معنی خور در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
خور. (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 50هزارگزی شمال باختری خوسف سر راه مالرو عمومی خوسف به طبس. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای مناطق گرمسیری و 460 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و کنجد و پنبه و شغل اهالی مالداری و قالی بافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خور. [خوَرْ / خُرْ] (اِخ) نام دهی است به استرآباد. (یادداشت بخط مؤلف).
خور. (اِخ) دهی است از دهستان قلعه نو بخش کلات شهرستان دره گز، واقع در 36هزارگزی جنوب خاوری کبودگنبد. این دهکده کوهستانی و معتدل است.آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خور. (اِخ) قصبه ٔ مرکزی بخش خور و بیابانک شهرستان نایین، واقع در 220هزارگزی شمال خاوری نایین به مختصات جغرافیایی زیر: طول آن 55 درجه و 2 دقیقه و 30 ثانیه ٔ شرقی از نصف النهار گرینویچ و عرض 33 درجه و 47 دقیقه ٔ شمالی. ارتفاع آن از سطح دریا 921 متر. اگر ظهر تهران ساعت 12 باشد ظهر خور ساعت 12 و 13 دقیقه و 12 ثانیه می باشد.
موقعیت طبیعی: جلگه و کویر و آب و هوای آن گرمسیری با821 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما می باشد. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی محلی کرباسبافی و لیف خرما بافی است. راه ماشین رو و دارای ادارات دولتی بخشداری و بهداری و آمار و پست و تلگراف و دارایی و دفتر ازدواج و طلاق و ژاندارمری و نماینده ٔ فرهنگ و دبستان دخترانه و پسرانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
خور. (اِخ) دهی است جزء دهستان ارنگه ٔ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 33هزارگزی شمال خاوری کرج و 13هزارگزی خاور راه چالوس به کرج. این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سرد و 744 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و میوه و سیب زمینی و لبنیات و عسل می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباسبافی است. در آنجا یک باب دبستان و امامزاده ای وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
خور. (اِخ) دهی است جزء دهستان فشندبخش کرج شهرستان تهران، واقع در 38هزارگزی شمال باختری کرج و 7هزارگزی شمال راه شوسه ٔ کرج به قزوین. این دهکده در دامنه ٔ کوه قرار دارد با آب و هوای سردسیری و 1490 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و صیفی و انگور و زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباسبافی و گیوه چینی و محصول آن لبنیات و عسل است. راه آن از کنار کاروانسرای خور در کنار شوسه قرار دارد و ماشین رو است. و نیز بدانجا معدن زغال سنگی است که استخراج میشود و امامزاده ای هم بنام امامزاده سلیمان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
خور. (اِخ) دهی است از دهستان فراشبندبخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 23هزارگزی باختر فیروزآباد و سه هزارگزی شمال راه مالرو عمومی. این دهکده در جلگه قرار دارد و آب و هوای آن گرمسیری است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
خور. (اِخ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 3هزارگزی جنوب لار کنار راه شوسه ٔ لار به لنگه. این دهکده در دامنه ٔ کوه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 1949 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات، خرما و سبزی. در آنجا یک باب دبستان وجود دارد. شغل اهالی زراعت و مکاری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
خور. [خوَرْ / خُرْ] (اِخ) نام دهی است ببلخ و از آنجاست محمدبن عبداﷲبن عبدالحکم. (منتهی الارب).
خور. (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایه ٔ بخش بردسکن شهرستان کاشمر، واقع در 24هزارگزی شمال خاوری بردسکن سر راه مالروعمومی ریوش. این دهکده کوهستانی و معتدل و دارای 1212 تن سکنه می باشد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و بنشن و راه مالرو می باشد. مزرعه ٔ شقایک و علی قبایی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خور. [خوَرْ / خُرْ] (اِخ) نام کوشکی است مشهور بخورنق. (برهان قاطع).
خور. [خوَرْ / خُرْ] (اِ) هور. خورشید. آفتاب. مهر. شارق. شمس. ذُکاء. بیضا. بوح. یوح. عجوز. تبیراء. غزاله. لولاهه. ابوقابوس. حورجاریه. اختران شاه. لیو. نیر اعظم. نیر اکبر. ارنه. شرق. جای آن در فلک چهارم است. (یادداشت مؤلف):
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا بباغ در، صراف.
ابوالمؤید بلخی.
بدین هرچه گفتی مرا راه نیست
خور و ماه از این دانش آگاه نیست.
فردوسی.
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش ْ باغ.
فردوسی.
نگارنده ٔ گونه گون جانور
فروزنده ٔ انجم و ماه و خور.
فردوسی.
خور و ماه گفتی برنگ اندر است
ستاره بکام نهنگ اندر است.
فردوسی.
چو ماه از نمودن چو خور از شنودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی.
؟ (ازتاریخ بیهقی).
هر آن نزدیک خور بی سوته تر بی.
باباطاهر همدانی.
ز عشقت سرفرازان کامیابند
که خور اول بکهساران برآید.
باباطاهر همدانی.
خور از کُه برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شَعر سیاه.
اسدی.
چرامه چو خور بر یکی حال نیست
گهی بدر چونست و گاهی هلال ؟
ناصرخسرو.
گفتم ز کیست چرخ بدآمیزش مزاج
گفتا ز نور خورشد ممزوج و بارور.
ناصرخسرو.
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
بنگر که از بلور برون آید
آتش همی بنورچراغ و خور.
ناصرخسرو.
این کار هرآینه نه بازیست
این خور بچه گِل کنند پنهان ؟
سنائی.
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه.
خاقانی.
گر بهمه ترازویی زرّ خلاص درخورد
خور بترازوی فلک هست چو زر بدرخوری.
خاقانی.
کنون که خور بترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر.
؟ (از سندبادنامه).
مراتا بوده ام در پرده ٔ شاه
نتابیده ست بر رویم خور و ماه.
نظامی.
شباهنگام کآهوی ختن گرد
ز ناف مشک خود خور را رسن کرد.
نظامی.
مه که چراغی فلکی شد تنش
هست ز دریوزه ٔ خور روغنش.
نظامی.
جمالش برفت از رخ ِ دلفروز
چو خور زرد شد بس نماند ز روز.
سعدی (بوستان).
خور و ماه و پروین برای تواَند
قنادیل سقف سرای تواَند.
سعدی.
پیش رویت قمر نمی تابد
خور ز حکم تو سر نمی تابد.
سعدی (خواتیم).
هرکه چون سایه گشت خانه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد؟
ابن یمین.
ستارگان همه در گردشند بر گردون
گرفت نیست از آن جمله جز که بر مه و خور.
سلمان ساوجی.
همچو خور گر به خود آتش نزنی
گر شوی صبح دم خوش نزنی.
جامی.
- چشم خور، خورشید. کره ٔ خورشید. چشمه ٔ خورشید:
چشم خور اشک ران بخون شفق
راز با قعر چاه می گوید.
خاقانی.
- چشمه ٔ خور، چشم خور. خورشید:
تو بحری و حوضی میان سرایت
چو اندر میان فلک چشمه ٔ خور.
خاقانی.
چشمه ٔ خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زاده ٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم.
خاقانی.
پیش کآن چشمه ٔ خور در چه ظلمات کنید
نور هر چشم بدان چشمه ٔ خور بازدهید.
خاقانی.
خار در دیده ٔ فلک شکند
خاک در چشمه ٔ خور اندازد.
خاقانی.
سکه ٔ روی بناخن بخراشید چو زر
خون برنگ شفق از چشمه ٔ خور بگشائید.
خاقانی.
از چشمه ٔ خور چو خضر برخور
وآفاق نورد چون سکندر.
نظامی.
- قرص خور، کره ٔ خورشید:
چو درویشی بدرویشان نظر به کن که قرص خور
بعریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش.
خاقانی.
قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل بازماند
کآن حمایل هم برای قرصه ٔ خور ساختند.
خاقانی.
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان.
خاقانی.
سال نو است و قرص خور خوانچه ٔ ماهی افکند
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی.
خاقانی.
- قرصه ٔ خور، قرص خورشید:
مانا که اندر این مه عیدیست آسمان را
کآهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصه ٔ خور.
خاقانی.
|| یک لنگه ٔ خورجین یا گاله و مانند آن. (یادداشت به خط مؤلف). مخفف خوره است و آن جوالی است از پشم که در آن غله پر کنند و از جایی بجایی برند. (فرهنگ لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- امثال:
خر را با خور میخورد مرده را با گور، مثلی است که درباره ٔ طمع بیحد شخصی زده میشود.
|| نام روز یازدهم از هر ماه شمسی. (برهان قاطع):
می خور کت باد نوش بر سمن و پیلگوش
روز رش و رام و جوش روز خورو ماه و باذ.
منوچهری.
روز خور است ای بدو رخ همچو خور
تافت خوراز چرخ فلک باده خور.
مسعودسعد.
|| خوار. ذلیل. حقیر. فرومایه. دون. پست. رسوا. بی آبرو. || نامشهور. || قابل پستی. || مشرق. || شریک. انباز. همباز. هم جفت. || (ص) سزاوار. لایق. شایسته. پسندیده. (ناظم الاطباء). جدیر. اَحْری ̍. (یادداشت مؤلف).
- اندرخور، لایق. سزاوار. شایسته. مناسب:
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی.
سلیحست و هم گنج و هم لشکر است
شما را ببین تا چه اندرخور است.
فردوسی.
بدو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندرخوریم.
فردوسی.
هر سلاحی که برگرفت بود
با کفَش سازگار و اندرخور.
فرخی.
آن پسندیده به رادی و به حرّی معروف
آن سزاوار به شاهی و به تاج اندرخور.
فرخی.
دل آن ترک نه اندرخور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکّر اوست.
فرخی.
از لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندرخور اوست.
فرخی.
چو تیغ شاهی شایسته ٔ یمین تو شد
نگین سلطنت اندرخور یسار تو باد.
سوزنی.
- اندرخوری، تناسب:
تا ترا از آسمان آمد حمیدالدین لقب
این لقب بر هیچکس نامد بدین اندرخوری.
سوزنی.
- درخور، لایق. درشأن. متناسب. ازدر. سزاوار. شایسته. زدر. (یادداشت مؤلف):
برستم بسی جامه و اسب داد
بدانسان که بد درخور کیقباد.
فردوسی.
بقیصر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.
فردوسی.
بزرگان بر او خواندند آفرین
که ای درخور تاج و تخت و نگین.
فردوسی.
نبود عاشقی امسال مر مرا درخور
کنون که آمد بر خط نهاد باید سر.
فرخی.
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر.
منوچهری.
کنم من هره را جلوه نکوهم شله را زیرا
که هره درخور جلوه ست و شله درخور جله.
عسجدی.
نان زرین بماهی آمد باز
نمک خوش چه درخور افشانده ست.
خاقانی.
تضمین کنم ز شعر خود آن بیت را که هست
با اشک چشم سوز دلت درخور آمده.
خاقانی.
هر کس را جام درخورش ده
ازسوخته فرق کن تران را.
خاقانی.
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فروخواند آفرینها درخور شاه.
نظامی.
گر او درخور مطلب خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست ؟
سعدی (بوستان).
کسی گفت پروانه را کای حقیر
برو دوستی درخور خویش گیر.
سعدی (بوستان).
یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت
درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم.
سعدی.
وگر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی.
سعدی (خواتیم).
- فراخور، لایق. شایسته. درخور. اندرخور. فراحال. فراشأن.
|| خوراک اندک. طعام به اندازه ٔ روز. غذا. خوراک. (ناظم الاطباء). قوت. طعمه. طعام. (یادداشت مؤلف):
وگرنه بچنگ پلنگ اندرم
خور کرکسانست مغز سرم.
فردوسی.
بدریا فکندش هم اندرزمان
خور ماهیان شد تن بدگمان.
فردوسی.
خدای جهان را نباشد نیاز
بجای خور و کام و آرام و ناز.
فردوسی.
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم و گفتم
زه که بجز مسکه خور ندادت مادر.
منجیک.
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهائیست جهان دشمن خواجه خور اوست.
فرخی.
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا در این سه مه اندر نه خواب بود و نه خور.
فرخی.
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز
همی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خور.
فرخی.
سرش را ز تن برد و بر دار کرد
تنش را خورگرگ و کفتار کرد.
اسدی.
خره بیار دهد خور تو چونکه بستانی
ز یار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی.
ناصرخسرو.
گر آتش آن بود که خورش خواهد
آتش نباشد آنکه نخواهد خور.
ناصرخسرو.
چون گربه جز که فرزند چیزی دگرْش خور نیست
آن راست نیک بختی کو را چنین پدر نیست.
ناصرخسرو.
خور اندک فزون کند حلمت
خور بسیار کم کند علمت.
سنائی.
مرد نبود کسی که در غم خور
در یقین باشد از زنی کمتر.
سنائی.
خور حلق تو شده غصه ٔ خلق
خور جسم تو شده مار شکنج.
سوزنی.
خانه جان دارم و خوانچه سر خوان
که نه مطبخ نه خوری خواهم داشت.
خاقانی.
چون همای فتح پور ایلدگز بگشاد بال
کرکسان چرخ از آن خونخوارگان خور ساختند.
خاقانی.
بداندیش ورا خواهم که لکلک میزبان باشد
که مار و چغز باشد خور چو باشد میزبان لکلک.
دهقانعلی شطرنجی.
این مرغان را خور و راحت کس دیگر دهد. (کتاب المعارف). تو از جایی صیدشان نکرده ای و خورشان تو نمیدهی و دست آموز تو نیستند. (کتاب المعارف).
نگون کرده ایشان سر ازبهر خور
تو آری بعزت خورش پیش سر.
سعدی (بوستان).
- خواب و خور، خواب و غذا:
وعده شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است
زآنکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند.
ناصرخسرو.
- خور و پوشش، غذا ولباس:
از اویم خور و پوشش و سیم و زر
از او یافتم جنبش پای و پر.
فردوسی.
خور و پوشش و فرش خوبان بهم
نکرد ایچ از آن رسم کش بود کم.
اسدی.
|| نور. روشنائی. شعاع. || رایحه. بو. || مزه. چاشنی. ذوق. (ناظم الاطباء). || چلپاسه. حربا. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || قصر. عمارت ییلاقی. (ناظم الاطباء). || خرج، مقابل درآمد. (یادداشت بخط مؤلف). || خُرّه. کوره، چون: خور موسی. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) عمل خوردن. (یادداشت بخط مؤلف):
بر او مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب و از خور.
فرخی.
زبهر خور و پوش باید درم
چون این در نباشد چه بیش و چه کم.
اسدی.
از خور زی خواب شو ز خواب سوی خور
تات برون افکند زمان بکرانه.
ناصرخسرو.
زَاول چنانْت بود گمانی که در جهان
کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر.
ناصرخسرو.
اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمیداری
قبا بفکن که درخورتر ترا از صد قبا پالان.
ناصرخسرو.
بدانش حق جانْت بگزار پورا
چنان چون حق تن به خور می گزاری.
ناصرخسرو.
- آب خور، جای آب خوردن. جای آب نوشیدن. کنایه از قنات و چشمه است:
سوی آبخور چاره سازی کند.
نظامی.
هر دو نی خوردند از یک آبخور
این یکی خالی و آن پر از شکر.
مولوی.
- آبشخور، جای آب خوردن. آب خور.
- ارث خور، وارث.
- ازخودنخور، آنکه مال خود نخورد تا بعد از او خورند.
- خواب و خور، خورد و خواب:
خواب و خور است کار تو ای بی خرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و زخور مرا.
ناصرخسرو.
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسی که قصد در اینجابخواب و خور دارد.
ناصرخسرو.
هر که چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورتست او هم خر است.
ناصرخسرو.
- خور و خواب، عمل خوردن و خوابیدن. کنایه از راحتی:
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است.
فردوسی.
هر آن کس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکی است.
فردوسی.
شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید.
فردوسی.
بجای خور و خواب کین جست و جنگ.
اسدی.
گفت بنگر که ازچه معلولم
کز خور و خواب جمله معزولم.
سنائی.
خورو خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت.
سعدی.
خور و خواب تنها طریق دد است
بر این بودن آیین نابخرد است.
سعدی (بوستان).
فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند.
سعدی (بوستان).
|| (نف مرخم) خورنده. (ناظم الاطباء).
- آب خور، خورنده ٔ آب. آنکه آب نوشد.
- آدم خور، آنکه آدم خورد. کنایه از ظالم و قسی القلب.
- انجیرخور، خورنده ٔ انجیر.
- || نوعی مرغ است که از انجیر خوراک فراهم آورد:
گر انجیرخور مرغ بودی فراخ
نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ.
نظامی.
- اندک خور، کم خور. آنکه اندک غذا خورد. کنایه از خسیس:
تعنت کنندش گر اندک خور است
که مالش مگر روزی دیگر است.
سعدی.
- انسان خور، آدم خور. کنایه از ظالم و قسی القلب.
- بادخور، جایی که بدان باد وزد. سوراخ که از آن هوا آید.
- || کنایه از کسی که بدست جز باد هیچ ندارد. صفرالکف.
- بامبه خور، آنکه توسری خورد. کنایه ازعاجز و زبون.
- بدخور، آنکه غذای مناسب نخورد.
- بسیارخور، پرخور. بسیارخوار. آنکه زیاد خورد.
- بیخودی خور، آنکه غذا از روی حساب نخورد.
- پخته خور، کنایه از کسی است که خود عملی نمی کند و منتظر است کسی دیگر عملی انجام دهد و او از حاصل کار او خورد و استفاده برد.
- پرخور، بسیارخور.مقابل اندک خور.
- پسله خور، آنکه در نزد مردم غذا نخورد و در خفا غذا خورد.
- پس مانده خور، ته مانده خور.
- پیش خور، آنکه هنوز بموعد محصول یا حقوق نرسیده محصول یا حقوق خود را خرج کند.
- پیش مانده خور، آنکه باقیمانده ٔ غذای مردم خورد.
- تنزیل خور، رباخوار.
- تنهاخور؛ آنکه تنها غذا خورد. کنایه از تک رو.
- توسری خور، آنکه از هر کس رسد کتک خورد. کنایه از ضعیف و عاجز و زبون.
- ته سفره خور، ته مانده خور.
- ته مانده خور، آنکه ته سفره و پیش مانده ٔ مردم خورد.
- جگرخور، کنایه از مزاحم. آنکه جگر آدمی را از جهت مزاحمت خورد.
- جیره خور، مستمری خور. آنکه جیره خورد.
- چاشنی خور، آنکه همراه با غذا چاشنی خورد.
- || چشته خور.
- چس خور، خسیس.
- چشته خور،آنکه یک دفعه انعامی و نواختی دیده و بدعادت شده باشد و همیشه دنبال انعام آید.
- چکش خور، فلزی که قابلیت خوردن چکش دارد و زیر چکش صاف میشود.
- چیزخور، سم خور.
- حرام خور، آدمی که از خوردن مال حرام ابا ندارد.
- حلال خور، آنکه مال حرام نخورد.آنکه جز حلال نخورد.
- حلواخور، آنکه حلوا خورد. کنایه از سورچران.
- || کنایه از مرده خور یعنی کسی که بر تعزیت مردمان جهت سورچرانی حاضر شود.
- حیوان خور، جانورخور. آنکه جانور خورد:
ز حیوان خوران جهان جان برد...
نظامی.
- خاک خور، آنکه خاک خورد. کنایه از مرده.
- خرخور، چیز بی قابلیت و لایق خوردن خر.
- خودخور، آنکه خود را بر اثر غم و ناراحتی خورد. آنکه غم خود را بدیگری نگوید و نزد خود نگاه دارد و موجب کاهش جان و تن خود شود. غصه خور.
- خوش خور، آنکه بغذای بد رو نیاورد. مقابل بدخور.
- دانه خور، جانوری که فقط دانه میخورد.
- دلخور، مزاحم. موجب ناراحتی.
- || عصبانی. ناراضی. رنجیده.
- دمخور، انیس جلیس.
- دواخور، آنکه دوا خورد.
- || مشروب خوار.
- || سم خور.
- رباخور، آنکه بهره ٔپول خورد.
- ردخور، دعائی که مستجاب نمیشود. دعایی که همیشه اجابت نمیشود.
- رزق خور، روزی خور.
- رشوه خور، آنکه رشوه خورد. راشی.
- روزه خور، آنکه روزه نگیرد. آنکه روزه ٔ خود را خورد.
- روزی خور، آنکه روزی خورد:
که روزی خورانند از اندازه بیش.
نظامی.
- ریزه خور، ته مانده ٔ سفره خور:
خان ختا ریزه خور خوان تست ؟
(از حبیب السیر).
- سره خور، آنکه ناپاک نخورد.
- سوهان خور، فلزی که قابلیت خوردن سوهان دارد.
- سوسمارخور؛ آنکه سوسمار خورد. کنایه از عربانست که با سوسمارخوراک کنند.
- سیلی خور، کتک خور. کنایه از زبون.
- شراب خور، خمار. آنکه شراب نوشد.
- شکرخور، آنکه شکر خورد.
- || کنایه از کسی که حرف بی ربط زند.
- شیرخور، شیرخوار. کنایه از طفل باشد.
- شیرینی خور، آنکه علاقه مند بشیرینی است.
- || کسی که نامزد برای کس دیگر کند.
- ضرب خور، آنچه ضرب خورد. فلزی که قابلیت خوردن ضربه دارد.
- طعمه خور، آنکه طعمه خورد. آنکه بطعمه گذران کند.
- طناب خور، عمق چاه که برای اندازه ٔ آن باید طناب بکار رود.
- علف خور، حیوان گیاهخوار.
- غصه خور، دائم الغم. آنکه غم خورد. غم خور.
- غم خور، غصه خور.
- || یار مهربان که در غم آدمی شرکت کند.
- کتک خور، آنکه کتک خورد. سیلی خور. کنایه از زبون و عاجز.
- || کنایه از پوست کلفت.
- کله ماهی خور، آنکه کله ماهی خورد. وصفی که بدان مردم رشت و گیلان را کنند چون در نزد آنان خوردن کله ماهی مطبوع است.
- کم خور، اندک خور. کم خوراک.
- کنجدخور، مرغی که کنجد خورد:
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه
مرا مرغ کنجدخور آمد سپاه.
نظامی.
- گول خور، آنکه فریب خورد.
- گیاه خور، آنکه گیاه خورد. انسانهایی که حیوانی نمیخورند و از گیاهان فقط تغذیه می کنند.
- لاش خور، جانوری است پرنده که بالاشه ٔ جانوران خوراک سازد.
- لوطی خور، کنایه از از بین رفتن چیزی است.
- مارخور، جانوری که بخوردن مار روزگار گذراند.
- محنت خور، غصه خور:
بیا ساقی آن می که محنت بَر است
بچون من کسی ده که محنت خور است.
نظامی.
- مردارخور، جانوری که بمردار گذران کند:
آری مثل بکرکس مردارخور زنند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است.
سعدی (صاحبیه).
- مرده خور، آنکه بمال مردگان زندگی کند.آنکه بزندگی پست عمر گذراند.
- مردم خور، آدم خور. ظالم:
ز مردم کشی ترس باشدبسی
ز مردم خوری چون نترسد کسی ؟
نظامی.
- مستمری خور، جیره خور. کنایه از آنکه بماهیانه و حقوق گذران کند.
- مفتخور، آنکه بدون زحمت و پرداخت قیمت چیزی از آن چیز استفاده برد. کنایه از آدم بیکار و بیعار.
- ملاخور، کنایه از ارزان. کنایه از پایین آمدن قیمت چیزی که آخوند و ملا بتواند از آن خورد.
- میانه خور، مقتصد. غیرمسرف.
- نان خور، آنکه نان خورد. کنایه از اهل و عیال.
- نخور، کنایه از خسیس.
- وظیفه خور، مستمری خور. روزی خور:
ای کریمی که از خزانه ٔ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری.
سعدی.
- هَله هوله خور، آنکه هر چیزی بدستش رسد خورد. آنکه مواظب غذای خود نیست.
- هوا خور، آنکه از هوا استفاده کند. کنایه از انسان.
- || سوراخ که از آن هوا آید.
خور. (ع ص، اِ) زنان بسیارشک درگمان افکننده به جهت فساد آنها. واحد ندارد. ج، خوار، خواره. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
خور. [خ َ] (ع مص) زدن بر خوران. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خاره خوراً؛ ای زد بر خوران وی. || بانگ کردن گاو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خارالثور؛ ای بانگ کرد گاو. || ضعیف و منکسرشدن حرارت آفتاب و گرما. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). خؤر، منه: خار الحر خوراً و خؤراً. || ضعیف شدن شخص. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (لسان العرب). منه: خار الرجل خوراً.
خور. [خ َ وَ] (ع ص) ضعیف. سست. ناتوان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب): و امراء از صادرات افعال او چون لین و خور و ضعف و سدر مشاهده می کردند. (جهانگشای جوینی). || (اِمص) سستی: نطاق او از اعتناق آن منصب تنگ آمد و ضعف منت و خور طبیعت او ظاهر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || (مص) ضعیف و ناتوان شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خار الرجل خوراً.
خور. [خ َ] (ع اِ) زمین پست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || شاخی از دریا. (منتهی الارب): فما اخذوه [ای العرب] من الفارسیه الخور و هو خلیج البحر. (از جمهره ٔ ابن درید از سیوطی در المزهر). || ریختن گاه آب دریا. (منتهی الارب). || لنگرگاه. (یادداشت بخط مؤلف): فاذا جازت السفینه الابواب و دخلت الخور صارت الی ماء عذب الی الموضع الذی رسی الیه من بلاد الصین و هو یسمی خانفو. (اخبار الصین و الهند).
خور. (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد، واقع در 49هزارگزی شمال خاوری مشهد. این ده کوهستانی و سردسیر و با 1553 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
(خُ) (اِخ.) خورشید، آفتاب.
(اِ.) ریشه خوردن، خوراک، خوردنی، (ص فا.) در ترکیب به معنی خورنده آید: باده خور، میراث خور. [خوانش: (~.)]
ضعف، سستی، ناتوانی،
خوردن
(صفت) خورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شرابخور، میراثخور، نانخور،
(اسم) [قدیمی] خوراک، خوردنی،
شاخابهایی از خلیجفارس: خور موسی، خور میناب،
روز یازدهم هر ماه خورشیدی،
خورشید
خورشید
خبر
ضعیف، سست، ناتوان خورشید، آفتاب، مهر، شرق، شمس
خَوَر، ضعف- فتور- انکسار،
خَوْر، مَصَبّ- باریکه ای از دریا- خلیج،