معنی خوار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خوار. [خوا /خا] (ص، اِ، ق) ذلیل. زبون. بدبخت. (منتهی الارب) (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). مقابل عزیز:
که دشمن اگرچه بود خوار و خرد
مر او را بنادان نباید شمرد.
فردوسی.
دلیران و گردان آن انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من.
فردوسی.
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار.
فرخی.
نزدیک خران خلق ازیرا
همواره چنین ذلیل و خوارم.
ناصرخسرو.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
سعدی (گلستان).
هر کرا با طمع سر و کار است
گر عزیز جهان بودخوار است.
مکتبی.
|| بخواری. بذلت. بزبونی:
سیاوش را سر بریدند خوار
بخاک اندر آمد سر شهریار.
فردوسی.
همه پیش بهرام رفتند خوار.
فردوسی.
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافکنده زار.
فردوسی.
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
فرخی.
- خوار داشتن، ذلیل داشتن. زبون داشتن:
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بنده ٔ کردگار.
فردوسی.
یکی داستان زد بر این شهریار
که دشمن مدار ارچه خرد است خوار.
فردوسی.
هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد. (از قابوسنامه). دشمن را خوار نباید داشت هرچند حقیر دشمن بود که هر که دشمن را خوار دارد... (قابوسنامه).دشمن ضعیف خود را خوار نشاید داشت. (کلیله و دمنه).دشمن خوار نباید داشت. (کلیله و دمنه).
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد.
سعدی (گلستان).
- خوار دانستن، ذلیل انگاشتن:
تو ویژه دوکس را ببخشای و بس
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس.
اسدی (گرشاسب نامه).
- خوار شدن، ذلیل شدن:
بماند بگردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
فردوسی.
- امثال:
هیچ عزیزی خوار نشود.
- خوار کردن، ذلیل کردن. مقابل عزیز کردن:
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیز را که جهان کرد زود خوار.
عماره ٔ مروزی.
غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد.
فردوسی.
کسی را که شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روانش بدرد.
فردوسی.
امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد. (تاریخ بیهقی).
چون نکنم پیش از آنش خوار که او
برکند از پیش خویش خوار مرا.
ناصرخسرو.
خوارکند صحبت نادان ترا
همچو فرومایه تن خوار خویش.
ناصرخسرو.
خوار از چه سبب کنی کسی را
کز جان خودت عزیزتر داشت.
عطار.
- خوار گذاشتن، ذلیل گذاشتن. زبون گذاشتن:
همه مهتران پشت برداشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند.
فردوسی.
حرمان آن است که... اهل رأی و تجربت را خوار بگذارد. (کلیله و دمنه).
- خوار گردانیدن، ذلیل گردانیدن: اگر بدین قسم که خوردم وفا نکنم پس قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهیم داشت. (تاریخ بیهقی).
- خوار گردیدن، ذلیل گردیدن. زبون گردیدن:
من اینجادیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
رودکی.
پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.
فرخی.
هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری.
(از مؤلف).
- خوار گرفتن، ذلیل گرفتن. زبون انگاشتن:
وین فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
رودکی.
|| (ق) بچیزی نشمرده. بی ارزش. بی اعتبار. بی قدر. خردانگاشته. بیمقدار:
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر اوخوار خوابنیده ستان.
رودکی.
سپهدار خاقان بدستور گفت
که این آگهی خوار نتوان نهفت.
فردوسی.
تو زر خویش خوار بدین و بدان دهی.
فرخی.
خوارش افکندمی بخاک چه سود.
خاقانی.
|| (ص) بی ارزش. بی مقدار. ناچیز. خرد:
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود.
فردوسی.
بر او خوار بود آنچه گفتم سخن
همان عهد آن شهریار کهن.
فردوسی.
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی.
فردوسی.
آری چووقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
فرخی.
شاعر بر او سخت عزیز است و درم خوار.
فرخی.
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده ٔ میرم نبود بنده ٔ او خوار.
فرخی.
گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست.
ناصرخسرو.
نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدانکش خواردارد بدخصالی.
ناصرخسرو.
تو به پیش خرد از آن خواری
که خرد پیشت ای پسر خوار است.
ناصرخسرو.
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار، سرایت آباد و زندگانی... (از نوروزنامه ٔ آفرین موبد موبدان).
خردهمت همیشه خوار بود
عقل باشد که شادخوار بود.
سنائی.
خواریم از آن است کزین شهرم ازیرا
در بحر و صدف خوار بود لؤلؤ شهوار.
سنائی.
من همچو خاک خوارم و تو آفتاب و ابر
گلها و لاله ها دهم ار تربیت کنی.
(کلیله و دمنه).
دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب.
کمال الدین اسماعیل.
- خوار آمدن، حقیر آمدن. ناچیز آمدن. بی مقدار آمدن: هرچه خوار آید روزی بکار آید.
- خوار انداختن، بی قدر بگوشه ای افکندن:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور بلخی.
که تاج شهی خوار بنداختی
بر از پایگه سرکشی ساختی.
اسدی (گرشاسب نامه).
تا بود بردهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند.
علی شطرنجی.
- خوار داشتن، حقیر شمردن. بی قدر انگاشتن:
چنین گفت کاین هدیه ٔ شهریار
ببینید و این را مدارید خوار.
فردوسی.
ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا.
فردوسی.
خدایگان جهان را درین سخن غرض است
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار.
فرخی.
نه از خواری چنان بگذاشت او را
ندارد کس چنان فرزند را خوار.
فرخی.
صاحب... قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته. (تاریخ بیهقی).
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست.
اسدی (گرشاسب نامه).
عاجزتر ملوک آن است که... مهمات ملک را خوار دارد. (کلیله و دمنه). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت ورزد و آن را خوار دارد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه).
- خوار شدن، بیمقدار شدن. اندک مقدار شدن:
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه خیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره.
گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد.
عماره.
گه کوشش و کینه ٔ کارزار
شود گنج و دینار بر چشم خوار.
فردوسی.
هرچه بسیار ببینند بچشم خوار شود.
(مجمل التواریخ و القصص).
- خوار کردن،بیمقدار کردن. بی اعتبار کردن:
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور بلخی.
هزار اشتر بارکش بار کرد
تن آسان بود هر که زر خوارکرد.
فردوسی.
بدین گنج سیم و زر آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن.
فردوسی.
- خوار گذاشتن، بی مقدار گذاشتن. بی قدر گذاشتن:
ز خواهنده کش پیش نگذاشتی
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی.
اسدی (گرشاسبنامه).
که پند مرا خوار بگذاشتی.
اسدی.
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان زپس راه برداشتند.
اسدی (گرشاسبنامه).
طبل و نای است اصل فتنه و شر
هر دو بگذار خوار و خود بگذر.
سنائی.
- خوار گرداندن، بی مقدار کردن. بی اعتبار کردن:
صورتی نیکو چونانکه بدیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن.
فرخی.
- خوار گردیدن، بی مقدار شدن. بی اعتبار شدن:
نه خوار گردد هرچیز کآن شود بسیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
- خوار گرفتن، بی اعتبار گرفتن. بی قدر گرفتن. ناچیز شمردن:
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
فردوسی.
هر آن کس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود.
فردوسی.
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
ناصرخسرو.
- خوار گشتن، بی قدر گشتن. بی ارزش گشتن:
دریغا که دانش چنین خوار گشت
ندانم کسی کش بدانش هواست.
ناصرخسرو.
|| قلیل. اندک. کم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری):
هر آن گوهری کش بها خوار بود
کم و بیش هفتاد دینار بود.
فردوسی.
اگر گیرم از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار.
فردوسی.
بجای قدر میر و همت شاه
تو این راخوار دار و اندک انگار.
فرخی.
بد اندک مشمر خوار که بسیار شود
هست سرمایه ٔ احراق جهانی شرری.
ابن یمین.
- خوارمایه، اندک مایه. کم مایه. ناچیز:
که این کار را خوارمایه مدار.
فردوسی.
بدینسان که گوید همی گرگسار
تن خویش را خوارمایه مدار.
فردوسی.
|| مفت. رایگان. ارزان:
ز چیزهای جهان هرچه خوار و ارزان شد
گران شده شمر آن چیز خوار و ارزان را.
ناصرخسرو.
زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز
یابی چهار چیز همه خوار و رایگان.
ازرقی.
- خوار گذاشتن، مفت و مسلم گذاشتن:
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون بما خوار بگذاشتند.
فردوسی.
|| رام. نجیب. غیرسرکش. غیرحرون. مدفع. شتر نجیب و خوار. (منتهی الارب). || خجل. سربه پیش. سرافکنده:
گر بر در این میر ببینی
مردی که بود خوار وسرفکنده.
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده.
یوسف عروضی.
|| سبک:
همی ندانی کاین دولت چگونه قوی است
تو این حدیث که گفتم همی نداری خوار.
فرخی.
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار.
فردوسی.
|| مهمل. بی عقاب در معنی مجازی. (یادداشت بخط مؤلف):
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را.
اسدی.
- خوار بگذاشتن، مهمل بگذاشتن:
گرانمایه سیمرغ برداشتش
جهان آفرین خوار نگذاشتش.
فردوسی.
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
ز کشتن زمین خوار نگذاشتی.
فردوسی.
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی.
فردوسی.
ز خواننده کس پیش نگذاشتی.
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی.
فردوسی.
|| زشت. زار. شوم. بی شگون:
هر آن کس که در دلش بغض علی است
از او خوارتر در جهان زار کیست.
فردوسی.
- زار و خوار، خزی. (منتهی الارب):
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوار است و شوم.
فردوسی.
تو یک بنده ای من یکی شهریار
بر بنده من کی شوم زار و خوار.
فردوسی.
- خوار و زار کردن، زار کردن:
گر در کمال و فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا.
ناصرخسرو.
|| به آسودگی. براحتی. به آسانی. مقابل دشواری: و نفخ شکم را سود دارد و زادن خوار گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت.
فردوسی.
لگام از سر اسب برداشت خوار
رهاکرد بر خوید و بر کشت زار.
فردوسی.
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
فردوسی.
تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشخوار خوار.
فردوسی.
از آن آگهی شاد شد شهریار
شد آن رنج ها بر دلش نیز خوار.
فردوسی.
سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد بدان جایگه شهریار.
فردوسی.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من.
فرخی.
راست پنداری خزینه ٔ خسروان
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار.
فرخی.
دهد مر آن را گرمی و سازد آن را خشک
گشاید این را زود و ببندد آن را خوار.
اسدی.
به یک تیر بد هر یک افکنده خوار
بر این سو زده کرده زآنسو گذار.
اسدی (گرشاسبنامه).
بسنگ فلاخن ز صد گام خوار
بدوزند در خاره میخ استوار.
اسدی.
توان خوار از او دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن.
اسدی.
گفت شاها این کاری کوچک نیست که ما این کار را خوار داریم. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔسعید نفیسی).
زآن شیر بگیر دوغ و روغن
شاید بگرفت خوار و آسان.
فخرالدین منوچهر.
گنج عزیز است عمر، آه که گردون
نقب بگنج عزیز خوار برافکند.
خاقانی.
|| (ص) آسان. سهل:
بجایی گزین رزمگاه استوار
بر آب و علف راه نزدیک و خوار.
اسدی.
بخیره سر شمرد سیرخورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است.
سنائی.
دشمن را به استمالت بدست آوردن خوارتر که بمقابلت از بیخ برکندن. (راحهالصدور راوندی).
خوار است نشستن ز بر کره ٔ نوزین
مرد آنکه نگهدارد زو گاه لگد را.
حمیدالدین سمرقندی.
جواب داد که چون عمر را ثباتی نیست
معاش یک شبه سهل است خوار یا دشوار.
سلمان ساوجی.
|| آسان. سهل. مقابل دشوار:
خوار و دشوار جهان در پی هم می گذرد
گر تو دشوار نگیری همه کار آسان است.
اثیرالدین اومانی.
|| نرم. مقابل پیچیده و بهم بافته.مقابل شوریده. چون: موی خوار؛ که بشانه زده و نرم معنی می دهد. || راست. نقیض کج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). || (ص) راست. ضد کج:
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت اوز خاک نرم ننگیزد غبار
گاه بودن گاه رفتن گاه جستن گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و خوهل و خوار.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
|| نیکو. (یادداشت بخط مؤلف).بمعنی هرچیز نیکو نیز آمده چنانچه مردم خوشخوی را خوارمنش خوانند و از اینجاست که آفتاب را خوار گویند، مرادف خور؛ یعنی خوش چنانکه آفتاب زرد را خوار زرد گویند:
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام چون خوار.
عطار.
گاهی شاید که از خوار ماه و آفتاب هر دو را اراده کنند چنانکه «زنگ » در فارسی بمعنی نور ماه و آفتاب هر دو استعمال میشود. (آنندراج). || (اِ) گوشت به لغت خوارزمیان. رجوع به معجم البلدان در ذیل کلمه ٔ خوارزم شود. || بچه ٔ ناقه در آن ساعت که بر زمین آید پیش از آنکه بدانند که نر است یا ماده آن را سلیل و خوار گویند. (تاریخ قم ص 177). || (نف) خورنده و همیشه بطورترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء):
- آب خوار. آتش خوار. اجری خوار. آرمان خوار. استخوان خوار. اندک خوار. اندوه خوار. باده خوار. باقی خوار. برگ خوار. بسیارخوار. بوم خوار. (یادداشت بخط مؤلف). پخته خوار. پرخوار. پشه خوار. پلیدی خوار. تنزیل خوار. تیمارخوار. جانورخوار. جگرخوار. جری خوار. جهان خوار. جیره خوار. جیفه خوار. چاشنی خوار. چشته خوار. چراخوار. چوب خوار. حرام خوار. حشره خوار. حلال خوار. خودخوار. خاک خوار. خون خوار. دانه خوار. دردخوار. رباخوار. روزی خوار. ریزه خوار. زنهارخوار. زهرخوار. سخن خوار. سنگ خوار. سودخوار. سوگندخوار. شادخوار. شراب خوار. شکمخوار. شیرخوار. عدوخوار. علفخوار. غم خوار. فرزندخوار. فضله خوار. قافله خوار.قلیه خوار. کم خوار. گران خوار. گل خوار. گوشت خوار. گیاه خوار. لای خوار. لش خوار. مارخوار. ماهی خوار. مردارخوار. مردم خوار. مرده خوار. مسته خوار. مستمری خوار. مفت خوار. ملخ خوار. موشخوار. میخوار. میراث خوار. نانخوار. نسیه خوار. نشخوار.

خوار. [خ ُ وا] (اِ) خوردنی. طعام. خوراک. توشه. (ناظم الاطباء).

خوار. [خ ُ وا] (ع اِ) بانگ گاو. (منتهی الارب) (از تاج العروس): بتازی خوار بانگ گاو باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی): و خوار بقور و.... و صفیر طیور و بکاء بچگان. (جهانگشای جوینی).
عجل جسد له خوار.
سعدی.
|| بانگ گوسفند. || بانگ آهو. || آواز تیر. (منتهی الارب).

خوار. [خ َوْ وا] (ع ص) ضعیف. سست. نرم از مردم و از هر چیزی. ج، خور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فرس خوارالعنان، اسب سهل المعطف بسیار دو. (منتهی الارب). || رقیق الحس از شتران. || (اِ) آهن. || سنگ آتش زنه. ج، خوارات. || مرد نساب. (منتهی الارب). || رنگ شتر بین خاکی و قرمزی. (از صبح الاعشی).

خوار. [خوا/ خا] (اِخ) نام محلی است از بیهق: دیه خوار... آب و هوای آن همچنان است و قلعه ای دارد معروف بقلعه ٔ خوار. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123). و قلعه ٔخوار حصاری است نه سخت محکم هوای آن سردسیر معتدل است و آب آن از چاه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 157).

خوار. [خوا / خا] (اِخ) ناحیتی است از شمال محدود بفیروزکوه و دماوند و از مشرق بسمنان و از جنوب به کویر و از مغرب به ورامین و در شمال آن بنه کوه واقع شده که از مغرب منتهی به قره آقاج یا سیاه کوه است. بعضی از قسمتهای این کوه از جانب مغرب تا کویر پیش می رود، مانند کوه نمک در جنوب شرقی ایوانکی و کوه کج در جنوب غربی آن. رودهایی که آن را مشروب می کند عبارتند از: حبله رود که از فیروزکوه سرچشمه می گیرد و شیب آن موسوم به نمرودو دلی چای میباشد و از قریه ٔ عمارت می گذرد و به شعبات زیاد تقسیم میشود که یکی از آنها قشلاق را مشروب می کند. دیگر رود ایوانکی است که سرچشمه ٔ آن زرین کوه مشرق دماوند است و از آینه ورزان و مشرق سیاه کوه گذشته به ایوانکی می رسد و بطرف جنوب شرقی منحرف شده و از سردره به ارتفاع 885 متر می گذرد. جلگه ٔ خوار حاصل خیز است و از رسوبات دو رود فوق تشکیل یافته که از جنوب به باطلاقهایی منتهی میشود. در شمال غربی آن سیاه کوه واقع شده که محل نشو و نمای سن است و غالباً این حشره از این کوه برمی خیزد و بزراعت ورامین و خوار و نقاطی که در امتداد آن ها واقع است خسارت وارد می آورد. خوار و ایوانکی دارای 7 قریه و پانزده هزار جمعیت اند ومرکز آن قریه ٔ قشلاق است. قراء معروف آن آرادان، ریکان و ایوانکی می باشد که در شمال و شمال غربی سردره ٔ خوار است. توضیح: حبله رود در موقع ورود به جلگه ٔ خوار در محلی موسوم به سرآب به سه شعبه تقسیم میشود: یکی موسوم به لات فردان که از جنوب آرادان می گذرد و دومی موسوم به لات سفید که از جنوب یاطری عبور میکند و سوم موسوم به لات کردوان که از مشرق ریکان میگذرد. و قسمت عمده ٔ آب آن بمصرف زراعت میرسد. محصولات مهم خوار، غلات و صیفی و خصوصاً خربزه است. (از جغرافیای سیاسی کیهان صص 355- 356) یاقوت آن را چنین توصیف می کند: شهر بزرگی است از اعمال ری در سر راه خراسان و میان ری و سمنان واقع شده و محل آمد و شد قوافل است. این شهر قریب به بیست فرسخ از ری دور است و فعلاً بیشتر نقاط آن خراب می باشد. (از معجم البلدان). شهرکی است [از جبال] ازری، آبادان. (حدود العالم):
بیاورد لشکر سوی خوار ری
بیاراست جنگ و بیفشرد پی.
فردوسی.
برای اطلاع بیشتر رجوع به نزهه القلوب و سرزمینهای خلافت شرقی شود.
سردره ٔ خوار: چون از ایوانکی دو فرسخی بطرف خوار طی شود به سردره خوار می رسیم. مسافت داخل سردره خوار یک فرسخ و نیم وفاصله ٔ انتهای «سردره خوار» تا قشلاق (گرمسار کنونی) یک فرسخ و نیم است. اعتمادالسلطنه این محل را چنین ذکر می کند: از ایوانکی تا نیم فرسخ بدهنه ٔ (سردره خوار) مانده زراعات ایوان کی دو سمت جاده بوده و خوب زراعتی است و از آنجا تا دهنه ٔ سردره خوار نیم فرسخ کویر نمک بوده در دهنه ٔ سردره خوار یک کاروانسرای سنگی، یک قراولخانه ٔ کوچک چهار برجی قدیم مخروبه است که می گویند از بناهای سلطان سنجر است. وارد سردره که میشوید دهنه تنگ است متدرجاً وسعتی پیدا می کند تا اواسط دره باز مضیق میشود تا بجلگه ٔ خوار کوههای دو طرف خشک و غالباً خاک است و جز جانورهای موذیه چیزی ندارد در میان سردره که وسیع میشود یک کاروانسرای مخروبه خیلی قدیمی است. اول سردره خوار آخر ملک ورامین و اول ملک خوار است. (از مطلعالشمس ج 3 ص 345).

خوار. [خ ُ وا] (اِخ) نام ناحیتی بوده است در فارس. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 392 و معجم البلدان یاقوت شود.

فرهنگ معین

آسان، سهل، پست، زبون،

فرهنگ عمید

بانگ گاو، گوساله، و گوسفند،

ذلیل، پست، حقیر، زبون،
[قدیمی] آسان، سهل،
* خوارخوار: (قید) [قدیمی] بیهوده، عبث،

خوردن
خورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گوشت‌خوار، گیاه‌خوار،

حل جدول

ذل

مترادف و متضاد زبان فارسی

پست، توسری‌خور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر،
(متضاد) عزیز، بی‌مقدار، بی‌ارزش، بی‌قدر، بی‌مصرف، مهمل

فرهنگ فارسی هوشیار

ذلیل، زبون، بدبخت

فرهنگ فارسی آزاد

خَوار، صدای گاو، به صدای گوسفند و آهو نیز اطلاق شده است، لقب ملاجواد ولیانی (برغانی) است،

پیشنهادات کاربران

کِنِف

ذلیل-زبون-پست-دون-دنی-

سفله-دنی-حقیر-ذلت-منحط

حقیر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری