معنی خلق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خلق. [خ ُل ْ ل َ] (ع ص) زن رتقاء؛ یعنی بسته فرج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خلق. [خ َ ل َ] (ع مص) کهنه شدن جامه. || نرم و تابان گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خلق. [خ َ ل َ] (ع ص) خوش خوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خلق. [خ َ] (ع مص) آفریدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ابداع کردن. احداث کردن. ایجاد کردن: قال کذلک قال ربک هو علی هین و قد خلقتک من قبل و لم تک شیئاً. (قرآن 9/19). ولقد خلقنا الانسان من صلصال من حَمَاً مسنون و الجان خلقناه من قبل من نار السموم. (قرآن 26/15-27). ولقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مره و ترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم و مانری معکم شفعائکم الذین زعمتم انهم فیکم شرکاء لقد تقطّع بینکم وضل عنکم ما کنتم تزعمون. (قرآن 94/6). || املس و نرم گردانیدن چیزی را. منه: خلق الشیی ٔ. || ساختن سخن و غیر آن. منه: خلق الکلام و غیره. || بربافتن دروغ. منه: خلق الافک. || اندازه کردن و دوختن نطع و ادیم. منه: خلق النطع والادیم. || اندازه کردن پیش از بریدن. تقریر کردن. (یادداشت بخط مؤلف). || برابر کردن چوب. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). منه: خلق العود؛ برابر کرد چوب را.

خلق. [خ َ] (ع اِمص) آفرینش. (از منتهی الارب). ابداع. احداث. ایجاد. (یادداشت بخط مؤلف):
آدمیزاد زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت.
مولوی.
- خلق جدید، در اصطلاح صوفیان، عبارتست از: اتصال امداد وجود از نفس حق در ممکنات. (از کشاف اصطلاحات فنون).
- خلق شدن، موجود شدن. (ناظم الاطباء).
- || حاضر شدن. (ناظم الاطباء).
- || زائیده شدن. (ناظم الاطباء).
- || آفریده شدن. (ناظم الاطباء).
- || پیدا شدن. (ناظم الاطباء).
- خلق کردن، آفریدن. احداث کردن.
- عالم خلق، ناسوت مقابل عالم امرو آن عالمی که موجود بماده و مدت باشد، مثل افلاک و عناصر و موالید ثلاثه یعنی جمادات و نباتات و حیوانات که این عالم را شهادت و عالم ملک و عالم خلق می گویند. (از کشاف اصطلاحات فنون): تسلیم کرد مر آنکس را که امر و خلق از اوست. (تاریخ بیهقی).

خلق. [خ َ] (ع اِ) مردمان. (ناظم الاطباء). مردم. (یادداشت بخط مؤلف):
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق.
بوالعباس (از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی).
این چه ترفند است ای بت که همی گوید خلق
که سقر باشد فرجام ترا مستقرا.
خسروانی.
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی.
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش.
رودکی.
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ات خلق را کاتوره هاست.
رودکی.
تا کی گویی که خلق گیتی
در هستی ونیستی لئیمند
چون تو طمع از جهان بریدی
دانی که همه جهان کریمند.
رودکی.
ز دشمن برستند خلق جهان
بر او آفرین از کهان و مهان.
فردوسی.
ابا داور پاک گفتم براز
که ای چاره ٔ خلق و خود بی نیاز.
فردوسی.
بدان جای سیمرغ را لانه بود
که آن خانه از خلق بیگانه بود.
فردوسی.
بیزدان بود خلق را رهنمای
سرشاه خواهد که ماند بجای.
فردوسی.
ای بحری و بآزادگی از خلق پدید.
فرخی.
پی نام و ننگند خلق زمانه.
فرخی.
از آب زنده بود خلق وز آب نیست گریز.
عنصری.
کز خلق بخلقت نتوان کرد قیاسی.
منوچهری.
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم.
منوچهری.
در دار فنا اهل بقا خلق ندیده ست
از اهل بقائی تو و در دار فنائی.
منوچهری.
همه کار جهان بر خلق راز است
قضا را دست بر مردم دراز است.
(ویس و رامین).
قوت پیغمبران معجزات آمد، یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی). خدای تعالی بر خلق روی زمین واجب کرد که بدان دو قوه بباید گردید. (تاریخ بیهقی).
از سخاء تو ناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.
زینبی.
یکی تن وی و خلق چندین هزار
برون آمد و کرد دین آشکار.
اسدی.
باغ نیکو بیاراست از بهر خلق یزدان
فردوس گوی خواهی خواهیش نام کن دین.
ناصرخسرو.
تو ای غافل یکی بنگر در این خلق
که می ناخورده گشتستند مستان.
ناصرخسرو.
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن از این نهال و نه بشکن
خون بناحق کندن اویست
دل ز نهال خدای آکندن برکن.
ناصرخسرو.
روزیست از آن پس که در آن روز نیابند
خلق از حکم عدل نه ملجاء و نه منجاء.
ناصرخسرو.
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست.
مسعودسعد سلمان.
پس ابراهیم و اسماعیل بپرداختند از خانه و خلق را به حج خواندند. (مجمل التواریخ و القصص).
مرد هنرمند در میان خلق ظاهر شود. (کلیله ودمنه). چندانکه خلق بیارامید زن حجام بیامد. (کلیله و دمنه). ایزد مرا میان خلق مثله و فضیحت نگردانید. (کلیله و دمنه).
خلق را زیر گنبد دوار
دیده ها کور و خواندنی بسیار.
سنائی.
بخدا گر ز خلق هیچ آید.
سنائی.
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او.
خاقانی.
همه دوستی ورز با خلق لیک.
خاقانی.
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشه همت بچرخ دوارم.
خاقانی.
خلق هفتادوسه فرقه کرده هفتادودو حج.
خاقانی.
خلقی از خدم و حشم او در آن اوجال و اوحال بفنا رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). خلق بسیار از لشکر حسین در آن مصاف و معارک بقتل آمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
دری دارد چو دریا باز کرده.
نظامی.
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را.
مولوی.
خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دوصد لعنت براین تقلید باد.
مولوی.
خلقی متعصب بر وی گرد آمدند.
(گلستان سعدی). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو مر خلق را چرا پریشان می کنی. (گلستان سعدی).
طریقت بجز خدمت خلق نیست.
سعدی.
آنکه محتاج خلق نیست خداست.
اوحدی.
خلق را روی در کمالی هست
بجز این خورد و خواب حالی هست.
اوحدی.
خلق محتاج و دیده ها باز است
کار مردم بساز ارت ساز است.
اوحدی.
- از خلق گوشه گرفتن، عزلت گرفتن. انزوا گرفتن.
- خلق چهاریاد، نامی است که ترکها بخود داده اند. (ناظم الاطباء).
- خلق عدالت، نامی که مردمان ایران بخود داده اند. (ناظم الاطباء).
|| آفریده. مخلوق. (منتهی الارب).
- خلق آتشین، شیاطین. جنیان. (ناظم الاطباء).
- خلق اﷲ، آفریده ٔ خدا. مردمان.
- خلق عالم، آفریده های دنیا. موجودات فناپذیر. (ناظم الاطباء).
|| حاضر. موجود. || زائیده شده. || قوم. طایفه. جمعیت. (ناظم الاطباء).

خلق. [خ ُ ل ْ / خ ُ ل ُ] (ع اِ) خوی. طبع. (از منتهی الارب). نهاد. سرشت. خصلت. مزاج. طبیعت. مشرب. سیرت. (ناظم الاطباء): اًِنک لعلی ̍ خُلُق عظیم. (قرآن 4/68).
زین دادگری باشی وزین حق بشناسی
کز خلق بخلقت نتوان کرد قیاسی.
منوچهری.
هزار بار ز عنبر شهی تر است بخلق
هزار بار ز آهن قوی تر است بپاس.
منوچهری.
و آن پاک روح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازد، درجه ٔ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی).
از خلق اوست چشمه ٔ خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب.
مسعودسعد سلمان.
ای خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسیم
وی لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا.
مسعودسعد سلمان.
گویی که ز خلق دشمنت خیزد
هنگام سپیده دم دم سرد.
مسعودسعدسلمان.
اگر شکل خلقش پدید آمدی
شکفته یکی بوستان آمدی.
(کلیله و دمنه).
دل او ثانی خورشید فلک دانم باز
خلق او ثالث سعدان بخراسان یابم.
خاقانی.
شاها عرب نژادی هستی بخلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر.
خاقانی.
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث بهر مشام برآید.
خاقانی.
عمر چون آبست و وقت او را چو جو
خلق باطن ریگ جوی عمر تو.
مولوی.
تو نیز ار بدم بینی اندر سخن
بخلق جهان آفرین کار کن.
سعدی (بوستان).
یکی خوب خلق خلق پوش بود
که در مصر یکچند خاموش بود.
سعدی.
- بدخلق، بدخو. عصبانی.
- بدخلقی، بدخویی. عصبانیت.
- پسندیده خلق، خوش خلق.
- حسن خلق، حسن خو. خوش خوئی.
- خلق آتشین، غضب. تندی مزاج. (ناظم الاطباء).
- خلق نیکو، خوی خوب.
- خوش خلق، خوش خو.
- خوش خلقی، خوش خویی.
- سوء خلق، بدخوئی.
- کژخلق، بدخو. تندمزاج. عصبانی.
- کژخلقی، بدخویی. تندمزاجی. عصبانیت.
- نکوخلق، خوش خلق.
|| دین. ج، اخلاق. || ملاطفت. || ادب. || جسارت. (ناظم الاطباء).

خلق. [خ َ ل ِ] (ع ص، اِ) ابر مستوی که در آن احتمال باران باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خلق. [خ َ ل َ] (ع ص) کهنه. (مذکر و مؤنث در آن یکسانست). پاره. از بین رفته. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خُلقان: جبه ای داشت حسنک... خلق گونه. (تاریخ بیهقی). بخواندند و با آن جامه ٔ خلق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. (تاریخ بیهقی).
نوها همه خلق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی.
ناصرخسرو.
تیغ و قرآن ورا شده معجز
نشود شرع او خلق هرگز.
سنائی.
نقل است که قصد... و جامه خلق داشت، راه ندادندش. حالتی بر او پدید آمد، گفت: با دست تهی بخانه ٔ دیو راه نمی دهند؛ بی طاعت به خانه ٔ رحمن چنین راه دهند. (تذکره الاولیای عطار). بکشتی دربودم و مرا کشتی بان نمی شناخت. جامه ای خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند. (تذکره الاولیای عطار).
بل قضا حق است و جهد بنده ٔ حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق.
مولوی.
بازگرد از کفر سوی دین حق
ورنه در نار ابد مانی خلق.
مولوی.
درد باغت گر خلق پوشید مرد
خواجگی خواجه را آن کم نکرد.
مولوی.
- خلق کردن، خوار کردن:
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست.
مسعودسعد.
و اکنون سبب تهمت یکدیگر... دیگر چنین خویش را خوار و خلق کرده اند. (جهانگشای جوینی).

فرهنگ معین

(خُ) [ع.] (اِ.) خوی، عادت، ج. اخلاق.

(خَ لِ) [ع.] (ص.) نیکخوی، خوش - خوی.

(مص م.) آفریدن، (اِمص.) آفرینش.3- (اِ.) آفریده، مخلوق.4- مردم، انسان. [خوانش: (خَ) [ع.]]

(خَ لَ) [ع.] (ص.) کهنه، ژنده. ج. خلقان.

فرهنگ عمید

به‌وجود آوردن، آفریدن، آفرینش،
(اسم) [مجاز] مردم یک کشور: خلق چین،
(اسم) [مجاز] مردم، مردمان،
(تصوف، فلسفه) جهان مادی،

کهنه، پوسیده، مندرس،

خوی، طبع، عادت،

حل جدول

مردم

آفریدن

خصلت انسانی

آفریدن، مردم، خصلت انسانی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

آفرینش، مردم، نو آوری

فرهنگ فارسی هوشیار

آفریدن، ایجاد و احداث کردن مردمان، مردم خوی، طبع، نهاد، مزاج

فرهنگ فارسی آزاد

خَلْق، (خَلَقَ، یَخْلُقُ) ایجاد کردن، از عدم بوجود آوردن، ساختن و پرداختن (مثل دروغ)، کهنه شدن لباس.

خَلْق، مخلوق، مردم، سرشت و فطرت (جمع: خُلُوق)،

خُلْق، خُلُق، خوی، طبع، صفت، عادت، سَجیَّه- سرشت، دین، مُرُوّت (جمع: اَخْلاق)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری