گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || بر پای چپ زور دادن در راه رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خلف. [خ َ ل َ] (ع اِ) آنکه سپس کسی یا چیزی رفته آید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). قابل سلف. جانشین. بدل. عوض. (یادداشت بخط مؤلف):
بر ما امرا کیست جز آنها که بر امت
خیرالبشرند و خلف اهل عبااند.
ناصرخسرو.
زهی در بزرگی جهان را شرف
زهی از بزرگان زمان را خلف.
مسعودسعد سلمان.
در عهد این خلف دل اسلافش از شرف
بر قبه ٔ مسیح مجاور نکوتر است.
خاقانی.
در بقای او عوض ازهر... و خلف از هر غارب و عازبست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف.
مولوی (مثنوی).
یکی رفت ودنیا ازو صدهزار
خلف ماند و صاحبدلی هوشیار.
سعدی (بوستان).
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست.
حافظ.
- بئس الخلف، جانشین بد. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلف سوء، جانشین بد. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلف صدق، جانشین خوب. (یادداشت بخط مؤلف). وارث صالح. جانشین اهل. (ناظم الاطباء).
- نعم الخلف، جانشین خوب. (یادداشت بخط مؤلف).
|| نسل. (یادداشت بخط مؤلف). پشت. || فرزند صالح. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: هو خلف صدق من ابیه، اذا قام مقامته:
زین خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستی.
خاقانی.
با آنکه بهترین خلف دهرم
آید ز فضل و فطنت من عارش.
خاقانی.
کاشکی آدم برجعت در جهان بازآمدی
تا بمرگ این خلف هر مرد و زن بگریستی.
خاقانی.
- خلف صدق، فرزند صالح. (یادداشت بخط مؤلف):
خلف صدقت ار منم بگذار
- ناخلف، فرزند طالح. (یادداشت بخط مؤلف).
|| فرزند بد مانند خَلْف. در این معنی و معنی قبل (یعنی فرزند صالح خَلَف) و خَلْف هر دو برابرند و یا آنکه خَلف مخصوص به اشرار است. (ناظم الاطباء):
ای سر بسر تکلف و ای سر بسر طرف
ابلیس را نبیره و نمرود را خلف.
بهرامی.
خلفت را که چشم بد مرساد
حرمت من نکو نمیدارد.
خاقانی.
|| مرید. شاگرد. (ناظم الاطباء).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) نام او خلف بن احمد و او از پادشاهان سلسله ٔ صفاری است: پس از آنکه امیر ابوجعفر احمد کشته شد، پسرش امیر ابواحمد خلف بجای پدر نشست (سال 352 هَ.ق.). و خلف در امارت سیستان طاهربن علی تمیمی را که از طرف مادر به علی بن لیث برادر عمرو لیث و یعقوب منسوب بود با خود شریک ساخت. خلف در سال 353 هَ. ق. بعزم حج عازم بیت اﷲ شد و طاهربن علی را بجای خود در سیستان گذاشت. اما چون از حج برگشت طاهر او را بسیستان راه نداد و خلف ناچار بمنصوربن نوح پناه برد و بیاری او بسیستان آمد؛ طاهر که تاب مقاومت نداشت شهر را خالی کرده و بحدود هرات رفت، ولی پس از آنکه از پراکنده شدن یاران خلف آگاه شد، بر سیستان تاخت و خلف بار دیگر از امیر منصور کمک گرفت و بشهر خود برگشت ودر سال 359 هَ. ق. بر سیستان مستقر گردید. بعد از چندی خلف نسبت بمنصور سامانی راه خلاف پیش گرفت و از ارسال مال و هدایایی که فرستادن آنها را ملتزم شده بود، استنکاف ورزید. منصور هم برای سرکوبی او، سپاهی بسیستان فرستاد و تا سال 373 هَ. ق. حال کشمکش دوام داشت تا عاقبت غلبه با خلف شد و مخالفین او همه مغلوب گردیدند. خلف بن احمد تا ماه صفر 393 هَ. ق. بر سیستان امیر بود، لیکن او در سه سال اخیر امارت خود با سلطان محمود غزنوی در زدوخورد بود و عاقبت در تاریخ مذکور تسلیم سلطان شد. ابتداء محمود او را بگوزگانان فرستاد، لیکن چون بعدها سلطان فهمید که وی پنهانی با ایلک خان افراسیابی راه دارد؛ امر داد او را حبس کردند و خلف در 399 هَ. ق. در زندان مرد. او آخرین شاهزاده ٔ معروف خاندان صفاری است چه بعد از او اگرچه تنی چند در سیستان به ادعای منسوب بودن به این تیره برخاستند و از جانب پادشاهان سلسله های دیگر بحکومت آن سامان رسیدند، لیکن از میان ایشان کسی برنخاست که در تاریخ، صاحب اسم و عنوان معتبر شود و شایسته ٔ ذکر باشد. امیر خلف بن احمد، مردی دیندار و ادب پرور و شعردوست و فاضل بود. جمعی از علمای زمان بنام او بزبان عربی تفسیری بزرگ بر قرآن نوشته اند و شعرای نامی، مانند ابوالفتح علی بن محمد بستی و ابومنصور محمدبن عبدالملک ثعالبی و ابوالفضل احمدبن حسین بدیعالزمان همدانی او را مدحها گفته اند، مخصوصاً بدیعالزمان ذکر خیر او را با مدیحه ها که از خلف گفته جاوید ساخته است. (از تاریخ سیستان). رجوع به تاریخ گزیده ص 375، 382 چ 2 تهران شود: خلف برافتاد. (تاریخ بیهقی). خلف بن احمد والی سیستان بود. (تاریخ بیهقی).
چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بسته.
ناصرخسرو.
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) نام او خلف بن العباس است ابوالقاسم خلف بن العباس الزهراوی در حدود سنه ٔ 400 هَ. ق. بدنیا آمد. بعدها طب آموخت و طبیب فاضلی شد و از علم ادویه مفرده و مرکبه اطلاع کافی بهم برآورد. علاج او نکوست و او را تصانیف در صناعت طب است که مشهورترین آنها کتاب: التصریف لمن عجز عن التالیف است که بسال 1888 م. در آکسفردبا ترجمه ٔ لاتینی بچاپ رسید. (از معجم المطبوعات).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. واقع در نوزده هزاروپانصدگزی شمال آغ کند و ده هزارگزی شوسه ٔ هروآباد به میانه. این دهکده کوهستانی و معتدل و دارای 354 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات. شغل گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا. بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در چهل هزارگزی شمال خاوری درمیان سر راه مالرو عمومی درمیان. این دهکده در جلگه واقع و گرمسیری و دارای 224 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، شلغم، چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خلف. [خ َ ل َ] (اِخ) ابن یوسف، مکنی به ابن ابرص. رجوع به ابن ابرص در این لغت نامه شود.
وفا نکردن به عهد، دروغ گفتن. [خوانش: (خُ) [ع.] (مص ل.)]
(خَ) [ع.] (ق.) واپس.
جانشین، بازمانده، فرزند، فرزند شایسته، جمع اخلاف. [خوانش: (خَ لَ) [ع.] (اِ.)]
پشتِسر، عقب،
ویژگی فرزند خوب و صالح،
[مقابلِ سلف] ازپسآینده،
جانشین،
[قدیمی، مجاز] بدل، عوض،
(اسم) [قدیمی] فرزند،
برخلاف وعده عمل کردن،
(صفت) [قدیمی] نادرست،
فرزند شایسته و صالح
فرزند صالح و شایسته
عقب، پشت سر فرزند صالح، جانشین دروغ، خلاف، برهان غیر مستقیم
خُلْف، بدعهدی- پیمان شکنی- بیوفائی به عهد،
خَلْف، (خَلَفَ، یَخْلُفُ و یَخْلِفُ) جانشین شدن، خلیفه شدن، عوض دادن (خدا به بنده) در غیاب دیگری ذکرش را نمودن، عقب افتادن، از پشت ضربه زدن،
خَلَف، فرزند- فرزند خوب و صالح- جانشین- بَدَل و عِوَض (جمع:اَخْلاف)،