معنی خوشرو در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خوشرو. [خوَش ْ / خُش ْ رَ / رُو] (نف مرکب) ستورنیک رونده. ستور نیک گام. (ناظم الاطباء):
مرکبان دارم خوشرو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که بدیشان نگرم.
فرخی.
ره بر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوشرو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز.
منوچهری.
بارداری چون فلک خوشرو مه و خور در شکم
وز دوسو چون مشرقین او را دو زندان دیده اند.
خاقانی.
سمندر چو پروانه آتشروست
ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست.
نظامی.
این بادپای خوشرو تازی نژاد فضل
تا چند گاه باشد بر آخور حمیر.
کمال الدین اسماعیل.
|| مطیع. غیرحرون. غیرسرکش: معلوم شود که اگرچه کره ٔ پارسیم حرون است مرکب تازیم خوشرو است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).

خوشرو. [خوَش ْ / خُش ْ] (ص مرکب) زیبارو. خوش صورت. جمیل. || خوش خلق. خوش اخلاق. مقابل عبوس. طلق الوجه. بشاش. خندان.

حل جدول

ابروگشاده

هیراد

ابروگشاد

فرهنگ فارسی هوشیار

زیبارو، جمیل، خوش صورت

فرهنگ پهلوی

زیبا روی، خوش چهره

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر