معنی خوشاب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در جنوب خاوری درمیان و 42هزارگزی شمال درح با هوای گرم و 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از بخش ساردوئیه از شهرستان جیرفت، واقع در جنوب باختری ساردوئیه و 4هزارگزی راه مالرو جیرفت به ساردوئیه با 101 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لوی بخش قروه ٔ شهرستان سنندج. این ده در جنوب خاوری گل تپه و خاور شوسه ٔ همدان به بیجار واقع است. کوهستانی و سرد با 200 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه ٔ قره آغاج و محصول عمده ٔ آن غلات. در تابستان می توان اتومبیل به آنجا برد و در دو محل بفاصله ٔیک کیلومتر بنام خوشاب بالا و پائین واقع شده و سکنه ٔ آن 500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار، واقع در شمال باختری بیجار و باختر راه مالرو صلوات آبادبا 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در باختر سنندج و جنوب شوسه ٔ سنندج به مریوان. کوهستانی و سردبا 130 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در شمال باختری ساری با آب و هوای معتدل و 120 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان گملکان بخش طرقبه ٔ شهرستان مشهد، واقع در شمال باختری طرقبه با آب و هوای معتدل و 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در شمال زرند و سر راه مالرو زرند به راور با 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است ازدهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در جنوب کهنوج و 7هزارگزی خاور راه مالرو انگهران به جاسک با 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 250 هزارگزی جنوب کهنوج. سکنه 103 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان فیلاب بالا از بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد حسینیه و خاور خرم آباد با 152 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در شمال باختری فریمان، با 102 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش سرولایت شهرستان نیشابور با 407 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، واقع در شمال خاوری رشخوار با 185 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِخ) آب راهه ای است رود شاش را بماوراءالنهر. رجوع به کلمه ٔ خجنده در معجم البلدان شود. (یادداشت مؤلف).
خوشاب. [خوَ / خ ُ] (اِ مرکب) آبی که در آن انگور و انجیر و آلوبالو و گوجه و زردآلوی پخته باشند و با کمی قند شیرین کرده بنوشند. (ناظم الاطباء). کمپوت. (یادداشت مؤلف). افشره.مربای رقیق از میوه های تازه، چون: خوشاب گوجه. || مروارید. گوهر. (ناظم الاطباء). قسمی مروارید که آنرا عیون مدحرج، نجم گویند. (یادداشت مؤلف): فمن انواع اللؤلؤ المدحرج و یعرف بالعیون فان حسن لونه و کثر مائه و بریقه سموه نجماً و خوشاب. (الجماهر فی معرفه الجواهر للبیرونی). نوعی از مروارید است که سفید و صافی و براق و آبدار باشد که به شاهوار موسوم است. (جواهرنامه): نزد نیاطوس هزار دانه مروارید سوراخ ناکرده ٔ روشن و تابان چون آفتاب و خوشاب و هزار جامه ٔ زربفت هر تاری ده هزار درم و هزاراسب تجارت و هزار اسب تازی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یکی دسته راسیم و زر اندر است
دو دسته بخوشاب پرگوهر است.
فردوسی.
نه هر آهوئی را بود مشک ناب
نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب.
اسدی.
نیکوان را هست میراث از خوشاب.
مولوی.
- خوشاب سی، سی خوشاب. کنایه از سی دندان. (یادداشت مؤلف):
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برّنده ٔ پارسی.
فردوسی.
|| تره های نازک و تر و تازه. || (ص مرکب) تر. تازه. سیراب. آبدار. پر از آب. || متموج. موجدار. شفاف. روشن. صاف. (ناظم الاطباء). مطرا. روشن، و در وصف در و مروارید آید. (یادداشت مؤلف).
- دُرّ خوشاب، دُرّ صاف و آبدار. درّ شفاف:
تو گفتی بکان اندرون زر نماند
همان درّ خوشاب و گوهر نماند.
فردوسی.
دهانش پر از در خوشاب کرد.
فردوسی.
بارد درّ خوشاب از آستین سحاب.
منوچهری.
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از درّ خوشاب.
فرخی.
در خوشاب قطره ای از جرعه ٔ می است
در کام جام قطره ٔ در خوشاب خواه.
نصیرالدین شرف (از صحاح الفرس).
ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته
بسینه و دو رخش بر دو رشته در خوشاب.
مسعودسعد سلمان.
صدف ندارد قیمت مگر به در خوشاب.
معزی.
بجای باران از ابر طبع درافشان
در خوشاب چکاند ز ناودان سخن.
سوزنی.
گفت مدحی مرا که از هر حرف
همه در خوشاب میچکدش.
خاقانی.
چشمه هایی روان بسان گلاب
در میانش عقیق و در خوشاب.
نظامی.
بیار ساغر یاقوت فیض در خوشاب
حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر.
حافظ.
- || دندان سفید و شفاف:
خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد
از دهان تو درّهای خوشاب.
ناصرخسرو.
- گوهر خوشاب، گوهر آبدار. گوهر صافی. گوهر تازه:
با دولتند ساخته چون شیر با شکر
ذات بزرگوار تو چون گوهر خوشاب.
مختاری غزنوی.
- لؤلؤخوشاب، مروارید صاف و روشن و متموج:
همی تا ابر نوروزی بشوید
بلؤلوی خوشاب اطراف بستان.
ناصرخسرو.
بود چو خلق لطیف تو عنبر سارا
بود چو لفظ بدیع تو لؤلؤ خوشاب.
ابوالمعالی رازی.
بباد نمرود از سهم کرکس پرّان
بریش فرعون از نظم لؤلوی خوشاب.
خاقانی.
دگر روزینه کز صبح جهانتاب
طلی شد لعل بر لؤلوی خوشاب.
نظامی.
- لعل خوشاب، لعل صافی. لعل روشن:
شود سنگ درکوه لعل خوشاب.
مولانا شهابی (از جهانگیری).
- مروارید خوشاب، مروارید صافی. مروارید روشن. مروارید متموج:
همان صددانه مروارید خوشاب.
نظامی.
آبدار، تر و تازه. [خوانش: (خُ) (ص مر.)]
کمپوت،
آبدار، تروتازه: میوۀ خوشاب،
[قدیمی] خوشآبورنگ (بیشتر در صفت جواهر مخصوصاً مروارید)،
کمپوت
تروتازه، آبدار، کمپوت
معادل فارسی کمپوت
آبدار، پرآب، تازه، تر، خوشآبورنگ، کمپوت
از توابع دهستان مذکوره ی ساری
تر و تازه، آبدار
مرواید، گوهر، خوش آب و رنگ